من از آن روز که دربند توام فهمیدمدوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری میجویم
دردم از یارسان درمان نیز هممن از آن روز که دربند توام فهمیدم
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد
حال من حال اسیریست که هنگام فرارشدید تر شدن هم
درمان تازه ای شد
دردم اگر فرار است
دچارِ در میشوم
دل که رنجید از کسی، خرسند کردن مشکل استحال من حال اسیریست که هنگام فرار
یادش افتاد کسی منتظرش نیست، نرفت
آزمودم دل خود را به هزاران شیوهدل که رنجید از کسی، خرسند کردن مشکل است
شیشه بشکسته را پیوند کردن مشکل است
نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش به جز از وصل تو خشنود نکرد

من آن خزانزده برگم که باغبان طبیعتنسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟

بدو گفت مادر که ای جان ماممن آن خزانزده برگم که باغبان طبیعت
رون فکنده ز گلشن به جرم چهره زردم

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناختبدو گفت مادر که ای جان مام
چه بودت که گشتی چنین زردفام

اگر به دامن چاک آمدم در این گیتیکوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

صدهزاران گل شکفت و بانگ و مرغی برنخاستاگر به دامن چاک آمدم در این گیتی
هزار شکر که رفتم چو گل به دامن پاک

تو چه دانی که ما چه مرغانیمصدهزاران گل شکفت و بانگ و مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

آمد بر من که یار کی وقت سحرتو چه دانی که ما چه مرغانیم
هر نفس زیر لب چه میخوانیم

او خواست که دشنام دهد حالی منآمد بر من که یار کی وقت سحر
ترسنده ز که ز خصم خصمش که پدر
دادمش دو بوسه بر کجا بر لب تر
لب بد نه چه بد عقیق چون بد چو شکر

مرا در راه دی دشنام دادیاو خواست که دشنام دهد حالی من
دشنام به بوسه درشکستم به لبش

مست است زمین زیرا خوردست به جای میمرا در راه دی دشنام دادی
چنین مستم ز شیرینی دشنام

ز سم سواران در آن پهندشتمست است زمین زیرا خوردست به جای می
در کاس سر هرمز خون دل نوشروان
دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفتز سم سواران در آن پهندشت
زمین شش شد و آسمان گشت هشت