مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد
دی شانه زد آن ماه خمِ گیسو را
بر چهره نهاد زلفِ عنبر بو را

پوشید بدین حیله رخِ نیکو را
تا هر که نه محرم نشناسد او را
 
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
 
یاد باد آنکه سر کوی تو ام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
دلا خموشی چرا؟ چو خم نجوشی چرا؟
برون شد از پرده راز، تو پرده پوشی چرا؟
 
از شعر و استعاره و تشبیه برتری
با هیچکس بجز تو نسنجیده ام تو را
ای یار ناسامان من، از من چرا رنجیده‌ای
وی درد و ای درمان من، از من چرا رنجیده‌ای
 
ای یار ناسامان من، از من چرا رنجیده‌ای
وی درد و ای درمان من، از من چرا رنجیده‌ای
یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
 
در دلم بود كه بي دوست نباشم هرگز
چه توان كرد كه سعي من و دل باطل بود
دیدی که یار، جز سَرِ جور و ستم نداشت
بشکست عهد، وز غمِ ما هیچ غم نداشت
 
تاب بنفشه می دهد طره مشکسای تو
پرده غنچه می درد خنده دلگشای تو
واعظان کاین جلوی در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت میرسند آن کار دیگر میکنند
 
واعظان کاین جلوی در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت میرسند آن کار دیگر میکنند
دلبر بِرَفت و دلشدگان را خبر نکرد
یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد
 
تقصیر عشق بود که خون کرد بی شمار
باید به بی گناهی دل اعتراف کرد
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
 
  • لایک
امتیازات: riri
راهی بزن که آهی با ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رتل گران توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
 
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راهِ بی نهایت
 
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راهِ بی نهایت
توانا که او نازنین پرورد
به الوان نعمت چنین پرورد
به جان گفت باید نفس بر نفس
که شکرش نه کار زبان است و بس
 
Back
بالا