- ارسالها
- 0
- امتیاز
- 11
- نام مرکز سمپاد
- حضرت محمد ص
- شهر
- زاهدان
- سال فارغ التحصیلی
- 1402
- رشته دانشگاه
- پزشکی
تا عهد تو بربستم عهد همه بشکستمدوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است
بعد ار تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا عهد تو بربستم عهد همه بشکستمدوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است
آرزو دارم ز لعلش تا به لب جام مدامتا عهد تو بربستم عهد همه بشکستم
بعد ار تو روا باشد نقض همه پیمانها
یک روز ز بند عالم ازاد نیممن ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن بِه که ببندی و نپایی
دل به هرکس می سپارم با دلم بد می کندیوسف به این رها شدن از چاه دل نبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم دریای بیپایاب را
امروز حالا غرقهام تا با کناری اوفتم
آنگه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیستآنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کردتو عشق آموختی در شهر ما را
بیا تا شرح آن هم بر تو خوانم
سخنها دارم از دست تو در دل
ولیکن در حضورت بی زبانم
ای دل غم این جهان فرسوده مخوراگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
نترسم که با دیگری خو کنیرسم دو رنگی آیین ما نیست
یکرنگ باشد روز و شب من
تو را با غیر میبینم صدایم در نمیآیدیا رب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
همچون انار، خون دل از خویش میخوریمدر این درگَه که گَه گَه کَه کُه و کُه کَه نشود ناگه
مشو غره به امروزت که از فردا نهی آگه
دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتیتا جهان باقی و آیین محبت باقی است
شعر حافظ همه جا ورد زبان خواهد بود
در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجاامروز عزیز عالم شدی اما
ای یوسف من حال تو در چاه ندیدند
دل چو کبوتری اگر میبپرد ز بام توای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سوداامروز تو را دسترس فردا نیست
واندیشهٔ فردات به جز سودا نیست
نام شتر به ترکی چه بود بگو دواآب خود با دشمنان تشنه قسمت می کند
عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین
ما زاده قضا و قضا مادر همهستالا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
ما را دل از كشاكش دنيا شكسته استاگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنان دوست می دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی راما را دل از كشاكش دنيا شكسته است
اين كشتی از تلاطم دريا شكسته است
تنها ننالم از غم ايام و جور يار...
باشد مرا دلی كه ز صد جا شكسته است