مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
این چراغی ست کزین خانه به آن خانه برند
حافظ
 
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم
سعدی
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم
 
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم
من اگر با من نباشم می شوم تنهاترین
کیست با من گر شوم من باشد از من ما ترین

من نمی دانم کی ام من لیک یک من در من است
آن که تکلیف منش با من من من روشن است
ناصر فیض
 
من اگر با من نباشم می شوم تنهاترین
کیست با من گر شوم من باشد از من ما ترین

من می دانم کی ام من لیک یک من در من است
آن که تکلیفش منش با من من من روشن است
ناصر فیض
تو از آن دگری، رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
 
تو از آن دگری، رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
باز هم م:))
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها
حافظ
 
باز هم م:))
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها
حافظ
ای که هم دردی و هم درمان من
وی که هم جانی و هم جانان من
دردم از حد رفت درمانی فرست
ای دوای درد بی درمان من
 
ای که هم دردی و هم درمان من
وی که هم جانی و هم جانان من
دردم از حد رفت درمانی فرست
ای دوای درد بی درمان من
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذرگهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم
یک سلای آشنا به رهگذر نمی زند

واضحا از استاد سایه
 
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذرگهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم
یک سلای آشنا به رهگذر نمی زند

واضحا از استاد سایه
در درگه خلق بندگی ما را کشت
از بهر دو نان دوندگی ما را کشت

گه منت روزگار گه منت خلق
ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت
 
در درگه خلق بندگی ما را کشت
از بهر دو نان دوندگی ما را کشت

گه منت روزگار گه منت خلق
ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت
تو به سخن تکیه کنی من به کار
ما هنر اندوخته ایم و تو عار

ز پروین
 
تو به سخن تکیه کنی من به کار
ما هنر اندوخته ایم و تو عار

ز پروین
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
 
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
گر چشمهٔ زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فروخواهی شد

خیام
 
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
گر چشمهٔ زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فروخواهی شد

خیام
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
 
Back
بالا