- ارسالها
- 0
- امتیاز
- 11
- نام مرکز سمپاد
- حضرت محمد ص
- شهر
- زاهدان
- سال فارغ التحصیلی
- 1402
- رشته دانشگاه
- پزشکی
آن تلخوش که صوفی امالخبائثش خواندمژده بده مژده بده یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
آن تلخوش که صوفی امالخبائثش خواندمژده بده مژده بده یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولهاآن تلخوش که صوفی امالخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموشالا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
دلا ز نور هدایت گر اگهی یابیآتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
این چراغی ست کزین خانه به آن خانه برند
حافظ
دوش سودای رخش گفتم تا ز سر بیرون کنمدلا ز نور هدایت گر اگهی یابی
چون شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرتمدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینهی نامحرم زد..
من که با عشق نراندم به جوانی هوسیدمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم
سعدی
من اگر با من نباشم می شوم تنهاترینمن که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم
تو از آن دگری، رو که مرا یاد تو بسمن اگر با من نباشم می شوم تنهاترین
کیست با من گر شوم من باشد از من ما ترین
من می دانم کی ام من لیک یک من در من است
آن که تکلیفش منش با من من من روشن است
ناصر فیض
باز هم متو از آن دگری، رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
ای که هم دردی و هم درمان منباز هم م
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها
حافظ
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوارای که هم دردی و هم درمان من
وی که هم جانی و هم جانان من
دردم از حد رفت درمانی فرست
ای دوای درد بی درمان من
در درگه خلق بندگی ما را کشتنشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم
یک سلای آشنا به رهگذر نمی زند
واضحا از استاد سایه
تو به سخن تکیه کنی من به کاردر درگه خلق بندگی ما را کشت
از بهر دو نان دوندگی ما را کشت
گه منت روزگار گه منت خلق
ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت
روز اول که دل من به تمنای تو پر زدتو به سخن تکیه کنی من به کار
ما هنر اندوخته ایم و تو عار
ز پروین
مُردم درین فراق و در آن پرده راه نیستماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام...
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافتمُردم درین فراق و در آن پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمیدهد..
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دیدتا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
گر چشمهٔ زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فروخواهی شد
خیام
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تودی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت