مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
من کجا و جرأت بوسیدن لب های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی
یک قطره اب بود با دریا شد
یک ذره خاک با زمین یکتا شد
امد شدن تو اندر این عالم چیست
امد مگسی پدید و ناپیدا شد
 
یک قطره اب بود با دریا شد
یک ذره خاک با زمین یکتا شد
امد شدن تو اندر این عالم چیست
امد مگسی پدید و ناپیدا شد
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
اری اری سخن عشق نشانی دارد
 
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
اری اری سخن عشق نشانی دارد
درد عشقی کشیده‌ام که مپرس
زهر هجری چشیده‌ام که مپرس
گشته‌ام در جهان و اخر کار
دلبری برگزیده‌ام که مپرس
 
درد عشقی کشیده‌ام که مپرس
زهر هجری چشیده‌ام که مپرس
گشته‌ام در جهان و اخر کار
دلبری برگزیده‌ام که مپرس
سینه مالامال دردست ای دریغا مرهمی
دل زتنهایی به جان امد خدا را همدمی
 
درد عشقی کشیده‌ام که مپرس
زهر هجری چشیده‌ام که مپرس
گشته‌ام در جهان و اخر کار
دلبری برگزیده‌ام که مپرس
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
 
دود اگر بالا نشيند كسـر شـأن شـعله نيست
جای چشم ابرو نگيرد چونكه او بالاتر است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین منست
 
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
نشسته ام به در نگاه میکنم ( :)) )
دریچه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد ...
 
نشسته ام به در نگاه میکنم ( :)) )
دریچه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد ...
دیدن روی تو را دیده ی جان بین باید
وین کجا مرتبه ی چشم جهان بین منست
 
دیدن روی تو را دیده ی جان بین باید
وین کجا مرتبه ی چشم جهان بین منست
توبه کردم که قلم دست نگیرم اما
هاتفی گفت که این بیت شنیدن دارد
و خدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟
 
توبه کردم که قلم دست نگیرم اما
هاتفی گفت که این بیت شنیدن دارد
و خدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟
در نهانخانه ی عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف رخش نعل در اتش دارم
 
در نهانخانه ی عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف رخش نعل در اتش دارم
مرا دردیست اندر دل که گَر گویم زبان سوزد
وگرنه پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
 
مرا دردیست اندر دل که گَر گویم زبان سوزد
وگرنه پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
در ره منزل لیلی که خطرهاست در ان
شرط اول قدم انست که مجنون باشی
 
Back
بالا