Sui
گوجه ساتوری
- ارسالها
- 139
- امتیاز
- 1,166
- نام مرکز سمپاد
- ..
- شهر
- 0.0
- سال فارغ التحصیلی
- 1406
مي رود عمر عزيز ما، دريغا چاره چيستدردم از یارست و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
دي برفت و ميرود امروز و فردا، چاره چيست
مي رود عمر عزيز ما، دريغا چاره چيستدردم از یارست و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
ترسم این قوم که بر دُردکشان میخندندمي رود عمر عزيز ما، دريغا چاره چيست
دي برفت و ميرود امروز و فردا، چاره چيست

ان قصر که جمشید در ان جام گرفت اهو بچه کرد و روبه ارام گرفتترسم این قوم که بر دُردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را

در دایره ای که امد و رفتن ماستآسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
تو به تقصیر خود افتادی ازین در محرومدر دایره ای که امد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست

یاران موافق همه از دست شدندتو به تقصیر خود افتادی ازین در محروم
از که مینالی و فریاد چرا میداری
دوش میآمد و رخساره برافروخته بودیاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند

دانی که چیست دولت دیدار یار دیدندوش میآمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
نه من به موسم گل ترک می کنمدانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارمنه من به موسم گل ترک می کنم
من لاف عقل میزنم این کار کی کنم
مرا میبینی و هر دم زیادت مینی دردممرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هوادارن کویش را چو جان خویشتن دارم

من هیچ ندانم که مرا انکه سرشتمرا میبینی و هر دم زیادت مینی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
تنم از واسطۀ دوری دلبر بگداختمن هیچ ندانم که مرا انکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

تا زهره و مه در اسمان گشت پدیدتنم از واسطۀ دوری دلبر بگداخت
جانم از اتش مهر رخ جانانه بسوخت
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر داردتا زهره و مه در اسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشیددلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد
سعادت آن کسی دارد که از تن ها بپرهیزد
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچدر نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صدخاطره خندید عطر صد خاطره پیچید

چون لاله به نوروز قدح گیر به دستدنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
تو کافر دل نمی بندی نقاب زلف و می ترسمچون لاله به نوروز قدح گیر به دست
با لاله رخی اگر تورا فرصت هست
می نوش به خرمی که این چرخ کهن
ناگاه تو را چو خاک گرداند پست

وقت سحر است خیز ای مایه نازتو کافر دل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو