- ارسالها
- 6
- امتیاز
- 1,327
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- شهر
- دامغان
- سال فارغ التحصیلی
- 1398
دردا که ما نیز همچون شماییماز دل تنـگ اسیران قفس یاد کنیـد
ای که دارید نشیمن به لب بامی چند
یا بند دشمن یا بنده ترس
دردا که ما نیز همچون شماییماز دل تنـگ اسیران قفس یاد کنیـد
ای که دارید نشیمن به لب بامی چند
سال ها دل طلب جام جم از ما میکرددردا که ما نیز همچون شماییم
یا بند دشمن یا بنده ترس
در دايره قسمت ما نقطهی تسليمایمسال ها دل طلب جام جم از ما میکرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
یارا قدحی پر کن از آن داروی مستیدر دايره قسمت ما نقطهی تسليمایم
لطف آنچه تو انديشی حكم آنچه تو فرمایی
یک قطره چشیدیم ز مینای محبتیارا قدحی پر کن از آن داروی مستی
تا از سر صوفی برود علت هستی
تا شدم بیخبر از خویش خبرها دیدمیک قطره چشیدیم ز مینای محبت
گشتیم فنا در دل دریای محبت
از خویش رهیدیم و به دلدار رسیدیم
تا گام نهادیم به صحرای محبت
یاس می بارد و اینجا خبری نیست ز چترتا شدم بیخبر از خویش خبرها دیدم
بیخبر شو که خبرهاست در این بیخبری
روزی گرت غمی رسد تنگدل مباشیاس می بارد و اینجا خبری نیست ز چتر
چاره ای نیست در این ورطه فقط صبر و صبر
دانی که چرا سر نهان با تونگویم؟روزی گرت غمی رسد تنگدل مباش
رو شکر کن مبادا که بد بدتر شود
در اين سرای بی كسی كسی به در نمی زنددانی که چرا سر نهان با تونگویم؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
درم گرفتن و خون ریختن برابر نیستدر اين سرای بی كسی كسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
دیریست که دلدار پیامی نفرستاددرم گرفتن و خون ریختن برابر نیست
اگرچه صدهزار درم را به قطره ای بدهند
در اين دنيا كسی بی غم نباشددیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدمدر اين دنيا كسی بی غم نباشد
اگر باشد بنی آدم نباشد
مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوباندیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشهی محراب میزدم
من به چشمهای بیقرار تو قول میدهممردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم
مثل یک پوپک سرمازده در بارش برفمن به چشمهای بیقرار تو قول میدهم
ریشههای ما به آب
شاخههای ما به آفتاب میرسد
ما دوباره سبز میشویم
یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرامگر جانی که هر گه آمدی ناگه برون رفتی؟
مگر عمری که هر گه می روی دیگر نمی آیی؟
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باشیار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
در طلوع روشن صبح بهارشمع این مسئله را بر همه کس روشن کرد
که توان تا به سحر گریه بی شیون کرد