- ارسالها
- 793
- امتیاز
- 10,518
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان 1
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 1405
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بودیا کنج قفس یا مرگ! این بخت کبوترهاست
دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بودیا کنج قفس یا مرگ! این بخت کبوترهاست
دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست
دل خسته ام از شهر نامردی و رندی ها!تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
آیا به راز گوشه ی چشم سیاه دوستدل خسته ام از شهر نامردی و رندی ها!
پایان خوبم باش... مثل فیلم هندی ها!
تو را دوست دارم قسم به خدا که...آیا به راز گوشه ی چشم سیاه دوست
پی می بریم؟ حوصله شرح قصه نیست
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرمتو را دوست دارم قسم به خدا که...
اگر چه پس از تو خدا هم مهم نیست
مرا به سینه بچسبان به عمق پستانهاتتو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم
نام تو نویسم ار قلم بردارممرا به سینه بچسبان به عمق پستانهات
که بیقرار شود قطرههای شیر از من...
مثل اشتباهی محض در تضاد با خویشیمتو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن استمثل اشتباهی محض در تضاد با خویشیم
آدم آهنی هستیم جنسمان از آهن نیست
تا بود نسخه عطری دل سودازده راتا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشمِ تو ، این چه نگاه کردن است؟
من به سرمنزلِ عنقا نه ، به خود بردم راهتا بود نسخه عطری دل سودازده را
از خط غالیهسای تو سوادی طلبیم
مِی خور که صد گناه ز اغیار در حجابمن به سرمنزلِ عنقا نه ، به خود بردم راه
ترک این مرحله با مرغِ سلیمان کردم
حافظ
من مسلمان شدهی مذهب چشمی هستممِی خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که ز روی ریا کنند
من مسلمان شدهی مذهب چشمی هستم
که در آن عاطفه با عشق و جنون توام شد
حمیدرضا برقعی
وصال او ز عمر جاودان بهدلم به مژدهٔ حافظ خوش است و وعدهٔ تو
به خوشحسابی او شک ندارم اما... تو ! ^_*
هر که را با خطِ سبزت سر سودا باشدوصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
دنیا تماشایی است اما زندگی اینجاهر که را با خطِ سبزت سر سودا باشد
پای از این دایره بیرون ننهد، تا باشد!
حافظ
درد ما را نیست درمان الغیاثدنیا تماشایی است اما زندگی اینجا
اندوه دارد، رنج دارد، خستگی دارد
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث
در نظربازیِ ما بی خبران حیراننددنیا تماشایی است اما زندگی اینجا
اندوه دارد، رنج دارد، خستگی دارد