تا کلاس سوم وقتی شبا میخواستم برم WC یکیو تا دم درش با خودم میبردم B-)
اگه کسی نمیومد نمیرفتم...!!! [-(
یه بار خواهرم رو بالکن واستاد گف از همین بالا مواظبم تو برو...
اومدم بیرون دیدم نیست! :-ssدو ساعت تو دستشویی موندم!
و اینکه تنهایی نمیخوابیدمو به شدت از استخر و تاریکی میترسیدم!!! :-ss
من تنها چیزی که از ترس دوران کودکی یادمه اینه که وقتی قایمکی یه کار بد میکردم از اینکه مامانم از چیزی بو ببره میترسیدم!
ولی بنده خدا چی کشیده از دست من بس عین بچه ی ادم نبودم!( فکر کنم اگه یه بچه مثل خودم بدن دستم کلی بزنمش تا دیگه از اون کارا نکنه!!!)
این چراغ های گنده هستن ک رنگشون مهتابیه...چراغ هایی ک مال تیر برق و اینان و ی رنگ سفیدی میدن بیرون
من همیشه میترسیدم از توی اونا ی غولی بیاد بیرون و منو بخوره
مامانم با خاله هام رفته بودن کیش اون موقع ها ؛ بعد برای هممون یکی از اینا آورده بودن،شانس منم همه هم دوره ای هام پسرن!
فک کنم 5تا از اینا بود! پسر خاله هامم نامردی نکردن،دیدن من می ترسم همه اینا رو روشن می کردن از همه طرف به من نزدیک میشدن... اصن یه وضی بودا :-ss
من از عروسکای یه برنامه کودک میترسیدم! اگه تلویزیونُ روشن میکردم میدیدم اونه، خاموش میکردم میرفتم یه گوشه قایم میشدم!
از سال دوم ابتدایی ام که اولین بار زلزله رو تجربه کردم از زلزله میترسم! حتی هنوزم!
بابا بزرگم خیاطه
بعد من که 4-5 سالم بود میرفتیم با بابام در مغازش یه شاگرد داشت که هی به من میگفت میخوام لباتو بدوزم به هم و هی نخ سوزن به من نشون میداد و با قیچی هم میگفت میخوام گوشاتو ببرم O0 O0
منم بچه بودم کلا از اتاق میترسیدم یه بار روز تولدم بود تنها بودم بد تلویزیونو روشن کردم از شانس من یکی از آهنگای مایکل جکسونو دیدم که یه دفه تبدیل به گرگینه شد ینی منو میگی یه نگا به اتاق انداختم مثه چی دوییدم بیرون تا مامانمینا بیان بد که بهشون گفتم یه مدت سوژه شده بود داداشم همش مسخرم میکرد