ترس دوران بچگی..!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع meli
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من از سگ میترسیدم :-s
مامان بابامم این ُ فهمیده بودن همه ـَش میگفتن اگه به چاقو دست بزنی به سگِ میگیم بیاد بخورتت.
خو دوس داشتم با چاقو بازی کنم ;D
چن بارم خواهرم بهم گف میندازمت جلو سگه تا لهت کنه :|
ینی چی به بچه دوساله این چیزا رو میگین خو.عصبی میشه دو روز دیه خل و روان پریش میشه ;D (بلانسبت بنده البته :-" )
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

خاطره تعریف کنید
جواب یک کلمه یا یک جمله ای ندید.
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من از بچگی از تاریکی میترسیدم الانم بعضی وقتا میترسم ;D
خوب ترسه دیگه!!!!!!!!!
یه بار که یه فیلم ترسناک دیده بودم بعد فیلم مامان گفت برو از حیاط یه سبد بیار
منم که ترسو رفتم که یه دفعه یه چیزی خورد به پشتم
منو میگی بدو رفتم تو خونه و تا یه هفته شبا بیرون نمی رفتم.... :))
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

وقتی 1یا2 ساله بودم در حد مرگ از پر میترسیدم. از اول سرود ملی هم همین طور (سر زد از عفق........) وقتی میشنیدمش خفن میزدم زیر گریه.
1 دختر عمو دارم وقتی 5سالش بود از بچه نوزاد میترسید وقتی نوزاد میدید رنگ صورتش میشد مث گچ دیوار . :|
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من از شیطان میترسیدم بخاطر سریال او یک فرشته بود :-ss
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من از جن مي ترسيدم البته الانم مى ترسم :-[
يه مدتم از خواهرم مى ترسيدم :-[اخه ٥ سالم بود مامانمم خيلى وقت بود رفته بود بيرون بد خواهرم اومد هى صورتشو شكلايه عجيب مى كرد و هى چيزايه وحشتناك مى گفت منم خيلى ترسيده بودم :-ss :(( [-(بد تا يه مدت پيش نمى خوابيدم اخه اتاقمون مشترك بود
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من از چراغای تو خیابون میترسیدم
فک میکردم روشن بشه زیرش بری
می بره اسمون منو!
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

عاغا این مامانم واسه خودش کلمه اختراع می کرد و می ترسوند منو ، مثه =>> یک سر دو زانو... ;D(همون آدم خودمون..)
هر وقت اذیت می کردم می گفت می گم یک سر دو زانو بیاد برتت ، یا مثلا می گفت می گم سلامتی بیاد ببرت...( خو بچه چه می دونه سلامتی چیه ؟ از سلامتی می ترسیدم ;D
یکی از ابزار تربیت دیگه هم که بود =>> فلفل قرمز X_X :-ss
عاغا من هر وقت حرف زشت می زدم مامانم یکم فلفل قرمز می زد به زبونم تا دو ساعت می سوخت :(( دیگه من باشم که حرف زشت بزنم ;D
یا مثلا وقتی خیلی شیطونی می کردم مامانم تهدید می کرد که می ذارمت تو حموم درو می بندم ، چراغم خاموش می کنم... :-ss
از رعد و برقم خیلی می ترسیدم....
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

سوووووووووووووووووووووسک
البته هنوزم میترسم
هروقت سوسک میدیدم 5-6دقیقه فقط جیغ میزدم بعد اگ رفته بود ک هیچ ن ک ادامه میدادم
جیغای منم از اون مدل بنفشا......
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

همیشه از پارکینگ خیلی میترسیدم فک میکردم الان ماشینا روشن میشن میان له ام میکنن خیلی میترسیدم هر وخ تنهایی پارکینگه خونه مادربزرگم میرفتم تا مرز خیس کردن جلو میرفتم :-s
بچه بودیم دیه عقل نداشتیم :دی
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

سوسک وقتی بچه بودم سوسک که میدیدم فرار میکردم.الان اگه سوسک ببینم سرمو میگیرم وجیغ میزنم.اصن دست خودم نیست بخدا...
از پسرخالم که2سال ازمن بزرگتره هم میترسیدم.الانم هم ازش میترسم،هم ازش فرار میکنم.هنوز ترسناکه واسم وکلا ازش خوشم نمیاد
از خروس هم خ میترسیدم بچه که بودم...
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

از مرگ مامان بابام می ترسیدم !!

وقتی مامانم می رفت بیرون می رفتم نماز میحوندم دعا می کردم سالم برگرده

یه بار خواست بره مسافرت قبل از رفتنش مریض شدم , تب کردم .

8-|
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

یک عروسک داشتم که شکل آدم بود ولی چشماش قرمز بود
بعد از این که یکی از دوستام اینو دید گفت که این عروسکت جن زدست که چشماش قرمزه
از اون به بعد هر شب سر خوابیدنم با مامانم و بابام مکافات داشتم
آخه میترسیدم که عروسکه وقتی من خوابم بیاد سراغم
راستش....هنوزم یکم ازش میترسم ;D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من از هیو لاهای حلقه ی اسرار می ترسیدم یادمه 2سال هم از لاله و لادن دوقلو های به هم چسبیده به حد مرگ می ترسیدم
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

خب من معمولامامان بابام ازچیزی نمیترسوندنم امااونروزادرکل خیلی ازتاریکی میترسیدم،هیچ وقت شباتنهایی تواتاقم نمیخوابیدم هربارم میومدم امتحان کنم تاعادت بشه وتنهایی میرفتم بخوابم شبش...خرابکاری میکرد :-[
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من بچه که بودم تخیل خیلی خوبی داشتم
شبا به هرچی نگاه می کردم می ترسیدم
احساس می کردم از زیر تخت یا تو کمد یه چیز عجیبه
یا مریخی ها رفتن ماه و می خوان به زمین حمله کنن بعد من باید جلشونو بگیرم برای همین دیالوگای ترمیناتور رو حفظ می کردم
همیشم تو مدرسه چرت می زدم
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من از دستشویی خونمون می ترسیدم.....................
نمیدونم چرا ولی همیشه فکر میکردم از اونجا شیر بیرون میاد.............. :-$
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

2 تا:
اولیش مو بود ;Dوقتی چند تا مو به هم گره خورده بودن خیلی میترسیدم :-[پسر عمه ی بیشعور منم همیشه سو استفاده میکرد X-(
دومیشم خواهرم یه عروسک داشت خیلی خوشگل بود موهاشو اینام بلند بودن ;))بعد انگار تو افتاب بوده و اب شده بوده . سرشم کنده شده بود بعد من هر وقت خواهرمو اذیت میکردم اینا از زیر تختش در می اوردو و میگفت پخ X-(
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من بچه که بودم برای رفتن به wc از راه پله نمیرفتم و از اتاق مامانم اینا میرفتم . بعد وقتایی که چراغ اتاق روشن نبود و من باید از جلوی آیینه ی بزرگ مامانم رد میشدم ، همش فکر میکردم یکی تو آیینه داره منو نگاه میکنه ! ;D برا همین دستامو میگرفتم اون طرف صورتم که رو به آیینه بود و میدوئیم تو wc ! :)) همیشه هم از شدت ترس و عجله سُر میخوردم ! :-[
 
Back
بالا