همچنین به شما گفتهاند که زندگی تاریکیست و شما از فرط خستگی آنچه را خستگان میگویند تکرار میکنید.
و من به شما میگویم که زندگی به راستی تاریکیست مگر آن که شوق باشد.
و شوق همیشه کورست مگر آن که دانشی باشد.
و دانش همیشه بیهوده است مگر آن که کاری باشد
و کار همیشه تهی است مگر آن که مهری باشد
و هرگاه که با مهر کار کنید خود را به خویشتن خویش میبندید و به یکدیگر و به خداوند خود.
و اما کار کردن با مهر یعنی چه؟
یعنی بافتن پارچهای که تار و پودش را از دل خود بیرون کشیده باشی چنان که گویی دلدارت آن پارچه را خواهد پوشید.
یعنی ساختن خانه از روی محبت چنان که گویی دلدارت در آن خانه خواهد زیست.
یعنی کشتن دانه از روی لطف و بر داشتن حاصل از روی شادی چنان که گویی دلدارت میوهاش را خواهد خورد. یعنی دمیدن دمی از روح خویش در هر آنچه میسازی.
و دانستن این که همه مردگان آمرزیده گرداگردت ایستادهاند و تو را مینگرند.
بارها از شما شنیدهام چنان که گویی در خواب سخن میگویید " آن که با مرمر کار میکند و شکل روح خود را در سنگ میبیند شریفتر از اوست که زمین شخم میزند"
"و آن که رنگین کمان را به چنگ میآورد و در هیئت انسان روی پارچه می گذارد برتر از اوست که پایافزار ما را میدوزد"
ولی من میگویم -نه در خواب در عین بیداری نیمروز- که سخن باد با بلوط تناور شیرینتر از سخن او با تیغههای گیاه نیست!
و بزرگی تنها از آن کسیست که از صدای باد ترانه میسازد
که با مهر خود او شیرینتر شده است.
کار مهریست که به چشم می آید
و تو اگر نتوانی با مهر کار کنی و جز از روی بیزاری کار نکنی، بهتر آن است که از کار دست بداری و در کنار دروازه معبد بنشینی و از کسانی که با شادی کار میکنند صدقه بگیری!
زیرا که اگر نان را از روی بیاعتنایی بپزی نان تلخی میپزی که خورنده را فقط نیمسیر میسازد.
و اگر انگور را از روی ناخرسندی در چرخشت بریزی ناخرسندی تو نبیذ را زهرآلود خواهد کرد.
و اگر مانند فرشتگان آواز بخوانی و مهری به آواز نورزی گوش مردمان را از شنیدن صداهای روز و صداهای شب باز می داری.
پیامبر
جبران خلیل جبران
اینقدر این بخش از کتاب رو دوست داشتم که "بامهر" تو دفترم نوشتمش...
بخشهایی از کتاب مرد زیرزمینی
نوشته میک جکسون
ترجمه میثم فرجی
نشر چشمه
وقتی کسی شروع به کارهای عجیبوغریب میکند و خودش را از دیگران پنهان میکند، مردم به تخیلشان اجازه میدهند پا را از گلیمش درازتر کند. وقتی هم که خیالپردازیشان تمام شد، از او یک هیولا ساختهاند، اما اینها همه زاییدهی ذهن آنهاست.
ص۲۳
اغلب ما ایدههای عجیبوغریبی داریم که دلمان میخواهد بهشان جامهی عمل بپوشانیم، اما پولی برای این کار نداریم.
ص ۲۴
من بارها زنبور قورت دادهام. و سالی حداقل دو بار یه پرنده میخوره به سرم. همیشه وقتی دارم سر یکی داد میزنم میخورم زمین. وقتی پیانو میزنم محاله درش رو انگشت هام بسته نشه. امکان نداره شب بخوام از رو ریل قطار رد بشم و یهو یه قطار بوق زنان نیاد طرفم، محاله موقع رد شدن از وسط محوطهی چمن فوارهها کار نیفتن. هر نردبانی ازش رفتم بالا یه پلهش زیر پام شکسته. محاله ممکنه روز تولدم مریض نشم. هر بار سفر میکنم یه روز بعد از جشن میرسم به شهر. آخه آدم ممکنه به چندتا زن چاق بگه باردار شدنت مبارک؟
چند سال بعد روزی که فکرش را هم نمیکنیم توی خیابان با هم روبرو میشویم.
تو از روبرو میآیی. هنوز با همان پرستیژ مخصوص به خودت قدم برمیداری فقط کمی جا افتادهتر شدهای.
قدمهایم آهستهتر میشود. به یک قدمیام میرسی و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز میکنی. درد کهنهای از اعماق قلبم تیر میکشد و رعشهای میاندازد بر استخوان فقراتم.
هنوز بوی عطر فرانسویات را کامل استنشاق نکردهام که از کنارم رد شدهای.
تمام خطوط چهرهات را در یک لحظه کوتاه در ذهنم ثبت میکنم. میایستم و برمیگردم و میبینم تو هم ایستادهای!
میدانم به چه فکر میکنی!
من اما به این فکر میکنم که چقدر دیر ایستادهای!
چقدر دیر کردهای!
چقدر دیر ایستادهام!
چقدر به این ایستادنها سالها پیش نیاز داشتم
قدمهای سستم را دوباره از سر میگیرم...
تو اما هنوز ایستادهای...
« در ابتدا، بانگ و خروش و زاری بوَد، که هنوز عشق، تمام، ولایت نگرفته است*.
چون کار به کمال رسد و ولایت بگیرد، حدیث، در باقی اُفتد** و زاری، به نظاره و نزاری بَدَل گردد؛
که آلودگی، به پالودگی، بَدَل افتاده است...»
#سوانح_العشاق
#شیخ_احمد_غزالی
*ولایت گرفتن = سلطنت و چیرگی یافتن
**حدیث، در باقی اُفتد = سخن به پایان رسد، گفت و گوی از میان برخیزد.
بادبادک باز
او گفت:خیلی می ترسم و من گفتم: چرا؟و او گفت:چون از ته دل خوشحالم دکتر رسول؛خوشحالی این شکلی وحشتناک است.ازش پرسیدم:چرا؟و او گفت:وقتی دست سرنوشت بخواهد چیزی را ازت بگیرد، می گذارد این طور خوشحال باشی!
انسـان هرگز نمـیتوانـد از رویاهـای خود دســت بکشد. رویا خوراک روح اســت. هـمـانطور کـه غذا خوراک تن اســت. در زنـدگی بارهـا رویاهـامـان را فرو ریخته، و تمناهـامـان را ناکام مـیبینیم، امـا بایـد بــه دیـدن رویا بپردازیم. اگر نه، روحمـان مـیمـیرد.
مارکس مینویسد، فرهنگ بیشتر ایدئولوژی است، یا عقاید و اندیشه هایی که به دفاع از جامعه موجود میپردازند، ازز جمله نابرابری قدرت و امتیاز در جامعه. ایدئولوژی را همه افرادی که به کنش متقابل میپردازند به وجود نمیآورند بلکه معمولا توسط کسانی که در جامعه دارای قدرت هستند به وجود آمده و تبیین میگردد.
این حرف که فرهنگ اعضای جامعه را به همدیگر پیوند میدهد از نظر مارکس به این معنا بود که اندیشه های معینی توسط قدرتمندان و برای آنان بهوجود می آیند و بیشتر این اندیشه ها به مردم آموخته میشود. این اندیشه ها را فرهنگ نام میدهند اما در واقع آنها ایدئولوژی هستند. آنها در حفظ نظم جامعه مؤثر واقع میشوند فقط به این دلیل که از نابرابری موجود دفاع میکنند.
بیشتر جامعه شناسان تا اندازه ای با مارکس موافقند: اگر ما فرهنگ را به دقت بررسی کنیم، میتوانیم مشاهده کنیم که قواعد، ارزشها و هنجارها معمولا اغراق هایی هستند که از قدرتمندان در جامعه حمایت می کنند و بدين سان به برقراری نظم اجتماعی کمک می کنند.
دیر یا زود
گاهی بهتره دو نفر مدتی از هم دور باشند؛ تا بفهمند چقدر به با هم بودن احتیاج دارند!
---
•ملت عشق ♡
در این زندگانی اگر تک و تنها در گوشهی انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی،نمیتوانی حقیقت را کشف کنی؛فقط در آینهی انسانی دیگر است که میتوانی خودت را کامل ببینی!(=
فقط مرغ هاي دريايي اند كه از توفان نمي هراسند، حتي وقتي در ميان درياها جهت خود را گم ميكنند و جايي براي نشستن پيدا نمي كنند؛ آن قدر بال مي زنند كه توفان فرو مينشيند؛
و زميني براي نشستن بيابند، يا در همان اوج جان ميدهند.
آن كه در ميان امواج مي افتد مرغ دريايي نيست...
مرغ دريايي در اوج ميميرد.
آخرين توان خود را صرف اوج گرفتن ميكند تا سقوط را نبيند.
نه، اشتباه نميديدم!
گرچه هي پلک زدم که اي چشمان لامصب داريد اشتباه ميبينيد!
اما نه! خودش بود، داشت شانه به شانه غريبهاي راه ميآمد!
نه براي او، براي من غريبه بود.
دستانش را نگرفته بود ولي.
آخر با من که بود دستم را ول نميکرد که، خيس ميشد دستمان اما ول کنيم؟ عمرا !
صورتاش ذوق نداشت، آرايش داشت، موهايش را هم رنگ کرده بود... موهايش، موهايش باشد براي بعد، حرف دارم!
آرايش داشت اما صورتش سرد بود، خيره بود
راستش با من که به خيابان ميزديم چشم و ابرويش شلوغ ميکردند، صورتش با دماغ و گوش و پلک و ابرو همه با هم ميخنديدند.
اما ساکت بود، خيره بود!
اين خستگي از پشت آرايش غليظاش داد ميزد. معلوم بود روزي هزار و صد بار کسي نميگويد اي به قربان آن چشمان موَرّباَت.
گيسو نميبافد و رژ بيرون زده از گوشهي لبش را پاک نميکند، وسط جمع چشم غره نميرود که دکمه پيراهنات را ببند، آرام بخند... آخرش هم بگويد ميخواستي آنقدر خوشگل نباشي.
نه اين يارو مال اين حرفها نبود!
عزيزم اين يارو اصلاً دستهايت را وسط خيابان به صورتش نزديک کرده و بو کشيده!!؟
حق داري دستانش را نگيري!
لعنت که مسيرم به اين خيابان افتاد و دل جفتمان ريش شد!
ديد مرا که اي کاش نميديد!
ديد که دارم شانه به شانهي ديگري راه ميآيم، ديدکه خال لب دارد، ديدکه گردنبند فيروزهاي انداخته، ديدکه چقدر شبيه خودش است!
و ديدکه دستانش را نگرفتهام!
شايد من هم يکي بودم مثل همان مردک! مثل تمام ياروهاي شهر! راستش، مردها، فقط يک بار ميتوانند آن همه ديوانه باشند.
موهايش؟!
هيچ ... موهايش را کوتاه کرده بود
آخر ميدانست، فقط من ميتوانم دو ساعت وقت بگذارم و آن موهاي بر هم ريخته و فرفري را مرتب کنم!!
مردها؟!
مردها فقط يک بار جنون را زندگي ميکنند.
جنون؟
نميدانم!
شايد تو را ديدن و دوستت دارم نگفتن هم جنون باشد.
دوستت دارم؟!
آسمان که بدون باران نميشود!
باران؟!
خاطره
خاطره؟!
بوي موي تو
بويِ مويِ تو هر چند کم پشت، خيابان را برداشته بود!
#على_سلطانى
چيزهايى هست كه نميدانى
•دفتر بزرگ ♡
دوست داشتن کلمه ی مطمئنی نیست
دقت و عینیت ندارد.
دوست داشتن گردو و دوست داشتن مادربزرگ...
این ها نمیتوانند به یک معنا باشند؛
عبارت اول به طعمی دلپذیر توی دهان برمیگردد
و دومی به یک حس!~~