- ارسالها
- 6
- امتیاز
- 1,327
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- شهر
- دامغان
- سال فارغ التحصیلی
- 1398
دستم اگر به دست کسی نیست عجیب نیستیوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این میبرند که زندانیات کنند
ما را ریا و حقه و مکر و فریب نیست
دستم اگر به دست کسی نیست عجیب نیستیوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این میبرند که زندانیات کنند
تا تو به خاطر منی، کس نگذشت بر دلمدستم اگر به دست کسی نیست عجیب نیست
ما را ریا و حقه و مکر و فریب نیست

مدام در سفر از خویشتن به خویشتنمتا تو به خاطر منی، کس نگذشت بر دلم
مثل تو کیست در جهان، تا ز تو مهر بگسلم؟
جناب سعدی
مکن زغصه شکایت که در طریق طلبمدام در سفر از خویشتن به خویشتنم
هزار روحم و در یک بدن نمیگنجم
دیدار یار غائب دانی چه ذوق داردمکن زغصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید

دست از طلب ندارم تا کام من برآیددیدار یار غائب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
دوش آن صنم چه خوش گفت، در مجلس مغانمدست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
یا رب تو چنان کن که پریشان نشومدوش آن صنم چه خوش گفت، در مجلس مغانم
با کافران چه کارت، گر بت نمیپرستی؟
میسوخت نی و ناله همی سر میدادیا رب تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج به بیگانه و خویشان نشوم

درد تو به جان خریدم و دم نزدممیسوخت نی و ناله همی سر میداد
مظلوم چه سازی بزند جز فریاد

مرغ عشقی شده دل، میل پریدن دارددرد تو به جان خریدم و دم نزدم
درمان تو را ندیدم و دم نزدم
از حرمت درد تو ننالیدم هیچ
آهسته لبی گزیدم و دم نزدم !
یاد داری که به خوان که نمکخوار بدی؟مرغ عشقی شده دل، میل پریدن دارد
بال و مر در قدمت، لانه شدن را بلدی

ناگزیر جان بود جانان و جانان ناگزیریاد داری که به خوان که نمکخوار بدی؟
پاس ِ دیروز، تو امروز نمکدان مشکن

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارمناگزیر جان بود جانان و جانان ناگزیر
پیش جانان شاید ار جان در کشم هر صبح دم
مگو سعدی از این درد جان نخواهد بردمرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

ملالآورتر از تکرار رنجی نیست در عالممگو سعدی از این درد جان نخواهد برد
بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم؟
در این فکرم که در پایان این تکرار پیدرپیملالآورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه میگیرد

تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از مندر این فکرم که در پایان این تکرار پیدرپی
اگر جایی برای مرگ باشد، زندگی زیباست
تو هم ای بخت، ملامتگر ما باش، ولیتو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریهام فهمید، مدتهاست مدتهاست

دل پر از شوق رهاییست، ولی ممکن نیستتو هم ای بخت، ملامتگر ما باش، ولی
سرزنش کردن ما سنگدلی میخواهد