مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
یاد باد آنکه سر کوی تو ام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود

نازم آن آموزگاری را که در یک نیمه روز
دانش آموزان عالم را همه دانا کند
ابتدا قانون آزادی نویسد بر زمین
بعد از با خون هفتاد و دو تن امضا کند

------------------------
جفتش د بود. د بدین بیاد :-"
دل را به نگاه یغما بردی باشد از آن شما اما
به جا مانده یک تندیس انسانی از آن آغوش استعمار
این را چه کنم؟
شرم چشمانت اگرچه میکند انکار بازی را ولی
آن جگر یاقوت شیرینت به بوسه میکند اصرار
این را چه کنم ؟
 
دل را به نگاه یغما بردی باشد از آن شما اما
به جا مانده یک تندیس انسانی از آن آغوش استعمار
این را چه کنم؟
شرم چشمانت اگرچه میکند انکار بازی را ولی
آن جگر یاقوت شیرینت به بوسه میکند اصرار
این را چه کنم ؟
ما عاشق و رند و مست و عالَم‌سوزیم
با ما منشین اگر نه بدنام شوی
 
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
مرا محتاج رحم این و آن کردی ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد جهان دار مکافات است
 
مرا محتاج رحم این و آن کردی ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد جهان دار مکافات است
تو را خبر ز دل بی‌بی‌قرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست
 
دلا سخت است اگر مانند یک فرمانده عاشق
امیر یک سپاه اما اسير یک نفر باشی
یار مگو که من منم این نه منم نه من منم
گر تو تویی و من منم این نه منم نه من منم !
 
یار مگو که من منم این نه منم نه من منم
گر تو تویی و من منم این نه منم نه من منم !
من از گیسوش فهمیدم به وقت مرگ نزدیکم
خوشا ای عشق ممنونم همیشه خوش‌خبر باشی
 
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آمد غمی از نو به مبارک بادم
من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت
برون فکنده ز گلشن به جرم‌ چهره زردم
 
من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت
برون فکنده ز گلشن به جرم‌ چهره زردم
من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود
 
من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود
دل می‌رود ز دستم، صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان، خواهد شد آشکارا
 
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود میگذرم
 
من پریشان تر از آنم که تو میپنداری
شده آیا تَهِ یک شعر ، تَرَک برداری؟
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این می‌برند که زندانی‌ات کنند
 
Back
بالا