مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
توانا که او نازنین پرورد
به الوان نعمت چنین پرورد
به جان گفت باید نفس بر نفس
که شکرش نه کار زبان است و بس
سر زلف تو نباشد سر زلف دگری
از برای دل ما قحط پریشانی نیست
 
تویی بهانه آن ابرها که می گریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی
یار ما در پرده شب باده تنها می‌خورد
سازگارش باد یارب گرچه بی ما می‌خورد
 
یار ما در پرده شب باده تنها می‌خورد
سازگارش باد یارب گرچه بی ما می‌خورد
در این داستان ژرف بنگر کنون
چو برخواند از پیش تو رهنمون

ببین تا به گیتی چه کرده ست کوش
سر مرزبانان فولادپوش

دو چشم آسمانگون و چهره چو خون
به بالا و پیکر ز پیلی فزون
 
در این داستان ژرف بنگر کنون
چو برخواند از پیش تو رهنمون

ببین تا به گیتی چه کرده ست کوش
سر مرزبانان فولادپوش

دو چشم آسمانگون و چهره چو خون
به بالا و پیکر ز پیلی فزون
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
 
وقتی کمند زلفت، دیگر کمان ابرو
این میکَشد به زورم و آن میکُشد به زاری
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
 
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی
یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش
می‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش
 
تو آن بتی که پرستیدنت خطایی نیست
و گر خطاست! مرا از خطا ابایی نیست
تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه‌ام فهمید مدت‌هاست مدت‌هاست
 
تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه‌ام فهمید مدت‌هاست مدت‌هاست
تا این دل من همیشه عشق اندیش‌ است
هر روز مرا تازه بلایی پیش است
 
تا این دل من همیشه عشق اندیش‌ است
هر روز مرا تازه بلایی پیش است
تو آن ماه بلند آسمانی، همان کز روی او مهر است پریشان
چگونه میتوان همپایه‌ات بود؟ تویی که بسته‌ای دست حریصان
 
تو آن ماه بلند آسمانی، همان کز روی او مهر است پریشان
چگونه میتوان همپایه‌ات بود؟ تویی که بسته‌ای دست حریصان
نشود دیدهٔ من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من

صائب تبریزی
 
نشود دیدهٔ من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من

صائب تبریزی
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه‌رسان من و توست

هوشنگ ابتهاج
شاعرم بگیم؟
 
Back
بالا