- ارسالها
- 1,426
- امتیاز
- 25,770
- نام مرکز سمپاد
- علامه حلی۱
- شهر
- همدان
- سال فارغ التحصیلی
- 0000
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکردنفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
حافظ![]()
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکردنفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
حافظ![]()
دنیا طلبان ز حرص مستند همه
موسی کش و فرعون پرستند همه
هر عهد که با خدای بستند همه
از دوستی حرص شکستند همه
ابوسعید ابوالخیر
تا بکاهم ز پریشانی خود می گریمهر کس از جام ازل گر چه به نوعی مست است
چشم مست تو گواه است که پیمانه یکیست
یوسف فروختن به زر ناب هم خطاستتا بکاهم ز پریشانی خود می گریم
گاه و بی گاه ولی از سر بی حوصلگی
من هم ای عمر شبیه دگران می مانم
با تو همراه ولی از سر بی حوصلگی
فاضل نظری
مردم از فتنه گریزند و ندانند که ما ........ به تمنای تو در حسرت رستاخیزیمیوسف فروختن به زر ناب هم خطاست
نفرین به من اگر تورا به زر ناب دهم
من بد کنم و تو بد مکافات دهی پس فرق میان من و تو چیست بگومردم از فتنه گریزند و ندانند که ما ........ به تمنای تو در حسرت رستاخیزیم
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیممن بد کنم و تو بد مکافات دهی پس فرق میان من و تو چیست بگو
نگارینا دل و جانم تو داریوفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما عاشقی است رنجیدن
یاران موافق همه از دست شدندنگارینا دل و جانم تو داری
غم پیدا و پنهانم تو داری
نمیدونم که این درد از که دارم
همی دونم که درمونم تو داری
دلفریبان نباتی همه زیور بستندیاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند
خیام
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطربدلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبرماست که باحسن خداداد آمد
حافظ
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
حافظ
یک شب آتش در نیستانی فتادتو سراب موج گندم، تو شراب سیب داری
تو سر فریب - آری! تو سر فریب داری
لب بیوفای او کِی به تو شهد میچشاند؟!
چه توقعیست آخر که از این طبیب داری ...
شب دلبریدن ماست چه اتفاق خوبی!
چمدان ببند بی من سفری غریب داری
پس از این مگو خیانت به حکایت یهودا
که مسیح نیست آن کس که تو بر صلیب داری
چه شکایتی است از من که چرا به غم دچارم؟
تو که از سرودههای دل من نصیب داری!
تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایییک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نی ای شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت کاین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش بی سبب نه افروختم
دعوی بی معنیت را سوختم
زانکه می گفتی نی ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
- مجذوب علیشاه
من که همی لاف عشق در سخنم میزنمتو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی
دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی
حافظ فک کنم
من که همی لاف عشق در سخنم میزنم
وای بر احوال من گر که شوم روسیاه
زان می که حیات جاودانیست بخور
سرمایهی لذت جوانی است بخور
خیام![]()
وَر عدل بُدی بکارها در گردون
کی خاطر اهل فضل رنجیده بُدی
خیام
می فروشی گفت کالایم می استمائیم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایهی دادیم و نهاد ستمیم![]()
![]()
یادگار از تو همین سوخته جانی است مراتو به من نزدیکی
مثل خورشید به گل
مثل تصویر به آب
مثل آواز قدمهای دو همراه به پل
با حضور تو نمیترسم از این تاریکی
عمران صالحی