وه که به این عمر های کوته بی اعتبارتا به فراق خو كنم صبر من و قرار كو؟
وعده وصل اگر دهد طاقت اتظار كو؟
شاعرشم نمیدونم
دیده بگشا ای به شهد مرگ نوشینت رضاآن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایهی گیسوی نگار آخر شد
احد لیس کمثله صمد لیس له ضددیده بگشا ای به شهد مرگ نوشینت رضا
دیده بگشا بر عدم ای مستیِ هستی فزا
دیده بگشا ای پس ازسوء القضا حسن القضا
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
سر نهادیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
من که مست می جانم تننا هو یاهورفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشتمن که مست می جانم تننا هو یاهو
فارغ از کون و مکانم تننا هو یاهو
مولانا
تمام عمر منکرِ "به او نمیرسی" شوی
و عاشق کسی شوی که باورش نمیشود
هیچ وقت نفهمیدم کی نوشته
در اتش خیال تو با خود قدم زدمدیشب صدای تیشه،از بیستون نیامد
شاید به خوابِ شیرین،فرهاد رفته باشد