مرا چشمی ست خون افشان ز دست آن کمان ابرودوش دیدم در میخانه صف است از عاشقان
ای خدا ناخورده می من به شما رسیده ام
مرا چشمی ست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان صد فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
دگر از درد تنهایی به جانم یار میبایدورق گردانی عمر زلیخا نامه ای دارد
که انجام محبت خوش تر از آغاز می گردد
صائب
ای گل گمان مکن به شب جشن می رویدیر جوشی تو در بوته هجرانم سوخت
ساختم این همه تا وا رهم از خامی ها
شهریار
مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویتدیدی که چه گرم آتش در سوخته میگیرد
تو گرم تری زآتش من سوخته تر زآنم
سعدی
ما درس صداقت و صفا میخوانیمتابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
مولانا
دل خراب من دگر خراب تر نمیشودمحمل بدار ای ساروان تندی مکن با کروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
سعدی
یک نفس بی یاد جانان بر نمی آید مرادیشب گله زلفش با باد همی کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
حافظ
ای جانِ جانِ جانمیک نفس بی یاد جانان بر نمی آید مرا
ساعتی بی شور و مستی سر نمی آید مرا
یار من پاک تر از برگ گل استای جانِ جانِ جانم
تو جانِ جانِ جانی
بیرون ز جانِ جان چیست
آنی و بیش از آنی...!
"عطار"
تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بودترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
ککه نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت