- ارسالها
- 586
- امتیاز
- 9,750
- نام مرکز سمپاد
- _
- شهر
- -
- سال فارغ التحصیلی
- 1401
- دانشگاه
- پلی تکنیک
- رشته دانشگاه
- پلیمر
مرا خسته کردی و خود خسته رفتیدر این آب، در این خاک، در این مزرعه پاک
به جز عشق، به جز مهر، دگر هیچ نکاریم
تو با قلب پروانه من چه کردی؟
مرا خسته کردی و خود خسته رفتیدر این آب، در این خاک، در این مزرعه پاک
به جز عشق، به جز مهر، دگر هیچ نکاریم
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدنمرا خسته کردی و خود خسته رفتی
تو با قلب پروانه من چه کردی؟
دل میرود ز دستم صاحبدل آن خدارایک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشمها بیشتر از حنجرهها میفهمند
آنکه را خیمه به صحرای قناعت زده استدل میرود ز دستم صاحبدل آن خدارا
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش،آنکه را خیمه به صحرای قناعت زده است
گر جهان زلزله خیزد غم ویرانی نیست
تاب بنفشه میدهد طره مشکسای توتا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش،
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنندتاب بنفشه میدهد طره مشکسای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر منواعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
نور تویی سور تویی دولت منصور توییدل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من
آشنایی نه غریب است که دلسوز من استنور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
تنت به ناز طبیبان نیازمند مبادآشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت !
دلی که گرد خویش می تند تارتنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
تنم از واسطه دوری دلبر بگداختدلی که گرد خویش می تند تار
اگرچه قدر یک مگس ، خودش نیست
تا گشودم نامه اش را سوختم در انتظارتنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر جانانه بسوخت
ای مرا بر سر هر موی به زلفت بندیتا گشودم نامه اش را سوختم در انتظار
کاش قاصد میگشود این نامه سربسته را
الا ای پیر فرزانه مکن منعم ز این خانهای مرا بر سر هر موی به زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپردالا ای پیر فرزانه مکن منعم ز این خانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیممرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهادهست به هر مجلس وعظی دامی
من از آن روز که در بند توام آزادمیاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم
در میان لاله و گل آشیانی داشتیم
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرومن از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم چو بدست تو اسیر افتادم