تا شرم داشت منصب آیینه داریت
گرداندن لباس تو تغییر رنگ بود
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش ، نابود شدیم
تا شرم داشت منصب آیینه داریت
گرداندن لباس تو تغییر رنگ بود
ما هیچ نیستیم، جز سایهای ز خویشدردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش ، نابود شدیم
تو ان بت مغرور پیمبر شکنی داغ ندیدیما هیچ نیستیم، جز سایهای ز خویش
آیین آینه، خود را ندیدن است
منطق و فلسفه عشق نمیدانم چیستتو ان بت مغرور پیمبر شکنی داغ ندیدی
وابسته به یک سنگ نبودی که بندای چه کشیدم
منطق و فلسفه عشق نمیدانم چیست
من فقط بیشتر از بیشترت میخواهم
مثل شربتهای تلخ کودکیهایم شدیمن آن نیم که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام
مثل شربتهای تلخ کودکیهایم شدی
ناگوارایی! ولی من را مداوا میکنی
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتنیک اتاق و لقمه ای نان و کمی آغوش او
من چه میخواهم مگر از این مکعب بیشتر
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا زجانان یا زجان باید که دل برداشتن
از صبر میزند دلِ مغرور لافهانمیدانی نمک دارند لبهایت نه شیرینی
که بالا می بری هنگام بوسیدن فشارم را
از صبر میزند دلِ مغرور لافها
خواهم که خویش را به فراق امتحان کنم
دانی که من و تو کی به هم خوش باشیم؟من ار چه در نظر یار ... خاکساااااار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
دانی که من و تو کی به هم خوش باشیم؟
آنوقت که کس نباشد اِلا من و تو
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرمواژه ی بخل و حسادت ز دلم دور... ولی
کاش هر کس که نظر بر تو کند کور شود
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
مبر ظن کز سرم سودای عشقتمثلا شعر بخوانم و تو ا ذوق زیاد
غش کنی توی خیابان
و بیفتی بغلم!
تو چه دیدی که مرا میخواهی؟
من بد چشم و مست و زن باره
لب داغت به جانم آتش زد
بِنِشین!!!! توله ی آتش پاره
تن من زخم خورده سرتاسر
بوی خون می دهد تمام تنم
خنده های مرا ندیده بگیر
شرحه شرحه است زی پیرهنم
....
آرمان آریا
تُرُش نباشم اگر صد جواب تلخ دهیما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
تُرُش نباشم اگر صد جواب تلخ دهی
که از دهان تو شیرین و دلنواز آید