مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
این کهنه جهان بکس نماند باقی
رفتند و رویم دیگر آیند و روند
در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
بر حذر باش در این راه که سر در خطر است
پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است
 
در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
بر حذر باش در این راه که سر در خطر است
پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است

تا گلِ روی تو دیدم همه گل‌ها خارند
تا تو را یار گرفتم همه خلق اَغیارند
 
تا گلِ روی تو دیدم همه گل‌ها خارند
تا تو را یار گرفتم همه خلق اَغیارند

در دل همان محبت پیشینه باقی است
آن دوستی که بود در این سینه باقی است
باز آ و حسن جلوه ده و عرض ناز کن
کان دل که بود صاف چو آیینه باقی است
 
در دل همان محبت پیشینه باقی است
آن دوستی که بود در این سینه باقی است
باز آ و حسن جلوه ده و عرض ناز کن
کان دل که بود صاف چو آیینه باقی است
تونه‌مثل‌آفتابی‌که‌حضوروغیبت‌افتد
دگران‌روندوآیندوتوهمچنان‌که‌هستی
سعدی
 
تونه‌مثل‌آفتابی‌که‌حضوروغیبت‌افتد
دگران‌روندوآیندوتوهمچنان‌که‌هستی
سعدی
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
یاد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود
 
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
یاد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
_سهراب سپهری_
 
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
_سهراب سپهری_
تا سایه زلف تو بدیدم
دیوانه شدم چو سایه داران
افگند تنم چو موی باریک
در زیر گلیم سوکواران

امیر خسرو دهلوی
 
نیست دلداری که دلداری کند
نیست غم خواری که غم خواری کند
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد


پ.ن: من منحرفم یا این شعره بد منظور رسونده؟ :))
 
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد را دوا کن

استغفرالله،تو منحرفی :-" :))
نامی که بر زبان تو و با ضمیر توست
در سرنوشت خویش چرا نقطه چین کنی؟!

محمد علی.بهمنی
 
نامی که بر زبان تو و با ضمیر توست
در سرنوشت خویش چرا نقطه چین کنی؟!

محمد علی.بهمنی
یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالیست که می‌پندارند

#سعدی
 
یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالیست که می‌پندارند

#سعدی

در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
...حافظ...
 
در شهر هرچه می نگرم غیر درد نیست
حتی به شاخ خشک دلم برگ زرد نیست
تو را من چشم در راهم...
شباهنگام...
در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند...
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام...
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی کاهم...
تو را من چشم در راهم...

...نیما یوشیج...
 
تو را من چشم در راهم...
شباهنگام...
در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند...
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام...
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی کاهم...
تو را من چشم در راهم...

...نیما یوشیج...
می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بی تابی
دمساز باش با غم او دمساز

_فروغ فرخزاد_
 
می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بی تابی
دمساز باش با غم او دمساز

_فروغ فرخزاد_
زندگي جز نفسی نيست غنيمت شمرش
نيست اميد که همواره نفس برگردد:)
 
در این دنیای نامردی به دنبال چه میگردی
نگرد،بیهوده میگردی؛جوانمردی قدیمی شد
در دايره قسمت ما نقطه ی تسليم ایم
لطف آنچه تو انديشی حكم آنچه تو فرمایی
 
Back
بالا