- ارسالها
- 545
- امتیاز
- 13,940
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- ard
- سال فارغ التحصیلی
- 1400
در دايره قسمت ما نقطه ی تسليم ایم
لطف آنچه تو انديشی حكم آنچه تو فرمایی
یک شهر تا به من رسی
عاشقت شده است...
در دايره قسمت ما نقطه ی تسليم ایم
لطف آنچه تو انديشی حكم آنچه تو فرمایی
تو مپندار كه خاموشي من
یک شهر تا به من رسی
عاشقت شده است...
دردم از یار است و درمان نیز همنغز گفت آن بت ترسا بچه باده فروش
شادی روی کسی خور که صفایی دارد
تو مپندار که خاموشی منهرگز حسد نبرده و حسرت نخوردهام
جز بر دو روی یار موافق که در همست
آنان که در بهار به صحرا نمیروند
بوی خوش ربیع بر ایشان محرمست
نمی گویم چه کردی با دل من چون نمی خوانندتو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموش من
نمی گویم چه کردی با دل من چون نمی خوانند
تمام نوحه خوانان گاه بعضی از مقاتل را...!
اصغر عظیمی مهر
من امشب آمدستم وام بگذارم .ای روی دلارایت مجموعه زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
سعدی
تمام ترسم از این است آرزو باشیمن امشب آمدستم وام بگذارم .
حسابت را كنار جام بگذارم .
چه ميگويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد
فريبت ميدهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست .
حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است .
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده ،
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود پنهانست .
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است .
اخوان ثالث
![]()
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینیز دور چرخ شبی این سوال می کردم
که از زمانه مرا خود نصیب جمله غم است
در این سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند / به دشت پرملال ما پرنده پر نمی زندتا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد
- سعدی
در زمینی که ضمیر من و توستدل من دیر زمانیست که میپندارد
دوستی نیز گلیست
مثل نیلوفر و ناز
ساقهی ترد و ظریفی دارد
بیگمان سنگدل ست آنکه روا میدارد
جانِ این ساقهی نازک را دانسته بیازارد
سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ستدر زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن هر رفتار
دانه هاییست که می افشانیم
برگ و باریست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهر است
گر بدان گونه که بایست به بار آید، زندگی را به دل انگیز ترین گونه بیاراید
آنچنان با تو درآمیزد این روح لطیف، که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
(: فریدون مشیری
آن دوست که من دارم وان یار که من دانمتو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی
که روز معرکه بر خود زره کنی مو را
تا زمان میگذرد، زندگی میگذردمرهم این هوش جز بیهوش نیست
مَرْ زبان را مشتری جز گوش نیست
- فارسی دوازدهم
یارب این نوگل خندان که سپردی به منشتا چند بسته ماندن در دام خودفریبی
با غیر آشنایی، با آشنا غریبی؟!
~ساعد باقری
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سریارب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از جشم حسود چمنش :)
وقت رفتن می شود، با بغض می گویم نرو…شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پر هوس شود خاک در سرای تو
حافظ
یک دل، حواسِ جمع مَراتو عهد کرده ای که کشانی به خون مرا
من جهد کرده ام که به عهدت وفا کنی
فروغی بسطامی
دست مرا بگیر در این شعر هم برقصیک دل، حواسِ جمع مَرا
تار و مار کرد...
زلفِ شکسته تو،
به صد دل چه میکند...!
دلا بسوز که سوز تو کارها بکنددست مرا بگیر در این شعر هم برقص
حالا که نت به نت شده ام همنوای درد