- ارسالها
- 1,422
- امتیاز
- 25,748
- نام مرکز سمپاد
- علامه حلی۱
- شهر
- همدان
- سال فارغ التحصیلی
- 0000
یار ما جان و خداوند قضا و قدر استمرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده! باخانه ى من چه کردی؟!
من از این جان قدر جز به قدر می نروم
مولوی
یار ما جان و خداوند قضا و قدر استمرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده! باخانه ى من چه کردی؟!
مست خراب شراب شوق خدا شویار ما جان و خداوند قضا و قدر است
من از این جان قدر جز به قدر می نروم
مولوی
در وصفِ تو، عقل، طبعِ دیوانه گرفتمست خراب شراب شوق خدا شو
زانکه شراب خدا خمار ندارد
تحمل کن ای ناتوان از قویدر وصفِ تو، عقل، طبعِ دیوانه گرفت
جان تن زد و با عجز به هم خانه گرفت
چون شمع تجلّی تو آمد به ظهور
طاووسِ فلک، مذهبِ پروانه گرفت
یا رب غم تو چگونه تقدیر کنمتحمل کن ای ناتوان از قوی
که روزی تواناتر از وی شوی
مصحف عشق تورا دوش بخواندم به خوابیا رب غم تو چگونه تقدیر کنم
از دست بشد عمر، چه تدبیر کنم
از جرمِ من و عفوِ تو شرمم بگرفت
در بندگی تو چند تقصیر کنم
یا رب ما را راندهٔ درگاه مکنمصحف عشق تورا دوش بخواندم به خواب
آه که چه دیوانه شد جان من از سوره ای
نظری نیست٬ به حالِ مَنَت ای ماه٬ چرا؟یا رب ما را راندهٔ درگاه مکن
حیران و فروماندهٔ این راه مکن
دانم که دمی چنانکه باید نزدیم
خواهی تو کنون حساب کن خواه مکن
امروز چنین بر سر غوغای توامنظری نیست٬ به حالِ مَنَت ای ماه٬ چرا؟
سایه برداشت ز من مِهر تو ناگاه٬ چرا؟
من همان دم که وضو ساختم از چشمهء عشقامروز چنین بر سر غوغای توام
در پای فتاده مست و شیدای توام
گفتی: «پس ازین کار تو رونق گیرد»
دیدی که گرفت لیک سودای توام
تا در دل من آتش عشقِ تو فروختمن همان دم که وضو ساختم از چشمهء عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست
تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟تا در دل من آتش عشقِ تو فروخت
از نیک و بد جهان مرا چشم بدوخت
سر جملهٔ کار خود بگویم با تو
درد تو مرا بکشت و عشق تو بسوخت
امشب به صفت شمع دلفروزم منتو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟
که هجرانت چه میسازد همی با روزگار ما؟
نمیباید دل ما را بهار و باغ و گل بیتوامشب به صفت شمع دلفروزم من
میگریم و میخندم و میسوزم من
ای صبح بدم که عمر شب خوش کندم
زیرا که چو شمع زنده تا روزم من
از منست اين غم كه بر جان منستنمیباید دل ما را بهار و باغ و گل بیتو
رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنوناز منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
فروغ فرخزاد
عاشقان کشتگان معشوق اندمائیم ز غم سوخته خوش خوش چون شمع
وز گریهٔ پیوسته مشوش چون شمع
نایافته نور صدق یک دم چون شمع
گم کرده سررشته درآتش چون شمع
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمعزین کار که در گردنِ من خواهد بود
آتش همه در خرمنِ من خواهد بود
با سر نتوانم که زیم زانکه چو شمع
سر بر تنِ من دشمن من خواهد بود
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش استدر وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشدای دل دیدی که هر که شد زنده بمُرد
جاوید خدای ماند ار بنده بمُرد
جان آتش و تن چوموم شمع است مرا
چون موم بسوخت آتش سوزنده بمُرد