جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وقتی به دنیا می‌آییم افکاری نداریم.

این افکار از کجا می‌آیند؟

این افکار در مورد زندگی و مرگ؟

چرا برای به دنیا آمدن جشن می‌گیرم و برای مردن عزا؟ آیا نمی‌توان این‌طور فکر کرد که بریدن بند ناف شایدخودش یک مرگ باشد؟ چرا از این نمی‌ترسیم؟ و از آن می‌ترسیم؟

آیا ما وارث افکار هستیم؟

آیا ما در فکر کردن دنباله‌روی دیگران هستیم؟ این که فکر کنیم چه چیز درست است و چه چیز نادرست؟

آیا اصولا درست و یا نادرست مطلقی در روی کره‌ی زمین می تواند وجود داشته باشد. در بعدی که هر درستیای معنایش را از نادرستی می‌گیرد، و حتی خود مطلق که معنایش را از نسبی می‌گیرد؟

پس شاید باید تجدید نظری در افکارمان بکنیم. بخصوص در آن‌هایی که برای‌مان تولید درد و رنج می‌کنند. شایدباید در نقطه‌ی بین درستی و نادرستی قرار بگیریم، در نقطه‌ی صفر، در نقطه‌ی هیچ، در نقطه‌ای که همه‌یافکارمان را، چه مثبت و چه منفی دور بریزم و از نو شروع به انتخاب بکنیم، هر چند که کاری بسیار سخت وطاقت‌فرساست، چون ما به افکارمان معتاد هستیم، درست مثل اعتیاد به مواد مخدر و حتی اگر بدانیم اشتباههستند و اعتباری ندارند باز هم ناخوداگاه به آن‌ها چسبیده‌ایم و مشکل می‌توانیم کنارشان بگذاریم.

اما وقتی در این مسیر راه بیفتیم و وقتی به اولین قله برسیم متوجه‌ی دو چیز می‌شویم. اول این که متوجهمی‌شویم چشم‌اندازی که از آن بالا می‌بینیم ارزش این مسیر سخت و طاقت فرسا را داشته است. دوم این کهمتوجه می‌شویم این قله‌ها بی‌نهایت هستند. بی‌نهایتی که در کنار نهایت معنا پیدا می‌کند و بی‌نهایتیپارادوکسیکال است. آن‌وقت است که دیگر همیشه می‌خواهیم با تمام سختی‌ها و با تمام طاقت فرسایی‌ها درمسیر باشیم، چون زندگی همین مسیر است.
 
گفتم که کرایی تو بدین زیبایی
گفتا خود را که من خودم یکتایی

هم عشقم و هم عاشق و هم معشوقم
هم آینه جمال و هم بینایی

از زیباترین رباعیات عرفانی،درود به روان پاک ابوالخیر.
 
سنجاقک
بوی آب را به چه‌چیز تشبیه می‌کند؟
آیا
به سطح آب
حس عاشقانه‌ای دارد؟

سنجاقک نمی‌داند
به خاطر خاصیت مویینگی آب
می‌تواند روی برکه بایستد.
نمی‌داند لرزش پاهای سوزنی‌اش
عنکبوت آبی حساسی را
در اعماق برکه بی‌خواب می‌کند.

- عنکبوت آبی!
مارسل پروست برکه!
اگر قرار باشد
عموزاده‌ای با تله‌کابین تار عنکبوتی‌اش
به خانه‌ات بیاید
چرا از یک‌هفته قبل نمی‌خوابی؟

بوی صبح می‌آید، مثل صدای گریه‌ی یک‌نوزاد
بی‌خوابی من
با حساسیت یک‌عنکبوت آبی کوک شده است.
بندانگشتی اما
در پوست گردوی خود
خواب هفت‌پادشاه را می‌بیند
و از عشق قورباغه‌ی نابالغ هیچ‌باکیش نیست...

بی‌خوابی اگر تکرار شود
آمدن صبح
مثل راه رفتن ببر
ترسناک و مرموز می‌شود.

ببر
برکه را درهم می‌پیچد.
استعاره‌ها و تشبیه‌ها را می‌خورد.
حس عاشقانه و تله‌کابین و بندانگشتی را می‌خورد.
روز بعد از بی‌خوابی
رد چنگ‌های ببر بر صورت بی‌خواب پیداست:
چروک‌های زیر چشم، بین دوابرو

ببر زیر نور ماه راه می‌رود.
و ماه
آن‌بالا یک‌سان می‌تابد.
بر سنجاقک و ببر و تار عنکبوت
ماه چنان بدوی است
که مفهوم تبعیض را نشنیده
و یک‌سان بر خوابیده و بی‌خواب می‌تابد...


شاعر: بانو #زینب_صابر
 
من از میان قفس هم جوانه خواهم زد
و از ورای هبوطم ، طلوع خواهم کرد
هزار دفعه اگر مرا هم زمین بزنند ؛
هزار دفعه قوی تر، شروع خواهم کرد
 
رازی که بَرِ خلق نهفتیم و نگفتیم
با گور بگوییم که او محرم راز است...:)
 
تو را من چشم در راهم شباهنگام

که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

تو را من چشم در راهم…
 
میخوای بمیری؟
خودت رو بنداز توی دریا ببین چطور برای زنده موندن تقلا میکنی ، تو نمی خوای بمیری
میخوای چیزی که درونت هست رو بکشی.
 
خيال خام پلنگ من به سوی ماه پريدن بود
و ماه را ز بلندايش به روی خاک كشيدن بود


پلنگ من، دل مغرورم، پريد و پنجه به خالی زد
كه عشق، ماه بلند من، ورای دست رسيدن بود

من و تو آن دو خطيم آری موازيان به ناچاری
كه هر دو باورمان زاغاز به يكدگر نرسيدن بود

گل شكفته خداحافظ اگرچه لحظه ديدارت
شروع وسوسه ای در من، به نام ديدن و چيدن بود

اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شيپوری مدام گرم دميدن بود

چه سرنوشت غم انگيزی كه كرم كوچک ابريشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فكر پريدن بود


#حسین_منزوی
 
پس از این زاری مکن
هوس یاری مکن
تو ای ناکام دل دیوانه
با غم دیرینه ام
به مزار سینه ام
بخواب آرام، دل دیوانه
با تو رفتم بی تو باز آمدم
از سر کوی او، دل دیوانه
پنهان کردم در خاکستر غم
آن همه آرزو، دل دیوانه
چه بگویم با من ای دل چه ها کردی؟
تو مرا با عشق او آشنا کردی
پس از این زاری مکن
هوس یاری مکن
تو ای ناکام دل دیوانه
با غم دیرینه ام
به مزار سینه ام
بخواب آرام، دل دیوانه

«ویگن - پس از این زاری مکن»
 
تو اگر جسمت بهاران است اما
جان تو پاییز..
عازم مسجد سلیمانی ولیكن میرسی تبریز
عاشقی تو عاشقی تو ...

من برای عاشق بی كس...
من برای عاشق بی چیز...
راه رفتن ، گریه كردن زیر باران می كنم تجویز ...
 
دنيا گذرگاه عبور است، نه جاى ماندن، و مردم در آن دو دسته اند: يكى آن كه خود را فروخت و به تباهى كشاند، و ديگرى آن كه خود را خريد و آزاد كرد.
حکمت ۱۳۳ نهج البلاغه از امام علی
واقعاً سخن عمیقیه
 
دلم گرفته ای دوست،
بهای شانه‌ات چند؟…
 
فریدون مشیری

تو گفتی:
« من به غیر از دیگرانَم
چُنینم در وفاداری، چنانَم. »
تو غیر از دیگران بودی
که امروز
نه می‌دانی، نه می‌پُرسی نشانَم!
 
لحظه ی دیدنت اینگار که یک حادثه بود
حیف چشمان تو این حادثه را دوست نداشت

سیب را چیدم و در دلهره ی دستانم
سیب را دید ولی دلهره را دوست نداشت

تا سه بس بود که بشمارم و در دام افتد
گفت یک گفت دو ، افسوس سه را دوست نداشت

من و تو خط موازی ،نرسیدن هرگز
دلم این قاعده ی هندسه را دوست نداشت

درس منطق نده دیگر تو به این عاشق که
از همان کودکی اش را مدرسه را دوست نداشت

[مهدی جوینی]
 
Back
بالا