جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
من فراموش کردم که چه چیزهایی رو داشتم و قدرشون رو ندونستم.
فراموش کردم که میتونستم بهترین باشم ولی دنبال شکست بودم.
من فراموش کردم قول هایی که با تو داشتم...
 
درست همان وقت‌ها
‏که با هر تپش قلبم
‏مرگ را می‌خواستم
‏لبخند تو،
‏یک پنجره‌ی باز
‏از سمت کوچه‌های زندگی بود.
 
دل ز شوق گریه ای مستانه میسوزد مرا
عاقلان رحمی که این دیوانه میسوزد مرا
آتش دوزخ نسوزاند دل بی درد را
ساقی مجلس به یک پیمانه میسوزد مرا
خار خشکم ، شاخ بی برگم نمی دانم ولی
خویش میسوزد مرا بیگانه میسوزد مرا
 
همه ی قندهای توی دلم را
آب کردم برای تو که
چایت را
همیشه تلخ میخوری
خاک بر سرت...:)

سپیده جدیری
 
- چای می‌خوری؟
- البته.
- شیرین باشه؟
- نه، به لبخندت اکتفا می‌کنم :)
 
بیا غم را تقسیم کنیم، تو هر آنچه که غمگینت می‌کند را به من بگو و من تو را از زخم‌ها مداوا می‌کنم.
 
بعد از این دستِ من و دامنِ آن سروِ بلند
که به بالایِ چَمان از بُن و بیخَم بَرکَنْد

حاجتِ مطرب و مِی نیست تو بُرقَع بِگُشا
که به رقص آوَرَدَم آتشِ رویت چو سپند

هیچ رویی نشود آینهٔ حجلهٔ بخت
مگر آن روی که مالَند در آن سُمِّ سمند

گفتم اسرارِ غمت هر چه بُوَد گو می‌باش
صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند؟

مَکُش آن آهویِ مُشکینِ مرا ای صیاد
شرم از آن چشمِ سیه دار و مَبَندَش به کمند

منِ خاکی که از این در نَتَوانَم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لبِ آن قصرِ بلند؟

باز مستان دل از آن گیسویِ مُشکین حافظ
زان که دیوانه همان بِه که بُوَد اندر بند
 
حال من ردیف نیست...!
قافیه است!
در انتهای مصرع در نزدیکی پرتگاهِ عمیق مثنوی تا مصرع بعد...
 
شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم…
 
دلم یکیو میخواد که وسط شلوغی بهم زنگ بزنه بگه: کاش بجای اینهمه آدم تو اینجا بودی.
 
می گویند دنیا متعلق به کسانی‌ ست
که زود از خواب بیدار می شوند،
دروغ است!
دنیا متعلق به کسانی ست که
از بیدار شدن شان خشنودند...: )
 
"آن چنان شجاع و ساکتی که فراموشم شد رنج میکشی."
برای تویی که این طور هستی.: )
 

مرغ زیرک که میرمید از دام با همه زیرکی به دام افتاد​

خدانگهدار فاطمی امین عزیزم
 
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه‌ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لب‌هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد...

فاضل نظری
 
Back
بالا