جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
همه چیز این زندگی
بی نهایت برایم مبتذل شده است.
بعداز هر خوشحالی‌ و خنده‌ی‌ کوتاهی،
احساس جنایت میکنم.
 
مثل یک کودک بدخواب که بازیچه شده
خسته ام، خسته تر از آنکه بگویم چه شده...: )
 
تا به تو تکیه کردم
پشتمو خالی کردی
تو رسم دل شکستنو
بدجوری حالی کردی
بدجوری حالی کردی
 
من سالها نماز خوانده ام !
بزرگترها میخواندند من هم میخواندم
در دبستان ما را برای نماز به مسجد میبردند
روزی درِ مسجد بسته بود
بقال سرگذر گفت : نماز را روی بام مسجد بخوانید
تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید !!!
مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد
و من سال ها مذهبی ماندم، بی آنکه خدایی داشته باشم ...

سهراب سپهری
 
فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی، یا دریای بیکران، زلال که باشی، آسمان در تو پیداست.
 
من از پدر و مادرم به خاطر تصویر زیبایی که از (پدر و مادر) تو ذهنم دارم ممنونم...
 
از چیزی خیلی مطمئن بودم
در این زندگی به اندازه ای که خودم را ناراحت کردم
هیچ کس را ناراحت نکردم

_داستایوفسکی
 
نه طبق مُد دوستت دارم
نه به حکمِ سُنّت!
همه چیز بنا بر فطرت است
«خوب‌ها» دوست‌داشتنی‌اند
مثل «تو»...

یغما گلرویی
 
"سعی کن چیزی را دوست بداری. فرقی هم نمی‌کند چه چیز. خدا، زن، موسیقی، حتی مشروب. ولی یک چیزی را دوست بدار!"
 
من نه عاشق بودم؛
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی ام میفهمید

جبران خلیل جبران
 
-از پنجره بوی سوختگی می آید؛
انگار همین حوالی، یک نفر تمام گذشته اش را آتش زده...
جنگلی را سوزانده، که یک درخت را فراموش کند...
 
درد من آرامِ جانِ دیگران است
خوشا به حالِ دگران...: )
 
Back
بالا