- ارسالها
- 470
- امتیاز
- 6,037
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان ۱
- شهر
- کرج
- سال فارغ التحصیلی
- 1405
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنمبه غم صبر کن بیقراری مکن
به رخ اشک از دیده جاری مکن
واندر این کار دل خویش به دریا فکنم
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنمبه غم صبر کن بیقراری مکن
به رخ اشک از دیده جاری مکن
از در درآمدی و من از خود به در شدم،تو تا به روی من ای نور دیده دربستی
دگر جهان در شادی به روی من نگشاد

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک رااز در درآمدی و من از خود به در شدم،
گویی کز این جهان به جهان دگر شدم

فرزند کسی نمی کند فرزندیصبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
که دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

آن یکی یوسف رخی عیسی نفسابلهان را همه شربت ز گلاب و قندست
طوق زرین همه در گردن خر میبینم

من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستمآن یکی یوسف رخی عیسی نفس
وین یکی گرگی و یا خر با جرس !

پرده خوش آن بود کز پس آن پردهدار/ با رخ چون آفتاب سایه نماید نگارمن از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

آن پریشانی شبهای دراز و غم دلپرده خوش آن بود کز پس آن پردهدار/ با رخ چون آفتاب سایه نماید نگار

به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام/ دل تو را می طلبد، دیده تو را می جویدآن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسویِ نگار آخر شد

بسازم خنجری نیشش ز فولادبه چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام/ دل تو را می طلبد، دیده تو را می جوید

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون / پنهان نمی ماند که خون ، بر آستانم می روداندر دل من درون و بیرون همه او است
اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست
اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد
بیچون باشد وجود من چون همه اوست

جز آستان تو ام در جهان پناهی نیستگفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون / پنهان نمی ماند که خون ، بر آستانم می رود

شب کز نهیب شیر فلک خفتهای خرابجز آستان تو ام در جهان پناهی نیست
سر مرا به جز این در ، حواله گاهی نیست
سحر آمدم به کویت، به شکار رفته بودیشب کز نهیب شیر فلک خفتهای خراب
خواب سحر حواله به خرگوش میکنی

به تن اینجا به باطن در چه کاریسحر آمدم به کویت، به شکار رفته بودی
تو که سگ نبرده بودی، به چه کار رفته بودی؟

آراسته ظاهریم و باطن نه چنانبه تن اینجا به باطن در چه کاری
شکاری می کنی یا تو شکاری ؟
لطف پنهانی او در حقِ من بسیار استآراسته ظاهریم و باطن نه چنان
القصه چنان که مینماییم نهایم

خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهنلطف پنهانی او در حقِ من بسیار است
گر به ظاهر سخنش نیست سخن بسیار است