- ارسالها
- 214
- امتیاز
- 1,699
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان 1
- شهر
- ماه
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
نی ، حریف هر که از یاری بریدنه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من
پرده هایش پرده های ما درید
《 مولوی 》
نی ، حریف هر که از یاری بریدنه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من
در کلبه ما رونق اگر نیست، صفا هستنی ، حریف هر که از یاری برید
پرده هایش پرده های ما درید
《 مولوی 》
تا خبر دارم از او بی خبر از خویشتنمدر کلبه ما رونق اگر نیست، صفا هست
هر جا که صفا هست، در آن نور خدا هست
من و تو میدانیم زندگی یک سفر استتا خبر دارم از او بی خبر از خویشتنم
با وجودش ز من آواز نیاید که منم
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیممن و تو میدانیم زندگی یک سفر است
زندگی جاده و راهی است به ان سوی خیال
زندگی تصویری است که به ایینه دل میبینی
جان بی جمال جانان میل جهان نداردیک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج
دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدا راجان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
آسمان بار امانت نتوانست کشیددل میرود ز دستم، صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان، خواهد شد آشکارا
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگویآسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند :)
من نمی دانم که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباستدور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
《 حافظ 》
دست از مس وجود چو مردان ره بشویمن نمی دانم که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
یک دم ز بیوفایی عالم غمت مباددست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
یک دم ز بیوفایی عالم غمت مباد
یک عمر عاشقی کن و یک دم غمت مباد
مردم به هر که آینه شد ، سنگ میزنند
از طعنه های عالم و آدم غمت مباد
تو را من زهر شيرين خوانم ای عشقدر عشق کسی قدم نهد کش جان نیست
با جان بودن به عشق در سامان نیست
مالک ملک وجود، حاکم رد و قبولتو را من زهر شيرين خوانم ای عشق
كه نامی خوش تر از اين ات ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گيری
به غير از زهر شيرین ات نخوانم
تا چشم بشر نبیندت رویمالک ملک وجود، حاکم رد و قبول
هرچه کند جور نیست، ار تو بنالی جفاست !
-سعدی
دوست مشمار انکه در نعمت زندتا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر ، چهر دلبند
《 محمد تقی بهار 》
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموزدوست مشمار انکه در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی
دوست ان باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پایای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
《 سعدی 》
در رَهِ عشق نشد کَس به یقین محرمِ رازدلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد