یله داده ام به ساحل، تن خسته ام از اینرودر خیال من نمیگنجد دلم را بشکنی
هر کسی آمد شکست اما تو هر کس نیستی
ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولیدیله داده ام به ساحل، تن خسته ام از اینرو
که هنوز امیدوارم، به صدفچه های دریا
تا سبزه و گل و باغ و چنار هستای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید
بنویسید که اندوه بشر بسیار است
تو همان جرعه ی آبی که نشد وقت سحرتا سبزه و گل و باغ و چنار هست
تا نغمۀ چکاوک و بانگ هزار هست
حیف از پرستوان که کنند آرزوی مرگ
اینجا دوباره بعد زمستان بهار هست
داریم دلی صاف تراز سینه صبحتو همان جرعه ی آبی که نشد وقت سحر
بزنم لب به تو و زود اذان را گفتند
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدقداریم دلی صاف تراز سینه صبح
در پاکی و روشنی چو آیینه صبح
فارغی از قدر جوانی که چیستحافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف
تقدیر ما روز ازل بر سنگ ها کردند حکفارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست
یارا بهشت صحبت یاران همدم استتقدیر ما روز ازل بر سنگ ها کردند حک
یعنی ز سر بیرون نما تغییر اندر زندگی
تو که بی داغ جنونی خبری گوی که چونییارا بهشت صحبت یاران همدم است
دیدار یار نامناسب جهنم است
من عاشقی از کمال تو آموزمتو که بی داغ جنونی خبری گوی که چونی
که من از چون و چگونه دگر آثار ندارم
ماه من ماه شما نیست که خود را بزک جمله خلایق سازدمن عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم
در پردهٔ دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم
مقدسات سابقم، قداستش فرو شدهدگرم مگو که خواهم که ز درگهت برانم
تو بر این و من برآنم که دل از تو برندارم
همه عمر برندارم سر از این خمار مستیمقدسات سابقم، قداستش فرو شده
رفیق چند ساله ام، مقابلم عدو شده
تمام شب سوال من همین کلام واحد است:
دلی که محو دوست بود، چرا بریده زو شده؟
یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترمهمه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی
تا آفتاب چهرهء زیبات در رسیدیا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت
تاریخ کاش فراموش کرده بود منیا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت