مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
مرگ را گفتم چرا پنهانی؟
گفت خواهم که همی شاهد انسان باشم
گفتمش زین همه کشتن به کجا خواهی رفت؟
گفت هرگز به کسی جور و جفایی نکنم
بلکه خواهم که برای تو همی جان باشم
جان انسان که در این زندگی دنیا نیست
جان برای تو همان راه رسیدن باشد
گفتمش مرگ، رسیدن به کجا؟
گفت آنجا که همان آینه جان باشد

شاعر: خودم
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
 
تو اگر در آب بینی حرکات خویشتن را
به زبان خود بگویی که به حسن بی نظیرم
من ندارم نظری در پی چشمان کسی
به اسارت نبرم من دل خندان کسی
کاروان نیست که دل هر که که خواهد آید
فکر کردی دل من هم شده ویلان کسی؟
 
من ندارم نظری در پی چشمان کسی
به اسارت نبرم من دل خندان کسی
کاروان نیست که دل هر که که خواهد آید
فکر کردی دل من هم شده ویلان کسی؟
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد

باباطاهر
 
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد

باباطاهر
در سرای عشق چو نهادی پای را
رای رعیت را بده باد فنا
در سرای عشق رعیت را چه کار؟
صحبت معشوق را افضل بدار

شاعر: خودم
 
در سرای عشق چو نهادی پای را
رای رعیت را بده باد فنا
در سرای عشق رعیت را چه کار؟
صحبت معشوق را افضل بدار

شاعر: خودم
روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی
 
یار یکتا بگزین وز دو جهان دل برگیر
وصف یک چیز به بسیار دروغ است دروغ
غار تنهایی من در رفتنت گریان شده
همه درایی من در ترک تو هجران شده
آه ای دوست، برای من تویی درمان درد
چشم من بر راه تو، بر قلب تو باران شده

شاعر: خودم
 
غار تنهایی من در رفتنت گریان شده
همه درایی من در ترک تو هجران شده
آه ای دوست، برای من تویی درمان درد
چشم من بر راه تو، بر قلب تو باران شده

شاعر: خودم
هر که در او نیست از این عشق رنگ
نزد خدا نیست به جز چوب و سنگ
عشق برآورد ز هر سنگ، آب
عشق تراشید ز آیینه زنگ
 
هر که در او نیست از این عشق رنگ
نزد خدا نیست به جز چوب و سنگ
عشق برآورد ز هر سنگ، آب
عشق تراشید ز آیینه زنگ
گفتم ای دوست توهم گاه به یادم بود؟
گفت من نام تور را نیز نمیدانستم
بعض را خنده مصنوعی من پنهان کرد
گریه را مصلحت آمیز نمیدانستم
سجاد سامانی
 
گفتم ای دوست توهم گاه به یادم بود؟
گفت من نام تور را نیز نمیدانستم
بعض را خنده مصنوعی من پنهان کرد
گریه را مصلحت آمیز نمیدانستم
سجاد سامانی
مانندهء ستوران، در وقت آب خوردن
چون عکس خویش دیدیم، از خویش می رمیدیم
 
در عشق جان سپاران مانند ما هزاران
هستند لیک چون تو، در خواب هم ندیدیم
من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر
چیزی در آنسوی یقین شاید کمی هم کیش تر
 
Back
بالا