مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
از برای غم ما سینه ی دنیا تنگ است
بهر این موج خروشان دل دریا تنگست
تبم ترسم که پیراهن بسوزد
ز هرم آه من آهن بسوزد
مرا فردوس میشاید که ترسم
دل دوزخ به حال من بسوزد
 
تبم ترسم که پیراهن بسوزد
ز هرم آه من آهن بسوزد
مرا فردوس میشاید که ترسم
دل دوزخ به حال من بسوزد
دانی که چیست حاصل انجام عاشقی
جانانه را ببینی و جان را فدا کنی!
 
دانی که چیست حاصل انجام عاشقی
جانانه را ببینی و جان را فدا کنی!
یا به حالت یا به حیلت یا به زاری یا به زر
عاقبت اندر دل سخت تو راهی میکنم:*
 
یک عمر نفس پشت نفس با تو دویدم
این بار قدم روی قدم سرزنشم کن
نمی دانم چه دارم در گلویم
زبانم خشک و لبهایم سکوتند
نمی دانم چرا این بغض هرگز
ندارد رحمی بر حال درونم
جهان تیره شده بر بام خانه
برفته از جهانم شادمانی
تمام دل خوشی هایم شکسته
ندارم در جهانم آفتابی
همی تاریکی و تاریکی و درد
گرفته زندگی از چشم هایم
هر آنچه داشتم در زندگانی
شده نقشی سیه در قاب هایم
نمی دانم که تا کی این شب سرد
برایم باید از غم ها بگوید
نمی دانم که تا کی زاغک غم
قرار است مرگ را در من بجوید
همی خواهم دوباره شادمانی
بیاید بر در خانه بکوبد
بیاید سالها بعد از جدایی
درونم باز با فریاد گوید:
بدان ای خو گرفته با غم و درد
بهار زندگانی باز آید.

شاعر: خودم
 
نمی دانم چه دارم در گلویم
زبانم خشک و لبهایم سکوتند
نمی دانم چرا این بغض هرگز
ندارد رحمی بر حال زبونم
جهان تیره شده بر بام خانه
برفته از جهانم شادمانی
تمام دل خوشی هایم شکسته
ندارم در جهانم آفتابی
همی تاریکی و تاریکی و درد
گرفته زندگی از چشم هایم
هر آنچه داشتم در زندگانی
شده نقشی سیه در قاب هایم
نمی دانم که تا کی این شب سرد
برایم باید از غم ها بگوید
نمی دانم که تا کی زاغک غم
قرار است مرگ را در من بجوید
همی خواهم دوباره شادمانی
بیاید بر در خانه بکوبد
بیاید سالها بعد از جدایی
درونم باز با فریاد گوید:
بدان ای خو گرفته با غم و درد
بهار زندگانی باز آید.
دل داده ام به یاری شوخی کشی نگاری

مرضیه السجایا محموده الخصائل
 
لا ابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
آفتاب از کوه سر بر میزند
ماهروی انگشت بر در میزند
آن کمان ابرو که تیر غمزه اش
هر زمانی صید دیگر میزند
 
آفتاب از کوه سر بر میزند
ماهروی انگشت بر در میزند
آن کمان ابرو که تیر غمزه اش
هر زمانی صید دیگر میزند
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده می‌گذارمت ، اما ندارمت :‌)
 
Back
بالا