- ارسالها
- 255
- امتیاز
- 6,612
- نام مرکز سمپاد
- هاشمی نژاد
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
اگر لذت ترك لذت بدانيتا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشه گمنامی ها
دگر لذت نفس، لذت نخواني
اگر لذت ترك لذت بدانيتا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشه گمنامی ها
یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاداگر لذت ترك لذت بداني
دگر لذت نفس، لذت نخواني
هم نظری هم خبری هم قمران را قمرییک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر بار دگر بار دگر نه!
یافتم روشندلی، از گریه های نیمه شبهم نظری هم خبری هم قمران را قمری
هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
بی تابم آنچنانکه درختان برای بادیافتم روشندلی، از گریه های نیمه شب
خاطری چون صبح دارم، از صفای نیمه شب
از برای غم ما سینه ی دنیا تنگ استبی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
تبم ترسم که پیراهن بسوزداز برای غم ما سینه ی دنیا تنگ است
بهر این موج خروشان دل دریا تنگست
دانی که چیست حاصل انجام عاشقیتبم ترسم که پیراهن بسوزد
ز هرم آه من آهن بسوزد
مرا فردوس میشاید که ترسم
دل دوزخ به حال من بسوزد
یا به حالت یا به حیلت یا به زاری یا به زردانی که چیست حاصل انجام عاشقی
جانانه را ببینی و جان را فدا کنی!
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت استیا به حالت یا به حیلت یا به زاری یا به زر
عاقبت اندر دل سخت تو راهی میکنم:*
منم عاشق مرا غم سازگار استما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم!
تو همانی که دلم لک زده لبخندش رامنم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی تو را با غم چه کار است ؟
یک عمر نفس پشت نفس با تو دویدماین تمنایم به بیداری میسر کی شود
کاشکی خوابم گرفتی تا به خوابت دیدمی
نظر ز روی تو خورشید بر نمی گیردیک عمر نفس پشت نفس با تو دویدم
این بار قدم روی قدم سرزنشم کن
نمی دانم چه دارم در گلویمیک عمر نفس پشت نفس با تو دویدم
این بار قدم روی قدم سرزنشم کن
دل داده ام به یاری شوخی کشی نگارینمی دانم چه دارم در گلویم
زبانم خشک و لبهایم سکوتند
نمی دانم چرا این بغض هرگز
ندارد رحمی بر حال زبونم
جهان تیره شده بر بام خانه
برفته از جهانم شادمانی
تمام دل خوشی هایم شکسته
ندارم در جهانم آفتابی
همی تاریکی و تاریکی و درد
گرفته زندگی از چشم هایم
هر آنچه داشتم در زندگانی
شده نقشی سیه در قاب هایم
نمی دانم که تا کی این شب سرد
برایم باید از غم ها بگوید
نمی دانم که تا کی زاغک غم
قرار است مرگ را در من بجوید
همی خواهم دوباره شادمانی
بیاید بر در خانه بکوبد
بیاید سالها بعد از جدایی
درونم باز با فریاد گوید:
بدان ای خو گرفته با غم و درد
بهار زندگانی باز آید.
لا ابالی چه کند دفتر دانایی رادل داده ام به یاری شوخی کشی نگاری
مرضیه السجایا محموده الخصائل
آفتاب از کوه سر بر میزندلا ابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
در عالم خیال خودم چون چراغ اشکآفتاب از کوه سر بر میزند
ماهروی انگشت بر در میزند
آن کمان ابرو که تیر غمزه اش
هر زمانی صید دیگر میزند
تلخی نکند شیرین ذقنمدر عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده میگذارمت ، اما ندارمت :)