مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تو مگو همه بجنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز
زمان مرگ را بر آینه هک کرده ام
همان روزی که تو در قلب من وارد شدی
همی درد من و درمان تو یکسان شدند
از آن روزی که تو خود را همه پنداشتی
شاعر: خودم
 
زمان مرگ را در آینه هک کرده ام
همان روزی که تو در قلب من وارد شدی
همی درد من و درمان تو یکسان شدند
از آن روزی که خود را تو همه پنداشتی
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
 
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد
 
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
در من هر روز بخواند مرگ آواز سکوت
خفته ام، از جگرم خون به دلم برتابد
من همه درد به خود دیده ام اما این درد
تا مرا نشکند از دل به برون نتراود
شاعر: خودم
 
در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی است
تهی کن خرقه ام از تن که جان باید فدا حافظ
ظلمت هستی من با ظلمت چشمان تو
گرچه خوبی، باز هم با هم تبانی می کنند
این دل من با رخ چون ماه تو
گرچه زیبا، باز هم نامهربانی می کند
شاعر: خودم
 
ظلمت هستی من با ظلمت چشمان تو
گرچه خوبی، باز هم با هم تبانی می کنند
این دل من با رخ چون ماه تو
گرچه زیبا، باز هم نامهربانی می کند
شاعر: خودم
در دلم بود که دوری کنم از آتش عشق
چه کنم شیوه ی پرهیز نمیدانستم
 
در دلم بود که دوری کنم از آتش عشق
چه کنم شیوه ی پرهیز نمیدانستم
«در سَرم» نبود؟

ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند

شاعر: میلاد عرفان پور
 
«در سَرم» نبود؟

ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند

شاعر: میلاد عرفان پور
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
 
در دايره قسمت ما نقطه ي تسليميم
لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايی
یار با ما بی وفایی میکند
بی گناه از ما جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بی وفا
جای دیگر روشنایی میکند
 
یار با ما بی وفایی میکند
بی گناه از ما جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بی وفا
جای دیگر روشنایی میکند

دیر باشد که برای تو همان یار شَوَم
دیر باشد که تو برایم محرم جان باشی
دیر شد اما دگر تو حسرت من را مخور
زود باشد که برایم تو همان مرهم زخمم باشی

شاعر: خودم
 
دیر باشد که برای تو همان یار شَوَم
دیر باشد که برایم تو همان محرم جانم باشی
دیر شد اما دگر تو حسرت من را مخور
زود باشد که برایم تو همان مرهم دردم باشی

شاعر: خودم
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
 
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
آب را گرچه به دستت دادم
تو زدی کوزه شکستی و مرا پاشیدی
باز هم آب به دستت می دهم اما بدان
رسمش آن نیست که در کوزه شکستن باشی

شاعر:خودم
 
آب را گرچه به دستت دادم
تو زدی کوزه شکستی و مرا پاشیدی
باز هم آب به دستت می دهم اما بدان
رسمش آن نیست که در کوزه شکستن باشی

شاعر:خودم
یاد روزی که به عشق تو گرفتار شدم
از سر خویش گذر کرده سوی یار شدم
 
یاد روزی که به عشق تو گرفتار شدم
از سر خویش گذر کرده سوی یار شدم
من سر نخورم که سر گران است
پاچه نخورم که استخوان است
بریان نخورم که هم زیان است
من نور خورم که قوت جان است
 
تو تا دوری زمن جانا چنین بی جان همی گردم
چو در چرخم درآوردی به گردت زان همی گردم
مرگ را گفتم چرا پنهانی؟
گفت خواهم که همی شاهد انسان باشم
گفتمش زین همه کشتن کجا خواهی رفت؟
گفت هرگز به کسی جور و جفایی نکنم
بلکه خواهم که برای تو همی جان باشم
جان انسان که در این زندگی دنیا نیست
جان برای تو همان راه رسیدن باشد
گفتمش مرگ، رسیدن به کجا؟
گفت آنجا که همان آینه جان باشد

شاعر: خودم
 
Back
بالا