- ارسالها
- 2,899
- امتیاز
- 22,562
- نام مرکز سمپاد
- frz 1
- شهر
- idk
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
میخواهم ای درخت بهشتی ، درخت جانتلخی نکند شیرین ذقنم
خالی نکند از می دهنم
در باغ دل بکارمت ، اما ندارمت :)
میخواهم ای درخت بهشتی ، درخت جانتلخی نکند شیرین ذقنم
خالی نکند از می دهنم
تو مگو همه بجنگند و ز صلح من چه آیدتو خود ای شب جدایی، چه شبی بدین درازی
بگذر که جان سعدی، بگداخت از نهیبت
زمان مرگ را بر آینه هک کرده امتو مگو همه بجنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادیزمان مرگ را در آینه هک کرده ام
همان روزی که تو در قلب من وارد شدی
همی درد من و درمان تو یکسان شدند
از آن روزی که خود را تو همه پنداشتی
یک شب آتش در نیستانی فتادیک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
در من هر روز بخواند مرگ آواز سکوتدوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
ظلمت هستی من با ظلمت چشمان تودر اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی است
تهی کن خرقه ام از تن که جان باید فدا حافظ
در دلم بود که دوری کنم از آتش عشقظلمت هستی من با ظلمت چشمان تو
گرچه خوبی، باز هم با هم تبانی می کنند
این دل من با رخ چون ماه تو
گرچه زیبا، باز هم نامهربانی می کند
شاعر: خودم
«در سَرم» نبود؟در دلم بود که دوری کنم از آتش عشق
چه کنم شیوه ی پرهیز نمیدانستم
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند«در سَرم» نبود؟
ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
شاعر: میلاد عرفان پور
در دايره قسمت ما نقطه ي تسليميمدوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
یار با ما بی وفایی میکنددر دايره قسمت ما نقطه ي تسليميم
لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايی
یار با ما بی وفایی میکند
بی گناه از ما جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بی وفا
جای دیگر روشنایی میکند
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرادیر باشد که برای تو همان یار شَوَم
دیر باشد که برایم تو همان محرم جانم باشی
دیر شد اما دگر تو حسرت من را مخور
زود باشد که برایم تو همان مرهم دردم باشی
شاعر: خودم
آب را گرچه به دستت دادمیار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
یاد روزی که به عشق تو گرفتار شدمآب را گرچه به دستت دادم
تو زدی کوزه شکستی و مرا پاشیدی
باز هم آب به دستت می دهم اما بدان
رسمش آن نیست که در کوزه شکستن باشی
شاعر:خودم
من سر نخورم که سر گران استیاد روزی که به عشق تو گرفتار شدم
از سر خویش گذر کرده سوی یار شدم
تا جهان برپاست این بازی به جاستیاد روزی که به عشق تو گرفتار شدم
از سر خویش گذر کرده سوی یار شدم
تو تا دوری زمن جانا چنین بی جان همی گردمتا جهان برپاست این بازی به جاست
جهل انسان در درون ذهن او پا برجاست
شاعر:خودم
مرگ را گفتم چرا پنهانی؟تو تا دوری زمن جانا چنین بی جان همی گردم
چو در چرخم درآوردی به گردت زان همی گردم