- ارسالها
- 214
- امتیاز
- 4,933
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- بیرجند
- سال فارغ التحصیلی
- 1399
- دانشگاه
- شهید بهشتی
- رشته دانشگاه
- زمین شناسی
دیریست که ما منتظر روی تو هستیممرغان نظر باز سبك سير فروغى
از دامگه خاك بر افلاك پريدند
ما بند نجابت به تن اسم تو بستیم
دیریست که ما منتظر روی تو هستیممرغان نظر باز سبك سير فروغى
از دامگه خاك بر افلاك پريدند
من بریدم دل زتودیریست که ما منتظر روی تو هستیم
ما بند نجابت به تن اسم تو بستیم

میان عاشق و معشوق فرق بسیار استتا مگر این از دلش بیرون کنم
تو تماشا کن که دفعش چون کنم

دلبری با دلبری دل از کفم دزدید و رفتمیان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
تو همایی و من خسته بیچاره گدایدلبری با دلبری دل از کفم دزدید و رفت
هرچه کردم ناله از دل سنگدل نشنید و رفت
گفتمش ای دلربا دلبر ز دل بردن چه سود؟!
از ته دل بر من دیوانه دل خندید و رفت

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیمتو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
(سعدی)
سرو قد تو خمیده کی خواهم دید؟یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان مارا بس
حضرت حافظ
دیدار شد میسر و بوس و کنار همسرو قد تو خمیده کی خواهم دید؟
لعل لب تو مکیده کی خواهم دید؟
(منسوب به سعدی)
من عاشقی از کمال تو آموزمما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
حافظ
)من بجا ماندم در این سو شسته دیگر دست از کارممن عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم
در پرده دل خیال تو رقص کنم
من رقص خوش از خیال تو آموزم
مولوی
(ایح باز با م شعر بدع)

تو را هم خون من دامن بگيردمن بجا ماندم در این سو شسته دیگر دست از کارم
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش
نه خیال رفته ها می داد آزارم
لیک پندارم پس دیوار
نقش های تیره می انگیخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن می ریخت...
سهراب سپهری
دل سر حیات اگر کماهی دانستتو را هم خون من دامن بگيرد
كه خون عاشقان هرگز نميرد
نظامى
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود وین راز سر به مهر به عالم سمر شوددل سر حیات اگر کماهی دانست
در مرگ هم اسرار الهی دانست
امروز که با خودی ندانستی هیچ
فردا که ز خود روی چه خواهی دانست...
خیام
دانی کدام خاک بر او رشک میبرمترسم که اشک در غم ما پرده در شود وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
«حافظ»
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرددانی کدام خاک بر او رشک میبرم
آن خاک نیکبخت که در رهگذار اوست
سعدی
ثانیا آنکه که از ره صورتدین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
حافظ
تا مقصد عشاق رهی دور و دراز استثانیا آنکه که از ره صورت
نکند نفس و دیو مغرورت
جامی
تا این غزل شبیه غزل های من شودتا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیهی عشق مجاز است
در عشق اگر بادیهای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است…
وحشی بافقی
تا چند زنم بروی دریاها خشتتا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
محمد علی بهمنی