مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
می فروشی گفت کالایم می است

رونق بازار من ساز و نی است
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

خیام
 
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

خیام
هرکسی را نتوان گفت که صاحب نظر است

عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است



 
هرکسی را نتوان گفت که صاحب نظر است

عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی

خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی
بادیم همه باده بیار ای ساقی

خیام
 
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی

خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی
بادیم همه باده بیار ای ساقی

خیام
یا بزن سیلی به رویم یا نوازش کن سرم

در دو حالت چون رسم بردست تو می بوسمش



 
شايد که به عشق نيک انديشه کنيم
فرهاد شويم و عاشقي پيشه کنيم

سلمان هراتی
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد



 
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
دی کوزه‌ گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار

و آن گل بزبان حال با او می‌گفت
من همچو تو بوده‌ام مرا نیکودار

خیام
 
دی کوزه‌ گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار

و آن گل بزبان حال با او می‌گفت
من همچو تو بوده‌ام مرا نیکودار

خیام
رام تو نمی‌شود زمانه
رام از چه شدی؟، رمیدن آموز
 
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

عشق تو می کشاندم شهر به شهر , کو به کو
مهر تو می دواندم پهنه به پهنه ، سو به سو

سیل سرشک و خون دل ، از دل و دیده شد روان
قطره به قطره ، شط به شط ، بحر به بحر ، جو به جو

محمد صادق رفعت سمنانی
 
عشق تو می کشاندم شهر به شهر , کو به کو
مهر تو می دواندم پهنه به پهنه ، سو به سو

سیل سرشک و خون دل ، از دل و دیده شد روان
قطره به قطره ، شط به شط ، بحر به بحر ، جو به جو

محمد صادق رفعت سمنانی
وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان
بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من
سعدی
 
وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان
بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من
سعدی
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است خیام

خیام
 
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است خیام

خیام
مرا جفا و وفای تو پیش یک سان است
که هرچه دوست پسندد به جای دوست نکوست
افصح المتکلمین سعدی
مقطع شعر هم بسی زیباست:
ز دوست هرکه تو بینی مراد خود خواهد
مراد خاطر سعدی، مراد خاطر اوست
 
مرا جفا و وفای تو پیش یک سان است
که هرچه دوست پسندد به جای دوست نکوست
افصح المتکلمین سعدی
مقطع شعر هم بسی زیباست:
ز دوست هرکه تو بینی مراد خود خواهد
مراد خاطر سعدی، مراد خاطر اوست
تا کی غم آن خورم که دارم يا نه
وين عمر به خوشدلی گذارم يا نه

پرکن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم که فرو برم برآرم يا نه خیام

خیام
 
مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر برقص آ

مولوی
 
مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر برقص آ

مولوی

اي مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه ی بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه ی پیمان‌ها

سعدی
 
آیا به باد رفت، در باغ هر چه بود؟
یاقت ها خون...
تک قطره های لعل...
این مهره را که داد؟
ای سرخ گل، بگو، بگو! که به پهلوی من نهاد؟

سیاوش کسرایی
اي مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه ی بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه ی پیمان‌ها

سعدی
 
آیا به باد رفت، در باغ هر چه بود؟
یاقت ها خون...
تک قطره های لعل...
این مهره را که داد؟
ای سرخ گل، بگو، بگو! که به پهلوی من نهاد؟

سیاوش کسرایی
دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه ی شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

سعدی
 
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی‌ست

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی‌ست

کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست
دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه ی شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

سعدی
 
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی‌ست

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی‌ست

کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست
تا جهان بود از سر مردم فراز
کس نبود از راز دانش بی‌نیاز

مردمان بخرد اندر هر زمان
راز دانش را به هر گونه زبان

گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند

رودکی
 
Back
بالا