- ارسالها
- 1,423
- امتیاز
- 25,764
- نام مرکز سمپاد
- علامه حلی۱
- شهر
- همدان
- سال فارغ التحصیلی
- 0000
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلمتو دور میشوی من، وعده به وعده نزدیک
منزل به منزل اما، دیوار پشت دیوار…
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلمتو دور میشوی من، وعده به وعده نزدیک
منزل به منزل اما، دیوار پشت دیوار…
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
تا زنگ سیه ز آینه دل نزدایدمادر موسیقی بهشت همانا صدای توست
گوش دلم به زمزمه لای لای توست
شهریار
امروز ترا دسترس فردا نیستدلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
«سعدی»
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرمامروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
خیام
منم كه ديده به ديدار دوست كردم بازما بی غمان مست دل از دست دادهایم
همراز عشق و همنفس جام بادهایم
برما بسی کمان ملامت کشیدهاند ،
تا کار خود ز ابروی جانان گشادهایم
آن كه رخسار تو را رنگ گل و نسرين دادز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنیست
به آب و رنگ و خال و خط ،چه حاجت روی زیبارا ؟
درقالب این خاكیان عمری است سرگردان شدمآن كه رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد
صبر و آرام تواند به من مسكين داد
وان كه گيسوي تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند كرمش داد من غمگين داد
حافظ
میر ماه است و بخارا آسماندرقالب این خاكیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیر حبس شد ؛ جانانه را گم كرده ام
از حبس دنیا خسته ام چون مرغكی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ؛ سامانه را گم كرده ام
مولوی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به منیکی گفت با صوفیی در صفا
ندانی فلانت چه گفت از قفا؟
بگفتا خموش، ای برادر، بخفت
ندانسته بهتر که دشمن چه گفت
سعدی
وقت سحر است، خيز ای مايهی ناز،تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حسار تو
غفلت با تبه کاري به سر بردم جواني را کنون از زندگي سيرم نخواهم زندگاني راوقت سحر است، خيز ای مايهی ناز،
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز،
کانها که بجايند نپايند کسی،
و آنها که شدند کس نمیآيد باز!
خیام
غفلت با تبه کاري به سر بردم جواني را کنون از زندگي سيرم نخواهم زندگاني را
صائب تبریزی
ای آنکه طبیب دردهای مایی
این درد ز حد رفت ...
چه میفرمایی؟!
# خامُش
تیغی به دست خونی آمد مرا که چونییک نفر آمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم ، رهایم کرد و رفت
الناز اسفندفر
آن چه دل از فراق تو کرد به من نمی کندتیغی به دست خونی آمد مرا که چونی
گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر برقص آ
مولوی
وقت سحر است خیز ای طرفه پسرآن چه دل از فراق تو کرد به من نمی کند
آتش هجر من به من،آب وصال او به او
نیست جز اون چون بنگری بر صحف ولای من
آیه به آیه،خط به خط،صفحه به صفحه،تو به تو
محمدصادق رفعت سمنانی
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر
پر باده لعل کن بلورین ساغر
کاین یکدم عاریت در این کنج فنا
بسیار بجویی و نیابی دیگر
خیام