مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
محبت آتشی در جانم افروخت
که تا دامان محشر بایدم سوخت

عجب پیراهنی بهرم بریدی
که خیاط اجل میبایدش دوخت
تا قمری همچو جان جلوه شود ناگهان
صد مه و صد آفتاب چهره او را غلام

مولوی
 
  • لایک
امتیازات: Maia
تا قمری همچو جان جلوه شود ناگهان
صد مه و صد آفتاب چهره او را غلام

مولوی
ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما

حافظ
 
ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما

حافظ
ای که دستت می‌رسد کاری بکن
پیش از آن کاز تو نیاید هیچ کار
سعدی
 
در اندرون من خسته دل ندانم کيست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم / در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن که پیش ما/در کارگه کوزه گران کوزه شویم
 
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم / در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن که پیش ما/در کارگه کوزه گران کوزه شویم
مگو با مرغ شب از نور خورشید
نیارد سرمه کس بر دیده کور

وحدت کرمانشاهی
 
مگو با مرغ شب از نور خورشید
نیارد سرمه کس بر دیده کور

وحدت کرمانشاهی
رفتی از خانه به بازار به صد عشوه و ناز
آه ازین ناز!درین شهر چ غوغا افتد؟

هلالی جغتایی
 
رفتی از خانه به بازار به صد عشوه و ناز
آه ازین ناز!درین شهر چ غوغا افتد؟

هلالی جغتایی
در مجلس حيرانی ، جانی است مرا جانی
زان شد که تو می دانی ، آهسته که سرمستم
مولوی :BlueHeart
 
در مجلس حيرانی ، جانی است مرا جانی
زان شد که تو می دانی ، آهسته که سرمستم
مولوی :BlueHeart
می روی و گریه می آید مرا
ساعتی بنشین که باران بگذرد
امیرخسرو دهلوی
 
می روی و گریه می آید مرا
ساعتی بنشین که باران بگذرد
امیرخسرو دهلوی
دانه ای را که دل موری از آن شاد شود ... خوشی اش روز جزا تاج سلیمان باشد

صائب تبریزی​
 
دانه ای را که دل موری از آن شاد شود ... خوشی اش روز جزا تاج سلیمان باشد

صائب تبریزی​
دردمندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست

حافظ
 
دردمندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست

حافظ
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست

چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
 
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست

چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
تو را با غیر می بینم صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
 
از صبا هر دم مشام جان ما خوش میشود
آری آری طیب انفاس هواداران خوش است

حافظ
تو دور می‌شوی من، وعده به وعده نزدیک
منزل به منزل اما، دیوار پشت دیوار…
 
Back
بالا