مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
من نگويم که مرا از قفس آزاد کنيد
قفسم برده به باغي و دلم شاد کنيد
دلبر که جان فرسود از او، کام دلم نگشود از او
‏نومید نتْوان بود از او، باشد که دلداری کند...
‏⁧ "حافظ"
 
دوش می امد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
 
دوش می امد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
 
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
یک قطره آب بود با دریا شد
یک ذره خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
 
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
 
دريغ مدت عمرم که بر اميد وصال
بسر رسيد و نيامد به سر زمان فراق
:)
قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا
 
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
 
یاد تو می وزد ولی، بی خبرم ز جای تو
کز همه سوی می رسد، نکهت آشنای تو
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند
 
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
 
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر نکش تا نکشد سر به فلک فریادم
 
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد ميدارد که بربنديد محمل ها
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادهٔ گلرنگ نمی‌باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست
خیام
 
تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی
اندوه بزرگیست زمانی که نباشی
:)):))

شعر سخت تر پیدا نکردم :D
 
آخرین ویرایش:
یک نفر چشم بسته جان می داد
یک نفر عشق را نشان می داد
و در این مُردگی بی حاصل
تو همانی که هیچ چیز ندید

مریم نامجو
دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینم دیدار آشنا را
حافظ
 
Back
بالا