تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنویدر هجوم بی کسی
با ان همه دلواپسی
وسعت تنهایی دل را
دو چندان کردو رفت...
یا رب این آتش که در جان من استشادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نيست عالم غم، نيست عالمی
لاف از سخن چو در توان زدیا رب این آتش که در جان من است
سرد کن آن سان که کردی بر خلیل
نقش پای رفتگان هموار سازد راه رادرديست غير مردن، کان را دوا نباشد
پس من چگونه گويم، کاين درد را دوا کن؟
هیچ وصلی بی جدایی نیست...این را گفت و رودتا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
تا پیش تو آورد مرا بعد تو را بردهی
هیچ وصلی بی جدایی نیست...این را گفت و رود
دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کسیوسف گم گشته باز اید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ما ز یاران چشم یاری داشتیمیاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم
در میان لاله و گل آشیانی داشتیم