- ارسالها
- 531
- امتیاز
- 1,961
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان امین
- شهر
- OOO
- سال فارغ التحصیلی
- 1400
- رشته دانشگاه
- MD
دلا خموشی چرا؟ چو خم نجوشی چرا؟یاد باد آنکه سر کوی تو ام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
برون شد از پرده راز، تو پرده پوشی چرا؟
دلا خموشی چرا؟ چو خم نجوشی چرا؟یاد باد آنکه سر کوی تو ام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
از شعر و استعاره و تشبیه برتریدلا خموشی چرا؟ چو خم نجوشی چرا؟
برون شد از پرده راز، تو پرده پوشی چرا؟
ای یار ناسامان من، از من چرا رنجیدهایاز شعر و استعاره و تشبیه برتری
با هیچکس بجز تو نسنجیده ام تو را
یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مراای یار ناسامان من، از من چرا رنجیدهای
وی درد و ای درمان من، از من چرا رنجیدهای
دیدی که یار، جز سَرِ جور و ستم نداشتدر دلم بود كه بي دوست نباشم هرگز
چه توان كرد كه سعي من و دل باطل بود
تاب بنفشه می دهد طره مشکسای تودیدی که یار، جز سَرِ جور و ستم نداشت
بشکست عهد، وز غمِ ما هیچ غم نداشت
واعظان کاین جلوی در محراب و منبر میکنندتاب بنفشه می دهد طره مشکسای تو
پرده غنچه می درد خنده دلگشای تو
دلبر بِرَفت و دلشدگان را خبر نکردواعظان کاین جلوی در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میرسند آن کار دیگر میکنند
دلبری با دلبری دل از کفم دزدید و رفتدلبر بِرَفت و دلشدگان را خبر نکرد
یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد
تقصیر عشق بود که خون کرد بی شماردلبری با دلبری دل از کفم دزدید و رفت
هرچه کردم ناله از دل سنگدل نشنید و رفت
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفتتقصیر عشق بود که خون کرد بی شمار
باید به بی گناهی دل اعتراف کرد
راهی بزن که آهی با ساز آن توان زددور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیستراهی بزن که آهی با ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رتل گران توان زد
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصودشد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزوددر این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
توانا که او نازنین پرورداز هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راهِ بی نهایت
سر زلف تو نباشد سر زلف دگریتوانا که او نازنین پرورد
به الوان نعمت چنین پرورد
به جان گفت باید نفس بر نفس
که شکرش نه کار زبان است و بس
تویی بهانه آن ابرها که می گریندسر زلف تو نباشد سر زلف دگری
از برای دل ما قحط پریشانی نیست
یار ما در پرده شب باده تنها میخوردتویی بهانه آن ابرها که می گریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی
در این داستان ژرف بنگر کنونیار ما در پرده شب باده تنها میخورد
سازگارش باد یارب گرچه بی ما میخورد