- ارسالها
- 529
- امتیاز
- 5,773
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- شهرِ دور
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سروردر آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست
اگر جهان همه دشمن شوم چه غم دارم؟
گیسوان تو در اندیشه ی من گرم رقصی موزون
من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سروردر آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست
اگر جهان همه دشمن شوم چه غم دارم؟
نرگس چشم تو این دل طوفانی منمن هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من گرم رقصی موزون
نرگس چشم تو این دل طوفانی من
غمزه روی تو و این همه رسوایی من
دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب مننیست در شهر نگاری که دلِ ما بِبَرَد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
کو حریفی کَشِ سرمست که پیشِ کرمش
عاشقِ سوخته دل نامِ تمنا ببرد
دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من
وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازیندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبودهست او
همه جوشان و پرآتش کمین اندر بهانه جو
تو دل بستی به معشوقی که خود معشوقها داردوگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت
از دل تنگ گنهکار بر آرم آهیتو دل بستی به معشوقی که خود معشوقها دارد
رها کن ای دل غافل خدای بت پرستت را
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارماز دل تنگ گنهکار بر آرم آهی
کاتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
من نخواهم که مرا دل ببرد یار عزیزمرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
زان یار دلنوازم شکریست با شکایتمن نخواهم که مرا دل ببرد یار عزیز
نه بهرحال که باشد دل من یار عزیز
-سعدی
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بینزان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت ...
تنها صداست که میماندتا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت
تاریک شد جهانم از هجر آن شکایتزان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت ...
تنها صداست که جاودان استتنها صداست که میماند
صدای تو با صدای من
با هم آشنا شد
و به هم پیوست
از فروغ فرخزاد
تا بود نگاهش به دل و جان منورتا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت
تا بر دلش از غصه غباری ننشینداین تاپیک اسطوره ی خودشو فراموش کرد ولی من بازگشتم.
تاریک شد جهانم از هجر آن شکایت
روشن نمیشود دل جز با همان عنایت
تنها صداست که جاودان است
در دل هر گوشه، در هر زمان است
نوای عشق از تو و من برخاست
چو موج دریا که بیکران است
تا بود نگاهش به دل و جان منور
گویی که ز من، غم و غصه همه برفت
چون رفت ز چشمم، دل و جان شد پریشان
آن نور که بود از دل و دیده جدا رفت
شاید که دگر مصلحت وقت بدانیتا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ؛
یا رب آن شاه وش ماه رخ زهره جبینشاید که دگر مصلحت وقت بدانی
تا باز به من فرصت دیدار رسانی
شاعرو باید بگم؟
تا کی به تمنای وصال تو یگانهیا رب آن شاه وش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یک دانه کیست
نمیدونم، اگر نیاز باشه حافظ بازم
هر دم که دل به عشق دهی، خوش دمی بودتا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
تا دل به عشق دادهای از غم رها شدیهر دم که دل به عشق دهی، خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست