جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
با من همراه شدی مبارزی
اگه هم نه که اینهمه اندوه و بی تابی نداری
هی خداتون حافظتون
-تس
 
  • لایک
امتیازات: riri
چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمر،
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کنی، بروند و دو تا پرنده شوند
گلایه ای نکنی، بغض خویش را بخوری،
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد..
 
شاید حرف دل من نباشه ولی به شدت قبولشون دارم:
آنهایی که در دام ناآگاهی گرفتارند، هرگز حقیقت را نمی‌بینند.
-ارسطو

هرکسی می‌تواند با رنج‌های دیگران همدردی کند، اما خشنود شدن از موفقیت‌های دیگران سرشت بسیار پاکی می‌خواهد.
-اسکار وایلد

نام دیگر مرگ، زیستن در میان کسانی‌ست که رنج تو را کوچک می‌شمارند.
-نمیدونم کی

ياد بگيريد براى ديگران حد و مرز تعيين كنيد، انسان خوب بودن، به معناى تحمل همه چيز نيست.
-مورگان فريمن

بیشتر مردم زندگیشون رو صرف حل مسئله‌هایی می‌کنن که حتی مسئله‌ی خودشون نیست.
-رولف دوبلی

وقتی همه جا تاریکه، بعضی‌ها می‌خوابن، بعضی‌ها فرار می‌کنن، ولی بعضی‌ها چراغ می‌سازن
-رابرت گرین
 
تو همان چای تلخ بمان...
کسی که تو را دوست داشته باشد با خودش قند می‌آورد.
 
بازا که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین تو گوهر این کانی
 
به قدر کافی زیبا بودی؛ اما راهی به سویت نداشتم. این نیمه ی غمگین و منزویِ قلبم بود که تو را دوست داشت؛ همان بخشی از من که هرگز نمی توانست آغازگر ارتباط باشد.
 
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده...
 
عاقبت از عشق تو اهل کلیسا میشوم

میکشم دست از مسلمانی مسیحا میشوم

آنقدر در کشتی عشقت بشینم همچو نوح

یا به عشقت میرسم یا غرق دریا میشوم:)
 
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی، کیمیاگری داند :-"
 
گریزانم از این مردم كه با من، به ظاهر همدم و یكرنگ هستند .
ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پیرایه بستند .

از این مردم كه تا شعرم شنیدند ، به رویم چون گلی خوشبو شكفتند .
ولی آن دم كه در خلوت نشستند ، مرا دیوانه ای بدنام گفتند .
 
اندر دل بی‌وفا غم و‌ ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد

مولانا
 
توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم ، طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
خواندم سه عمودی " مهمترین نیاز"
یکی گفت : بلند بگو
گفتم : یک کلمه سه حرفیه ، از همه چیز برتر است
حاجی گفت : پول
تازه عروس مجلس گفت : عشق
شوهرش گفت : یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم گفت : پول ، اگه نمیشه طلا شایدم سکه
گفتم : حاجی اینها نمیشه
گفت : پس بنویس مال
گفتم : بازم نمیشه
گفت : جاه
خسته شدم با تلخی گفتم : نه نمیشه
مادر بزرگ گفت : مادرجان ، "عمر" است
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت : کار
دیگری خندید و گفت : وام
یکی از آن وسط بلند گفت : وقت
خنده تلخی کردم و گفتم : نه
اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید : کفش
کشاورز بگوید : برف
لال بگوید : حرف
ناشنوا بگوید : صدا
نابینا بگوید : نور
و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت
"خدا"
 
مرا دردیست اندر دل که گر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد

منجم کوکب بخت مرا از برج بیرون کن
که من از طالعم ترسم ز آهم آسمان سوزد
 
زمانی که در جایی، در خودم فرو ریختم، هیچ کس برای آبادی من نیامد. من همیشه خودم بر ویرانه هایم آجر شده ام.
 
Back
بالا