- ارسالها
- 176
- امتیاز
- 4,506
- نام مرکز سمپاد
- هاشمی نژاد ۱
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
- مدال المپیاد
- نقره زمین شناسی
هر که پا از حد خود برتر نهددل خسته هلالی، چو بسوختی حذر کن
که مباد از آتش او برسد بتو شراره
سر دهد بر باد و تن بر سر نهد
هر که پا از حد خود برتر نهددل خسته هلالی، چو بسوختی حذر کن
که مباد از آتش او برسد بتو شراره
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمهر که پا از حد خود برتر نهد
سر دهد بر باد و تن بر سر نهد
تو همانی که دلم لک زده لبخندش رادور از رخ تو دم به دم از گوشه چشم
سیلاب سرشک آمدوطوفان بلا رفت
از دوست به یادگار دردی دارمتو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تواز دوست به یادگار دردی دارم
که ان درد به صد هزار درمان ندهم
امروز سینه ام ز غمت لب به لب شدهمنم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو
کردغزل و عاطفه و روح هنرمندش را
ادامه ی شعری قبلی بود که گفتم
دلم از جان خویش دست بشستامروز سینه ز غمت لب به لب شده
فردا دو چشمه زان غم انبوه می جهد
درم از دیده چکان است به یاد لب لعلتدلم از جان خویش دست بشست
بعد از آن دیده بر رخ تو فکند
عراقی
من گنگ خواب دیده و عالم تمام کردرم از دیده چکان است به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
شاید خدا به خاطر غم آفریده استمن گنگ خواب دیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش
قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاهشاید خدا به خاطر غم آفریده است
من را که ناله میکنم از امتحان عشق
تو همانی که دلم لک زده لبخندش راقصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است
از رقیبان کمین کرده عقب می ماندتو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش ا
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل مناز رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشقاشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتنناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه ی عاقل هنری بهتر از این؟
امدی جانم به قربانت ولی حالا چرانمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
آنچه میگویم به قدر فهم توستامدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب امدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی راآنچه میگویم به قدر فهم توست
مُردم اندر حسرتِ فهم درست...:)
افسوس های امروز از دی بلند گشتندتبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را
چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانی را