فی حقیقه عشق - سهروردی
گر عشق نبودی سخن عشق نبودی
چندین سخن نغز که گفتی که شنودی؟
ور باد نبودی که سر زلف ربودی؟
رخسارهی معشوق به عاشق که نمودی؟
-
استاد تو عشق است چو آنجا برسی
او خود بزبان حال گوید چون کن
-
بحق آنکه مرا هیچکس بجای تو نیست
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست
-
نه علم نه دانش نه حقیقت نه یقین
چون کافر درویش نه دنیا و نه دین
-
دشمن که فتادست به عشقت هوسش
یک لحظه مبادا بطرب دست رسش
نی نی نکنم دعای بد زین سپساش
گر دشمن از آهنست عشق تو بسش
-
عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهیست که در باغ پدید آید در بن درخت. اول بیخ در زمین سخت کند پس سر بر آرد و خود را در درخت میپیچد و همچنان میرود تا جمله درخت را فراگیرد و چنانش در شکنجه کند که نم در میان درخت نماند و هر غذا که بواسطهی آب و هوا به درخت میرسد به تاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود
-
عشق چون نومید گشت دست حزن گرفت و روی در بیابان حیرت نهاد
-
چون روزی چند برآمد یعقوب را با حزن انسی پدید آمد چنانکه یک لحظه بی او نمیتوانست بود. هرچه داشت به حزن بخشید. اول سواد دیده را پیش کش کرد "و ابیّضت عیناهُ من الحزن" پس صومعه را بیت الاحزان نام کرد و تولیت بدو داد
-