مجموعه داستان مسافر: جلد اول: سفر سمپادیا

فصل هفدهم: شراره‌های امید
بخش ششم

گلوله‌های امیر دیگر تمام شده بودند. دو دقیقه پیش آخرین ترقه‌های متین را دید که در سمت شرق معبد می‌ترکیدند. در آن ارتفاع و از روی سقف معبد، همه چیز را می‌توانست ببیند. سرمای هوا پوست صورتش را می‌‌سوزاند. به طرف تاریوس، که داشت آخرین تیرهایش را شلیک می‌کرد، فریاد زد:«گلوله های من تموم شدن! باید بریم پایین؟»

تاریوس تیر دیگری در چله کمانش گذاشت. صدای جیغ و فریاد از طرف غرب می‌آمد. امیر آن‌جا نگاه کرد: سایه‌ها حمله کرده بودند. قلبش در گلویش می‌تپید. تاریوس بلند گفت:«اون آرتینه!»

امیر بلافاصله او را تشخیص داد: در چنگ سایه‌ها. دهان خشک شد. داد کشید:«نه! نزن!»

اما تاریوس تیر را رها کرد. تیر چرخید و پرواز کرد و مستقیم در گردن آرتین نشست. امیر فریاد کشید:«تاریوس! عوضی آشغال! اون...»

نور شدیدی ناگهان درخشید. زمین به شدت لرزید و امیر به طرف تاریوس پرتاب شد. صدای یک فریاد خیلی بلند می‌آمد، و جیغ‌های گوش‌خراش و غیرانسانی پرده گوش امیر را خراش می‌دادند. زمین دوباره به شدت لرزید و نور به سمت خاموش شدن رفت. سنگ معبد درست زیر پایشان ترک خورد. غبار و خرده سنگ به هوا بلند شد.

چشمان سبز تاریوس هراسان بودند. ایستاد و به ترک خیره شد. یک صدای ترک دیگر به گوش رسید و سقف معبد زیر پایشان ناگهان پایین رفت. امیر سربازان را دید که از درب معبد در حال فرو ریختن بیرون می‌دویدند. تاریوس داد کشید:«داره خراب میشه!» با کف هر دو دستش به سینه امیر کوبید و او را به طرف لبه بام پرت کرد.

امیر از ترک رد شد و گوشه بام افتاد. تاریوس خم شد تا به طرف او، در سه‌کنج بام که امن بود بپرد. سقف بلافاصله فرود ریخت. امیر دید که زیر پای تاریوس خالی شد. یک لحظه چهره وحشت‌زده او را دید، و بعد تاریوس پایین رفت. دیوار دو ضلع از معبد فرو ریخت- روی تاریوس، زخمی‌هایی که هنوز در معبد بودند و تمام افراد رونان در شرق معبد.

****
چند فرسنگ آنسوتر، تیلیا دستانش را از روی زمین برداشت. سرش گیج می‌رفت. آکویلا محکم آرنج و شانه او را گرفت و سرپا نگهش داشت.«سایه‌ها نابود شدن، بانوی من.»

تیلیا زمزمه کرد:«خوبه... حالا...»

آکویلا میان حرفش دوید:«بانوی من...»

صدای حیرت و ترس ستاره‌ها به گوش می‌رسید. تیلیا رد نگاه آکویلا را گرفت. در سایه کوهستان، موجودی ایستاده بود که برای تیلیا خیلی آشنا بود. یک مرد شبح‌مانند. یک دیو کریه با پوستی پر از تاول و دو شاخ و یک دم. پشت سرش، موجود مونثی ایستاده بود که شاخ و دم داشت و سینه هایش پر از جوش‌های چرکی بودند.

مرد از درون سایه گفت:«ما از شهر مردگان آمده‌ایم.»

تیلیا روی پاهایش ایستاد.«نایزر؟»

مرد پاسخ داد:«دختر ستاره به ما قول آزادی داد، وقتی با یارانش به شهر ما آمد.»

تیلیا یک قدم به طرف او برداشت. مرد و زن پشت سرش، بیشتر در سایه‌ها فرو رفتند. مرد گفت:«ما حضور جادو را حس کردیم. ما می‌جنگیم، آیا ساحره ما را آزاد خواهد کرد؟»

تیلیا سر تکان داد:«بله، اما اون یه ساحره نیست. اون قوی‌ترین مارژیت تاریخه... و اگر زنده مونده باشه حتما شما رو آزاد می‌کنه. اما اول باید بجنگید.»

مرد زمزمه کرد:«ارتشی از مرده‌ها. می‌کشد اما نخواهد مرد.»

ناگهان انبوهی از پیکرها در سایه‌ها شکل گرفتند. اشباح نفرین شده، مرده‌هایی که روزگاری برده فروشان بزرگ بودند. ارواحی که بخاطر نفرین یک ساحره، قرن‌ها میان مرگ و زندگی گیر افتاده بودند. همگی از سایه‌ها بیرون آمدند و در حالی که از ستاره.ها دوری می‌کردند، از کوهستان بالا خریدند و شمشیرهای کهنه و نفرین‌شده‌شان را بیرون آوردند.
 
  • دابل‌لایک
امتیازات: Sui
فصل هفدهم: شراره‌های امید
بخش هفتم

سینور مارون به طرف آستو دوید. او روی زمین افتاد بود و بی‌حرکت بود. تاریکهایی که زنده مانده بودند به طرف غرب می‌دویدند. سینور مارون کنار او زانو زد، دستش را گرفت و از اینکه او را زنده و به هوش می‌دید، تعجب کرد. گفت:«حالت خوبه؟»

آستو فقط یک جمله گفت:« ستاره‌ها... یه وسوسه بود.»

سینور مارون پرسید:«چی؟»

آستو زمزمه کرد:« هیچی» و به پیشانی‌اش دست کشید. بدنش از خاک و خون سیاه و سرخ شده بود، اما دیگر آتش در رگ هایش نمی‌چرخید. به کمک سینور مارون بلند شد و ایستاد. درگیری در غرب معبد شدت گرفته بود، اما مصیبت بزرگترین در سمت شرق رخ داده بود. دیوار شمالی و شرقی معبد فرو ریخته بود. غبار و خاک دید را مختل می‌کرد. زنده‌ها می‌دویدند و بدن‌ها را پیاپی از معبد بیرون می‌آوردند. سینور مارون نفس‌های بریده می‌کشید. آستو بلند گفت:«سینور! شما برید اونجا. من می‌رم طرف غرب.» و بلافاصله به راه افتاد.

سینور مارون به طرف شرق معبد به راه افتاد. خاک و غبار در هوا بیشتر می‌شد. دانش‌آموزان مدرسه را می‌دید که روی زمین افتاده بودند. دو مرد یک جنازه را جلوی پای درمانگری گذاشتند که بلند می‌گفت:«این که گردنش شکسته! زنده پیدا کنین!»
سینور مارون به جسد نگاه کرد، و از اینکه او را می‌شناخت چیزی در قفسه سینه پاس شکست: متین. حتی نتوانسته بود از یک غریبه نوجوان محافظت کند.

از یک سردار پرسید:«اون طرف رو دیدی؟»

سردار جواب داد:«تقریبا همه مرده‌‌ن سینور. داریم زخمی‌ها رو میاریم بیرون.» و لنگان لنگان به طرف غرب رفت.

سینور مارون زمزمه کرد:«اما... رونان اونجاست!»

سردار برگشت و به او نگاه کرد. سینور مارون پرسید:«پسرم اونجاست! رونان رو ندیدی؟»

مرد پلک زد. چشمانش از گرد و غبار سرخ شده بودند.« نه سینور.»

مارون با وحشت در حالی که به خاطر ضرب‌دیدگی عضلاتش می‌لنگید، به طرف ضلع غربی فرو ریخته معبد دوید. اجساد همه جا پخش شده بودند. صورت‌ها و جمجمه‌های خرد شده، دست و پاهای شکسته. خون و اندام‌های قطع شده. جادوی آستو، ستاره یا هرچیزی که بود، سایه‌ها را از بین برده بود اما معبد و یک سوم نیروها را نابود کرده بود.

جسد سیرا را تشخیص داد، دخترک ده ساله ای که دوست صمیمی آستو بود. یادش نمی‌آمد اجازه حضور او در جنگ را داده باشد.


قلب مارون خودش را محکم به دنده‌هایش می‌کوبید. غبار همه جا را گرفته بود. مارون دو بار سرفه کرد و با چشمان سرخ به دنبال کسی گشت. احساس آشنا و ناخوشایندی داشت، مثل آن روز که درب خانه‌اش را باز کرد و جسد همسرش، لیرانای دلبندش، پشت آن افتاده بود.

یک دست از بین غبار بلند شده بود، دستی که بدنش زیر آوار بود. مارون به طرف دست رفت، و صدای ضعیف ناله را از زیر آن شنید.

ناخودآگاه دست را گرفت، شاید تا به صاحب آن بفهماند که صدایش شنیده شده است. تکه‌های بزرگ سنگ را با هر دو دست برداشت و به اطراف انداخت. با دست راستش خاک و خرده سنگ را از روی صورت مرد کنار زد، دستانش را زیر سر او قفل کرد و سر را بالا کشید. مرد سرفه کرد و خون از دهانش روی دست و صورت مارون پاشید.

چشمان مارون می‌سوختند و تقریبا بسته بودند. او به برداشتن سنگ‌ها ادامه داد، حالا آوار روی سینه مرد را برمی‌داشت. دستش به زره مرد رسید. زره را محکم گرفت و سعی کرد او را بیرون بکشد. مرد با دست آزادش محکم مچ او را گرفته بود، و چیزهایی زمزمه می‌کرد که مارون نمی‌فهمید: در واقع گوش هم نمی‌داد.

فقط یک کلمه بود، یک کلمه که تکرار می‌شد، و همان کلمه باعث شد مارون دست بردارد. « بابا! بابا ولش کن.»

مارون چشمانش را مالید. غبار فرونشسته و دیدش بهتر شده بود. زمزمه کرد:«رونان؟»

صدای ضعیف نالید:«بابا... زره رو ول کن.»

مارون زره قطعه قطعه شده را رها کرد. سر پسرش را در دست گرفت، باورش نمی‌شد، نمی‌خواست باور کند، پذیرفته بود که خودش قرار است بمیرد، که نفرین زنده ماندن را در میدان اصلی رایانا جا گذاشته است.

انگشتانش در نرمی استخوان خرد شده جمجمه‌ او فرو رفتند. موی بلوند استخوانی‌اش که به سفید می‌زد، موهای مادرش، موهای لیرانا، از خون و خاک، سرخ و سیاه شده بود. چشمان آبی، از درد جمع شده بودند.«بابا... آروم»

مارون با هشیاری تازه‌ای به بدن او نگریست. خون سر و صورتش را پوشانده بود، زره‌اش تکه تکه شده بود و قفسه سینه‌اش با هر نفس صدای عجیب و ترسناکی می‌داد. استخوانی در بدنش نمانده بود که نشکسته باشد. پاهایش هنوز زیر آوار بودند.

مارون در حالی که با شوک می‌تپید، گفت:« تکون نخور. الان آستو رو پیدا می‌کنم و...»

رونان زمزمه کرد:«بابا... »

«نه هیچی نگو! نفس بکش... -سرش گیج می‌رفت- آستو اینو درست می‌کنه. آستو...»

رونان مچ او را گرفت. مارون متوجه شد دو تا انگشت‌های او در زوایای غیر ممکنی قرار دارند.«بابا... »

«نه.» مارون با تاکید این را گفت، با غضب و تحکم سرش را تکان داد.«حق نداری من رو بابا صدا کنی، حق نداری بعد این همه سال من رو بابا صدا کنی و بعدش بمیری! بعد این جنگ نیازی نیست قایم کنیم... میتونیم به همه بگیم که تو پسر منی، که تو... آستو کجاست؟»

نیم‌خیز شد تا بلند شود. رونان با همه توانش دست او را نگه داشت. مارون به زانو افتاد. می‌دانست بیهوده است، هردو می‌دانستند. مثل تقلای کوهنوردی در حال سقوط بود.

مارون نمی‌دانست چرا دارد می‌خندد.«رونان... ببین... ما به همه می‌گیم که تو پسر منی... ما... رونان نه...» خنده مجال نمی‌داد بگرید.

رونان زمزمه کرد:«بابا...» چشمانش گشاد شدند. مردمک چشمش لرزید. دهانش باز ماند: دندان‌های شکسته. آه عمیقی کشید و سرانجام، چیزی در آن چشمان آبی مرد.

مارون با نفس‌های بریده و دستان لرزان روی او خم شد. به موهای او چنگ انداخت، دستش در خون و مغز فرو رفت. روی جسد پسرش خم شد، بینی‌اش به خاک خورد. سرش ضربان داشت. گوش‌هایش سوت می‌کشیدند.

مارون قفل فک‌هایش را باز کرد، و گره‌ای از خون در سینه‌اش باز شد. رو به خاکی که از خون پسرش خیس بود، فریاد کشید.

لیرانایی دیگر مرده بود.



ممنون از @متین. برای حضور در این داستان.
 
  • دابل‌لایک
امتیازات: Sui
فصل هجدهم: الهه جنگ
بخش اول

کارن در فضایی بی‌کران شناور بود. نمی‌دانست کور شده یا نه. نمی‌دانست اصلا آنجا بینایی وجود دارد یا نه. نمی‌دانست کیست.

اولین چیزی که به یاد آورد، دفترچه فرمول‌هایش بود. بعد نامش را به یاد آورد و ناگهان، تمام حقایق به ذهنش هجوم آوردند. چشمانش را تا آخرین حد ممکن گشود.

همه جا سفید بود. مرز زمین و آسمان مشخص نبود؛ البته اگر آسمانی وجود داشت. جاذبه‌ای در کار نبود، اما بدن کارن مثل فیلم‌های فضانوردان نشده بود. به سادگی، زمین در این دنیا تعریف نشده بود، و کارن صرفا با فکر کردن به آن، زمین را تعریف کرد. پاهایش به پایین متمایل شدند و روی یک سطح سفید غیر قابل تشخیص قرار گرفتند.

به بدنش دست کشید. پیراهن سبزرنگ و زره تنش بود، اما هیچ سلاحی نداشت. با صندلی‌های زنانه جنگجوها چند قدم برداشت. به یاد آورد که چگونه مرده بود.

شروع به راه رفتن کرد. بالاخره باید به جایی می‌رسید، نه؟ اما مکان‌ها را نمی‌توانست با تصور کردن، تعریف کند و پدید بیاورد. در زمین بی‌انتها پیش رفت. به نظر می‌رسید که هیچ چیز و هیچ کس جز خودش در آن دنیا وجود ندارد.

ناگهان احساس کرد که از کنار چیزی عبور کرده. چرخید و طرف راستش را از نظر گذراند. هیچ چیز. دستش را آرام به جلو حرکت داد و ناگهان آن را لمس کرد: یک قاب بزرگ، چهارچوب یک درب. چرخید تا مقابل درب قرار گیرد. این قطعا یک در بود، اما شکلی نداشت. صرفا وجود داشت. کارن دستش را به طرف جایی که باید دستگیره در می‌بود، دراز کرد. دستگیره بلافاصله شکل گرفت. در تغییر شکل داد و به درب اتاق کارن تبدیل شد.

کارن نفس عمیقی کشید و اندیشید حالا که مرده باز هم می‌تواند نفس عمیق بکشد. دستگیره را به پایین هل داد.

در قفل بود.

انگشتانش را روی چوب سفید در کشید. بی صبرانه با پاهایش ضرب گرفت. یک بار دیگر در را امتحان کرد. آن را تکان داد تا باز شود.

صدایی گفت:«تو نمی‌تونی اون در رو باز کنی.»

کارن بلافاصله برگشت. در فاصله شش متری‌اش، زن قدبلندی ایستاده بود. پوست سفیدی داشت. موهای مشکی مجعدش تا کمرش می‌رسیدند و چشمان سبز درخشانی داشت. پیراهن سبز رنگی دقیقا شبیه پیراهن کارن پوشیده بود. کمانی در دست راست و تیردانی به پشت داشت.

کارن اخم کرد. زن خیلی آشنا بود. گفت:«تو کی هستی؟»

زن فقط به او نگاه کرد. خاطرات به کارن هجوم آوردند:«تو... اون مجسمه وسط میدون رایانایی!»

زن به او نگریست.«من خود رایانا ام.» صدایش زنگ‌دار و زیبا بود.

کارن خندید.«الهه جنگ... تویی؟ منظورم اینه که... تو؟» به سر تا پای زن اشاره کرد.

رایانا نخندید.«این تصور تو از منه.»

کارن پرسید:«یعنی خودت شکلی نداری؟»

رایانا سر تکان داد و دو قدم جلو آمد.«چرا، دارم. اما این‌جا رو تو تعریف کردی.»

دو قدم دیگر به جلو برداشت. بدن و صورتش شروع به تغییر کرد و در دو ثانیه، روی شکل دیگری تثبیت شد. هنوز هم سفیدپوست بود، اما صورتش لک‌، کک مک و جای جوش و زخم داشت. چشمان سبز تیره بودند و موهای مجعدش مثل جنگجوها بافته شده بود. صندل به پا داشت و پیراهنش قهوه‌ای بود. کمانی در دست، تیردان و خنجر به کمر و شمشیر بلندی به پشت داشت. با صدایی که خیلی خیلی معمولی و حتی کمی خشدار بود، گفت:«من این شکلی‌ام.»

کارن گفت:«من فکر می‌کردم خدا شکل نداره.»

«نداره. کدوم احمقی گفته من یا خانواده‌م خداییم؟»

کارن روی زمین چهارزانو زد. «تو الهه‌ای. اونا می‌پرستنت.»

«اونا اشتباه می‌کنن. پدرم یه جوری این باور رو توشون انداخت که من هیچ وقت نتونستم از بین ببرمش.»

«پس... تو چی هستی، اگه خدا نیستی؟»

«‌ من و خانواده‌ام پیش از شما اینجا بودیم. ما موجودات قوی‌تری هستیم. تو چون از مورچه‌ها قوی‌تری خدای مورچه‌ها حساب می‌شی؟» قدم برداشت. به عقب تکیه زد و یک دیوار سفید بلافاصله پشتش شکل گرفت.

«من شنیده‌ام... تو رو طرد کردن.»

رایانا سر تکان داد.«آره. نصف به خاطر این که نذاشتم شما هم رده حیوانات حساب بشین.»

«نصف دیگه برای چی؟»

رایانا به گردنش دست کشید.« چون نافرمانی کردم و دختر شیرین پدرم نبودم.» روی مچ دست راستش خالکوبی کمان کشیده شده داشت و بین انگشت شست و اشاره دست چپش، نشان کایت کمانداران. نشانی که کارن هم داشت، اما وقتی به دستش نگاه کرد، آن‌جا نبود. به دستش که خیره شد، خالکوبی روی پوستش شکل گرفت.

رایانا دستش را پایین آورد و کارن رد یک زخم قدیمی و خیلی بدشکل را روی گردن او دید، که متعفن و حتی تازه به نظر می‌رسید.

رایانا گفت:«این رد نفرین پدرمه. که... تا ابد محکومم جسم خاکی داشته باشم، و از رنج‌های آن نصیب بسیار خواهم داشت.» پوزخند زد.«هیچ‌وقت نمی‌تونیم از والدینمون فرار کنیم، حتی اگر خودشون طردمون کنن.»

کارن به او خیره شد.«تو الهه‌... غیرعادی‌ای هستی.»

رایانا از گوشه چشم به او نگاه کرد.«من الهه متعجبی هستم که داره فکر می‌کنه تو چرا اصلی‌ترین سوال رو نمی‌پرسی؟»

کارن گفت:«من می‌دونم که مرده‌م.»

رایانا پوزخند زد.«کدوم احمقی گفته تو مردی؟»

«نمرده‌م؟»

رایانا دستش را بلند کرد و در فاصله ده متری کارن، یک درب سفید دیگر ظاهر شد.«مرگ پشت اون دره.»

«یعنی پشتش... باغه؟ یا چی؟»

رایانا شانه بالا انداخت.«نمی‌دونم. من که هنوز نمرده‌م.»

کارن ایستاد. پرسید:«پس اینجا کجاست؟»

رایانا ابروهایش را بالا انداخت و با چشمان سبزش به کارن خیره شد.«جایی بین مرگ و زندگی. جایی که جسم من حقیقت داره. جایی که این الهه تصمیم گرفته...یعنی موفق شده تو رو پشت در مرگ نگه داره.»

کارن با گیجی پرسید:«چرا؟»

رایانا خندید.« کارن، این سوال اصلیه.»
 
  • دابل‌لایک
امتیازات: Sui
فصل هجدهم: الهه جنگ
بخش دوم


کارن به موهای بافته شده‌اش دست کشید. گفت:«خب؟ چرا من اینجام؟»

رایانا به طرف کارن قدم برداشت. دستش را بلند و درب چوبی پشت او را به آرامی لمس کرد. زمزمه کرد:«می‌شنوی؟»

کارن اخم کرد. خم شد و گوشش را به در چسباند. صدای آنیا می‌آمد:«اما هیچ چیز تو رو راضی نمی‌کنه... نه وقتی عقده پذیرفته شدن داری، قاتل روباه‌های دیرا!»

کارن پرسید:«چه خبره؟»

رایانا نوک انگشتانش را روی در گذاشت.«آنیا داره یه نقشه می‌چینه...می‌دونی توی کائنات درباره این اتفاقات اینجا چه فکری می‌کنن؟»

«مگه تو از کائنات و سفر و این چیزا... خبر داری؟»

رایانا به کارن نگاه کرد و خندید.«من مسافرم، کارن.»

ابروهای کارن بالا رفتند.«مثل زینب و آنیا؟»

رایانا سرش را با تردید تکان داد.«آره، اما هر دوی اونا درجه‌شون از من بالاتره.»

کارن بیشتر تعجب کرد. بعد سوال اول را به یاد آورد:«چی می‌گن درباره این اتفاقا؟»

رایانا به در نگاه کرد، انگار می‌توانست پشت آن را ببیند. ابرویش چین افتاد.«پروفسور وندر گفت آنیا و زینب‌گل خودشون رو توی هچل انداخته‌ن. این ممکنه پایان این دنیا و چندین دنیای دیگه باشه.»

«یعنی چی چندین دنیا؟»

رایانا سرش را خم کرد.«خب... اسرار سفر بین دنیاها توی بدن آنیا و زینب‌گل هست. ساحره هردوشون رو تیکه تیکه می‌کنه. راز که لو بره، چندین دنیا آلوده می‌شن.»

«ولی کائنات حتما می‌تونه جلوشو بگیره قبل از اینکه دنیاها نابود بشن!»

رایانا شانه بالا انداخت.«آره، اما قضیه اینه که اولین دنیایی که بدن زینب‌گل آدرسش رو به دارلا می‌ده، واقعیته. به محض لمس جادو نابود می‌شه.»

کارن احساس می‌کرد ضربان قلبش بالا می‌رود، که عجیب بود، چون دقیقا به یاد داشت که قلبش از کار افتاده بود. گفت:« گفتی کی اینو بهت گفته؟»

«پروفسور وندر. تو نمی‌شناسیش ولی تقریبا همه مسافرها شاگردش بودن... و هستن.»

«حتی زینب؟»

«حتی زینب‌گل.»

«کجا؟»

رایانا انگار که چیز بسیار بدیهی‌ای را بگوید، گفت:«دانشگاه علوم بین جهانی دیگه.»

«دانشگاه چی؟»

رایانا با جدیت گفت:«بحث الان این نیست. ببین.»

کارن دوباره گوشش را روی سطح زبر در گذاشت. چهره رایانا نگران بود. کارن گوش داد. آنیا بود:«و همه چیز در نومیدی فرو رفت، اما شراره‌های امید باز هم درخشیدن خواهند گرفت.»

بلافاصله صدای جیغ، انفجار و جادو در را لرزاند. کارن عقب پرید. صدای یک خنده وحشیانه می‌آمد که ذره ذره به جیغ تبدیل می‌شد و زمانی که ساکت شد، در چوبی به شدت باز گشت.

سیتا، جوان و بدون عصایش، از در عبور کرد. کارن با هیجان پرسید:«چی شد؟ چی شد؟»

سیتا انگار که او را نمی‌دید، به آرامی از مقابلش گذشت و با لبخند به طرف درب دوم رفت. رایانا گفت:«ما وجود نداریم، کارن. »

سیتا درب مرگ را به آرامی باز کرد، از آن گذشت و در را بست. کارن به درب اول نگاه کرد که به آرامی بسته می‌شد. پرسید:«چ... چی شد؟»

رایانا با آرامش پاسخ داد:«سیتا مرد. این‌طور که من می‌بینم ساحره به زغال تبدیلش کرد.» یک ابروی ش بالا رفت.

کارن دهانش را باز کرد تا فریادی بکشد اما درب اول دوباره باز شد و شیلار از آن عبور کرد. کارن با دهانی باز گفت:«نه... شیلار؟ شیلار هم؟»

شیلار هم درست مثل سیتا، با لبخند از مقابل کارن گذشت، در مرگ را باز کرد و پشت آن ناپدید شد.

کارن به طرف رایانا دوید و با کف هر دو دستش به سینه او کوبید. رایانا یک قدم عقب رفت و به کارن خیره شد.«مگه من کشتمش؟»

کارن در حالی که از عصبانیت گریه‌اش گرفته بود، داد کشید:«من رو اینجا نگه داشتی تا ببینم یکی یکی کشته می‌شن! تو عوضی می‌دونی آخرش چی میشه! بهم بگو!»

رایانا خنجر روی کمربندش را لمس کرد. گفت:«نمی‌دونم چی می‌شه، ولی می‌تونم حدس بزنم. همه‌شون یکی یکی می‌میرن. آنیا احتمالا اول می‌میره. بعد تاریا، کیمیا، سارا، فاطمه... دنیس همین الان هم مردن رو شروع کرده. زینب گل آخر می‌میره. بدتر از بقیه؛ ساحره زنده زنده مثله‌ش می‌کنه تا جادو رو بیرون بکشه. اوخ! فکر کنم از پاش شروع کرده.»

اشک‌های کارن روی گونه‌اش می‌ریختند.«تو چه مرگته؟ اگه همه‌شون قراره بمیرن بذار من هم بمیرم!» به طرف در مرگ دوید، آن را باز کرد و به فضای سفید نامعلوم پشت سر آن خیره شد.

رایانا بلند گفت:«فقط در صورتی که بازی عادلانه باشه.»

کارن متوقف شد. برگشت و به رایانا نگاه کرد.«چی؟»

رایانا دستانش را به سینه زد.«من همیشه معتقد بودم با تاریکی باید مثل تاریکی جنگید. اگر ساحره تقلب می‌کنه چرا تو نکنی ؟»

«ساحره تقلب کرده؟»

« جادو خودش تقلبه.» خندید و ادامه داد:«کی به کیه؟ اینجا کائناته. قوانین خودت رو وضع کن، تخیل یعنی قدرت.»

کارن در را بست.«تو می‌تونی تقلب کنی؟»

رایانا ایرو بالا انداخت.«می‌تونم به تو کمک کنم تقلب کنی.»

کارن به طرف او قدم برداشت.«چی میخوای بگی؟»

رایانا پشتش را به او کرد و به طرف در زندگی رفت.«پروفسور وندر یادم انداخت من نه زنده‌ام،نه مرده. »

کارن هم به طرف او رفت.«خب؟»

«صریح بگم... می‌تونم یک بار این در رو باز کنم. فقط یک بار.»

کارن پلک زد.«که من ازش رد بشم؟»

الهه سر تکان داد.«که به زندگی برگردی. اما کارن، فقط یک باره. ممکنه با مرگ بدتری از این در رد بشی، و من دیگه نمی‌تونم نگهت دارم. همه چیزش دست خودته. »

کارن دستش را روی در گذاشت و پلک زد.«چقد احتمال داره شکست بخوریم؟»

رایانا با جدیت تمام گفت:«تقریبا هشتاد درصد. پروفسور وندر گفت نود و شش درصد، من تخفیف می‌دم، چون داریم تقلب می‌کنیم.»به کارن نگاه کرد. ادامه داد:«اگر می‌خوای بمیری می‌تونی همین حالا خیلی صلح آمیز از اون یکی در رد بشی. این مثل یه فرصت اضافه ست... و ممکنه کار هم نکنه.»

کارن گوشش را روی در گذاشت. صدای جیغ ساحره به گوش رسید:«من هرچی بخوام رو می‌گیرم!»

رایانا هشدار داد:«کارن، اگر زینب‌گل یا آنیا بمیرن دیگه فرقی نداره، بازی تمومه.»

کارن لبش را جوید. رایانا گفت:«زودباش!»

کارن به او نگاه کرد و صاف ایستاد.«تو دنبال نجات اونا نیستی. فقط می‌خوای ببینی من به عنوان یه انسان چه تصمیمی می‌گیرم.»

رایانا بلند خندید.«تو خیلی باهوشی! آره‌. این تنها کاریه که تمام این قرن‌ها کرده‌ام. شما خیلی جالبین!» صورتش جدی شد.«اما واقعا داره دیر میشه.»

کارن اخم کرد. با مشت‌های گره کرده گفت:«بازش کن. من برمی‌گردم.»
 
فصل هجدهم: الهه جنگ
بخش سوم

سمت غربی معبد چنان در هرج و مرج فرو رفته بود که آستو همزمان که مجبور بود برای جانش بجنگد، به دنبال چهره آشنا می‌گشت. حالا روی جادویش کنترل بیشتری داشت، و برای اولین بار پس از خانه عمویش در جنوب، از شلاق آتشینی استفاده می‌کرد که به جای چشمانش، از کف دستش شکل می‌گرفت. کسی در شلوغی او را صدا می‌زد. آستو ایستاد. دست راستش را با تیغه‌هایی از آتش در سینه زن تاریکی فرو برد و وقتی قلب را به چنگ آورد، صاحب صدا را دید که به او خیره شده بود.

صدا زد:«رادان!»

رادان به طرف او دوید. با صدای گرفته‌ای گفت:«چه خبره؟»

«دیوار شرقی معبد ریخته.»

رادان چرخید تا با مشت یک تاریک را دور کند.«چی؟ چجوری؟»

آستو جواب داد:«فکر کنم به خاطر من.»

«چجوری؟»

«گفتم، به خاطر من!»

رادان ایستاد و با شمشیرش به معبد اشاره کرد.«دارم می‌گم چه جوری یه معبد سنگی سه هزار ساله رو آوردی پایین؟»

«همون‌طوری که سایه‌ها رو نابود کردم و تو هنوز زنده ای!»

رادان خنده پارس‌مانندی کرد.«نه دستت درد نکنه!» بعد ناگهان ایستاد و به معبد نگاه کرد.«تاریوس بالای معبد بود!»

آستو به او خیره شد. رادان ادامه داد:« امیر هم اون بالا بود!»

رادان چرخید و پشت یقه یک نفر را گرفت. آستو او را شناخت، بهراد بود و پیراهنش از شانه جر خورده بود. یک زخم وسیع ولی سطحی روی شانه چپش داشت. رادان گفت:«برو طرف شرق و ببین اونجا چه خبره! امیر و تاریوس رو هم پیدا کن!»

بهراد نفس نفس می‌زد.«ولی..»

«ولی نداره. بجنب!» بهراد را به طرف شرق هل داد. سپس به دور و برش نگاه کرد. به آستو گفت:«زیادی پراکنده‌ایم. دارن پدرمونو در میارن.»

شمشیرش را بالا برد و فریاد زد:«به شرق! به شرق! عقب نشینی به معبد!» اطرافیانش مثل این که منتظر بوده باشند، شروع به دویدن کردند.

آستو دستش را با شعله‌ای روشن کرد و فریاد زد:«له طرف معبد! معبد!»

رادان را دید که به داد می‌کشید:«محمدرضا! معبد! داری چه غلطی...» هم او و هم آستو رد نگاه خیره محمدرضا را گرفتند. موجوداتی از کوه پایین می‌آمدند. برخی روی پا و برخی می‌خزیدند. اولین موجود به سطح صاف رسید. ایستاد و شمشیری را بالا برد. دو شاخ داشت و تقریبا سبز رنگ بود. تمام بدنش در از تاول و جوش‌های چرکی بود. فریاد بلندی کشید و به همراه بقیه همنوعانش به تاریک ها حمله کرد. فشار درگیری ناگهان از طرف رادان و آستو، به غرب متمایل شد.

رادان فریاد زد:«مرده‌ها! مرده‌ها! باورم نمی‌شه! دخترا باهاشون معامله کردن!» سرش را عقب داد و بلند قهقهه زد. بازوی آستو را گرفت.«بیا بریم!» و دوباره فریاد کشید:«معبد! معبد!»

آستو دید که شمشیر یک تاریک بازوی یکی از مرده‌ها را از شانه قطع کرد و بلافاصله روی زمین افتاد، چون هم مرده و هم دست قطع شده‌اش به او چسبیده بودند. دندان‌ها و خنجرها دخیل شدند و دست قطع شده، در حالی که یک مشت دل و روده را به چنگ گرفته بود، کنار جسد تاریک بالا و پایین می‌پرید.

آستو نگاهش را از مرده‌ها برداشت و به طرف شرق شروع به دویدن کرد. سه قدم برنداشته بود که چیزی محکم به سینه اش خورد و به عقب پرتش کرد. به سرعت سرپا شد و در حالی که به دنبال مهاجم می‌گشت، نفس نفس زد. چهره متعجب رادان را اول دید، و بعد آن موجود را: یک زن دیومانند با پیراهنی کوتاه که بدن سبز-سیاهش از تاول پوشیده شده بود. زن دهانش را باز کرد و زبان دوشاخه‌اش دیده شد. انگشت اشاره‌اش را به طرف آستو بالا آورد.«تو نه، ساحر! تو این‌جا می‌مونی!»
 
فصل هجدهم: الهه جنگ
بخش چهارم

کارن حس می‌کرد که یک لباس تنگ به تن دارد که خیلی هم سنگین است. برای اولین در عمرش داشت وزن واقعی بدنش را احساس می‌کرد. انگار بار اول بود که جاذبه روی بدنش تاثیر می‌گذاشت. سطح سفت و سنگی زمین را احساس کرد. تمام بدنش یخ زده بود، مخصوصا انگشتان دست و پایش را اصلا نمی‌توانست حس کند. ضربان قلبش را به وضوح احساس می‌کرد، که برخلاف پیش از مرگش، آرام و واضح بود. خون ساکن شده در رگ‌هایش به حرکت در می‌آمد و عضلاتش را دوباره گرم می‌کرد. دوباره نفس کشید و احساس کرد ریه‌هایش چسبناکند. خروج قطرات عرق را از تک تک منافذ پوستش حس کرد.
یک نفر در نزدیکی او نفس نفس می‌زد. بویایی اش با بوی شدید و تهوع‌آور گوشت سوخته، دوباره روشن شد. با احتیاط چشمانش را نیمه باز کرد.

ساحره در نزدیکی او نفس نفس می‌زد. کارن ترسید و چشمانش را بست. دوباره به آرامی گشود. زینب‌گل کنار ستون نشسته و پایش را دراز کرده بود. او و فاطمه هردو به دنیس خیره شده بودند که کنار ستون افتاده بود و چاله‌ای از خون کنار سرش وجود داشت. مرده بود؟ امکان نداشت. اگر مرده بود کارن او را می‌دید، همان طور که مرگ شیلار را دید و حالا شیلار در فاصله دومتری او توسط یک شمشیر به سیخ کشیده شده بود. یک چیز مچاله زغال مانند هم پایین پای کارن افتاده بود که کارن می‌دانست باقی‌مانده جسد سیتا است.

تاریا روی زمین سیاه شده بود، و آنیا با فاصله از ساحره ایستاده بود. کارن متوجه حصار آتشین ضعیف ساحره شد و در دل از این که ساحره به استراحت نیاز داشت، احساس پیروزی و امید مختصری کرد.

کارن حالا یک امتیاز بزرگ داشت: غافلگیری. ساحره انتظار نداشت جنازه‌ها به او حمله کنند. اما اگر کمی سرش را برمی‌گرداند می‌توانست کارن را قبل از هر اقدامی ببیند. کارن به چیزی نیاز داشت که حواس ساحره را پرت کند. چشمانش را بست و آرام منتظر ماند. انگشتان دستان و پاهایش به آرامی گرم می‌شدند.

دو ثانیه بعد، چشمانش را دوباره باز کرد و زیر چشمی اطراف را پایید. دید که سارا با اشاره زینب‌گل، کیف داروهای آنیا را با پا به طرف او هل داد. زینب‌گل بلافاصله کیف را گشود و چند برگ خشک شده از یک کیسه بیرون آورد و کف دستش پودر کرد.

آنیا به ساحره گفت:« قدرتت داره می‌میره، دارلا. این حصار چقدر قراره برات وقت بخره؟»

ساحره دستش را به طرف آنیا بلند کرد و با صدای دورگه عجیبی گفت:«چی برای تو مونده؟ که...» سرفه کرد و خم شد. کارن خون سیاه رنگ را دید که روی زمین ریخت. ساحره داشت از هم می‌پاشید. کارن اندیشید: تا وقتی چشمش سالم است، هنوز خطرناک است.

نگاه ش دوباره به زینب‌گل افتاد. او با هشیاری به ساحره خیره شده بود و دستش به طرف بدن دنیس می‌رفت. ناگهان دنیس را برگرداند، به پشت خواباند و پودر کف دستش را به طرف صورت او فوت کرد.

کارن از روی غریزه، احساس کرد که حواس‌پرتی مورد نیاز همین حالا ایجاد خواهد شد. بدنش را منقبض کرد.

دنیس ناله کرد و به هوش آمد. ساحره جیغ بلندی کشید:«چند تا جون...»

دنیس نیم خیز شد و دستش به طرف خنجرش رفت، اما بدنش به شدت متزلزل و بی‌تعادل بود.«من زنده ام مادرج...»
کارن فرصت نداد که فحش او تکمیل شود. روی دو پا پرید و از پشت محکم ساحره را هل داد. ساحره جیغ کشید و به طرف آنیا افتاد. صدای فریاد حیرت زینب‌گل و جیغ شادی کیمیا و سارا بلند شد. ساحره روی زمین چرخید و نگاهش به کارن افتاد. «چه‌طوری...» دستش را بلند کرد.

آنیا مثل یک کشتی‌گیر خودش را روی ساحره انداخت و او را روی زمین کشید. موج جادو آنیا را پرت کرد، اما فقط در حدی قدرت داشت که او را کنار بزند. ساحره به سختی سر پا شد. فاطمه از پشت به کمر او آویخت و او را به عقب و روی زمین کشید. زینب‌گل در حالی که جیغ می‌کشید با مشت به سر و صورت او کوبید. دنیس خنجرش را در پهلوی ساحره فرو کرد.

صدای جیغ ساحره بلند شد. سیاهی به سرعت از سینه تاریا بالا رفت و چشمان او به بالا چرخیدند. سارا و کیمیا از پشت ستون بیرون آمدند و در حالی که باهیجان جیغ می‌کشیدند، به ساحره خیره شدند که در قفل دستان فاطمه تقلا می‌کرد و صدای جیغ غیرانسانی‌اش بلند بود. کیمیا در حالی که با بلندترین صدای ممکن جیغ می‌کشید، دست راست ساحره را گرفت و تا جایی که می‌توانست پیچاند.

کارن جلو پرید، روی شکم ساحره نشست و با صدای بلند فحش داد. با دو انگشت دست چپش پلک‌های چشمش سالم ساحره را از هم فاصله داد، و در هجوم ادرنالین کاری کرد که هرگز در خودش نمی‌دید انجام بدهد: شست دست راستش را در کره چشم ساحره فرو کرد.

چشم از هم پاشید و مایع و خون روی دست کارن و گونه ساحره ریخت. ریشه‌های جادویی سیاه به سرعت از کاسه خالی چشمش روی پیشانی و گونه ساحره رشد کردند.

موج انفجار داغی کارن را عقب زد. بینایی‌اش مختل شده بود. تلو الو خورد و روی زانو افتاد. چشمانش را مالید و بعد هردو گوشش را، و کم کم از میان لکه‌های سیاه، ساحره را دید که روی چهاردست و پا افتاده بود. رو به زمین دهانش را تا بیشترین حد ممکن باز کرده بود و جیغ می‌کشید و ضجه می‌زد. کارن شقیقه هایش را با دو دست گرفت. پلک‌هایش را روی هم فشار داد و سرش را بالا آورد.

دید که فاطمه شمشیرش را از روی زمین برمی‌دارد و می‌ایستد. زینب‌گل را دید که فاطمه را صدا می‌زد، اما صدایش را نمی‌شنید. صدای جیغ ساحره آن قدر بلند بود که ستون‌ها به لرزه افتاده بودند و ترک می‌خوردند. غبار بلند می‌شد و خرده سنگ‌ها پایین می‌ریختند.

فاطمه شمشیر را بالا برد، فریاد گرفته‌ای کشید و پایین آورد.

این یکی از ترسناک‌ترین صحنه های زندگی کارن بود، که بعد از تجربه مرگ خودش در رده دوم تجربه‌های ترسناک قرار می‌گرفت. شمشیر فاطمه در گردن ساحره گیر کرده بود، و ساحره در حالی که نیمی از گردنش بریده شده بود بی‌توجه به تیغه‌ در گردنش، به جیغ کشیدن ادامه می‌داد.

فاطمه کم نیاورد. شمشیر را بیرون کشید، بالا برد و دوباره-این بار سریع تر و کلافه‌تر- پایین آورد. کارن احساس می‌کرد صدای جیغ هرگز قطع نخواهد شد، و همچنان که جوشیدن یک مایع داغ در گوش راستش را احساس می‌کرد، متوجه شد از گوش زینب‌گل و سارا هم خون می‌ریزد.

شمشیر با سرعتی نادیدنی پایین آمد، و ناگهان سکوت برقرار شد.

بدن ساحره به زمین خورد. سرش روی زمین غلتید و یک ثانیه بعد، در فاصله نیم متری بدنش متوقف شد.

کارن می‌توانست در سکوت صدای نفس‌های خودش را بشنود، و گوشش در واکنش به این سکوت ناگهانی سوت می‌کشید. سرش را بالا آورد. تاریا نفس خیلی عمیقی کشید و عفونت سیاه‌رنگ از سینه اش پایین رفت، به پاهایش رسید و ناپدید شد. تاریا سرش را به زمین تکیه داد، چشمانش را بست و فقط نفس کشید. بازوانش را روی زمین رها کرد.

زینب گل سرش را به ستون تکیه داد. ناخودآگاه ساعد دنیس را گرفته بود. فاطمه شمشیر را انداخت. یک قدم عقب رفت و روی زمین نشست و زانوانش را بغل کرد. آنیا شانه‌ کیمیا را گرفت. کیمیا چرخید و محکم او را بغل کرد. آنیا آرام به پشت او زد. نگاهش به جلو خیره بود.. سارا به طرف کارن قدم برداشت. شانه‌های او را بلند کرد. کارن نشست و سارا محکم به آغوش او پرید.

تمام شده بود.
 
فصل هجدهم: الهه جنگ
بخش پنجم

بهراد معبد را تازه دور زده و از حجم غبار، شلوغی و آوار دهانش باز مانده بود. در حالی که بازوی چپش را به پهلو چسبانده بود، میان جمعیتی که هرکدام به طرف می‌دویدند پیش رفت. این طرف معبد درگیری خیلی خفیف بود یا اصلا وجود نداشت، اما فاجعه‌ای که فرو ریختن معبد به وجود آورده بود با جنگ برابری می‌کرد. پیش رفت و صدا زد:«تاریوس! امیر!»

«بهراد؟»

بهراد بلافاصله سرش را برگرداند. در جهت سالم پله‌های ورودی معبد، امیر نشسته بود و آرنج‌هایش را روی زانوانش گذاشته بود. بهراد به طرف او دوید.«تو زنده ای! مگه بالای معبد نبودی؟»

امیر به پیشانی‌اش دست کشید.«آوردنم پایین.»

بهراد به معبد نگاه کرد. نیمی از سقف و دو ضلع دیوارها ریخته بود. امیر شانه او را لمس کرد.«شونه‌ت چی شده؟»

بهراد ناخودآگاه از درد عقب کشید.«نکن!» دوباره به اطراف نگاه کرد.«تاریوس رو ندیدی؟»

امیر دستش را آرام بلند کرد.«اونجاست. از زیر آوار... درش آوردن.» شقیقه‌اش را فشار داد و چهره‌اش در هم رفت.«اون ور چه خبره، بهراد؟»

«هنوز درگیریه.»

«آرتین...»

بهراد سریع گفت:«دیدم!» به هیچ عنوان نمی‌خواست در آن لحظه درباره مرگ آرتین صحبت کند.

بلند شد و تلوتلوخوران از پله‌ها پایین آمد. به طرف گوشه‌ای نزدیک کوهپایه رفت که درمانگرها تجمع کرده بودند و صدای فریاد به گوش می‌رسید. دنبال تاریوس گشت، اما او را ندید. بازوی یکی از درمانگرها را گرفت.«تاریوس رو ندیدی؟»

درمانگر به یکی از پیکرهای روی زمین اشاره کرد.«سینور تاریوس؟ اونه.»

بهراد به طرف تاریوس رفت. او بیهوش بود- شاید هم مرده بود؟ اما نه، قفسه سینه اش با ضعف بالا و پایین می‌رفت. سرش پانسمان شده بود و پارچه به خون و مرهم آغشته بود. خاک روی صورتش با خون، گل شده بود. بهراد به سر تا پای او نگاه کرد. دنده‌هایش به نظر سالم می‌رسیدند، شاید فقط سرش ضربه خورده بود. نگاهش که پایین‌تر رفت، نفس در سینه‌اش حبس شد.

تاریوس دو ران، و یک ساق پا داشت. پای راستش از زیر زانو قطع شده بود، و یک بند چرمی را محکم بالای زانویش بسته بودند. بهراد جرئت کرد به بخش بریده شده پای او نگاه کند. خونریزی چندانی نداشت، گرچه پانسمانش خیس بود.

بهراد، در حالی که دهانش خشک شده بود، نزدیک‌ترین درمانگر را صدا زد. پرسید:«پاش... پاش چی شد؟»

درمانگر در حالی که با انبر آهنی به جان یک زخم افتاده بود، از میان فریادهای زنی که زیر انبرش به خود می‌پیچید، گفت:«خرد شده بود. نتونستیم نگهش داریم. قطعش کردیم.»

انبر را به دهان گرفت و دستش را در مرهم فرو برد. به لیرا-دانش آموز رنگ‌پریده‌ای که داشت کمکش می‌کرد- گفت:«بگیر! محکم بگیرش!»

بهراد دید که لیرا وزنش را روی شانه‌ها و سینه زن انداخت، و درمانگر مرهم را با مهارت دور زخم روی ران زن مالید. انبر را از دهانش در آورد و با آن لایه‌های زخم را باز کرد. گفت:«فکر نکنم زیاد خون ازش بره، از این به بعد. ریشه‌های رگ‌هاشو سوزوندیم.» چند ثانیه طول کشید تا بهراد بفهمد منظور مرد درمانگر، تاریوس است.

بهراد صورتش را از جیغ زن زخمی جمع کرد. پرسید:«خوب می‌شه؟»

مرد درمانگر انبر را به دست لیرا داد و تشر زد:«نوار زخم‌بندی! بجنب! حواست کجاست؟» لیرا دستپاچه شد و یک تکه پارچه سفید بیرون آورد.

درمانگر با پشت دست عرقش را پاک کرد. گفت:«فکر نکنم. داره می‌میره.» طوری این را گفت انگار هیچ اهمیتی نداشت.

بهراد داد کشید:«یعنی چی که داره می‌میره؟»

درمانگر بدون هیچ ملاحظه‌ای زانوی زن را بالا کشید و نوار زخم‌بندی را از زیرش رد کرد. گفت:«یعنی داره می‌میره. از ارتفاع افتاده پایین، بیهوشه و منم هیچی ندارم که بتونه توی یه ساعت خون بدنش رو برگردونه.» سر لیرا داد کشید:«بگو بیان اینو ببرن! زود باش!»

لیرا خیره به او نگاه کرد. درمانگر داد کشید:«لیرا یه جوری می‌زنمت که بیفتی کنار اینا! پاشو!»

لیرا تکان خورد و بلند شد. سکندری خوران به طرف درمانگر دیگری رفت. مرد درمانگر به طرف تاریوس آمد. یک پلک او را بالا کشید. سرش را روی سینه تاریوس گذاشت و بی‌توجه به لرزش پلک‌های تاریوس، دستش را روی جای خالی پای او فشار داد و به انگشتانش نگاه کرد تا خونریزی را بسنجد. به بهراد نگاه کرد و گفت:«داره می‌میره.»

بهراد با خشم فزآینده‌ای گفت:«چرا صبر نکردی! آستو می‌تونست پاشو درست کنه، همون طوری که پای منو درست کرد!»

درمانگر با چشمان خسته و به خون نشسته به او نگاه کرد.« و کجا هست این آستو؟ این آدما دارن زیر دست ما می‌میرن.» با دست روی سینه تاریوس زد.«این یکی هم می‌میره.»

بهراد با دهان باز مانده به درمانگر خیره شد که به طرف دیگری می‌دوید. نگاهش از درمانگر روی مردی افتاد که از بین غبار پیش‌ می‌آمد: سینور مارون که جسد خرد شده رونان را در آغوش داشت.
 
فصل هجدهم: الهه جنگ
بخش ششم

فاطمه محکم کارن را در آغوش گرفت.«فکر کردیم تو رو کشت!»

کارن او را رها کرد و به بقیه نگریست.«واقعا کشت. بعدا براتون تعریف می‌کنم.»

جلو رفت و خم شد تا زینب‌گل را که روی زمین نشسته بود در آغوش بگیرد. صدای خنده زینب‌گل را کنار گوشش می‌شنید که گرفته و خسته، ولی شاد بود.

کیمیا که کیف آنیا را در دست داشت، گفت:«واقعا مرده؟ واقعا تموم شد؟»

کارن به جسد ساحره نگاه کرد. متوجه شد که بدنش چروکیده و خشک شده و دیگر زیبا نیست. از نگاه کردن به سرش خودداری کرد. برگشت و به آنیا خیره شد که کنار دنیس زانو زده بود.

دنیس سرش را به ستون تکیه داده و چشمانش را بسته بود. آنیا دست راستش را آرام روی سر او گذاشت و با انگشت شست، پیشانی دنیس را لمس کرد. دنیس چشمانش را گشود، و چشمان سیاهش ناگهان گشاد شدند.«تو!»

آنیا سر دنیس را جلو کشید و خم کرد تا به پشت سرش دسترسی داشته باشد. بی هیچ احساسی گفت:«آنیا ام، آروم باش.»

دنیس سرش را دوباره بالا آورد و به آنیا خیره شد.«تو... تو نجاتم دادی!» لحنش هیچ شباهتی به دنیس همیشگی نداشت. چیزی ته دل کارن مورمور شد.

نگاه آنیا غیر قابل خواندن بود. با خنده کجی گفت:«اگه بذاری نجاتت می‌دم. بذار ببینم پشت...»

دنیس مچ او را گرفت.«کلبه نگهبانی! من یه بچه بودم و جوزا با خنجر پهلوی من و صورتم رو...»

آنیا سریع سر تکان داد و گفت:«الان نه، دنیس.»

«خودت بودی!» چشمان دنیس فراخ بودند و طعنه همیشه از چهره‌اش محو شده بود. پشت دستانش را بالا آورد.«تو دست‌هام رو سوزوندی تا بیدار بش‍...»

آنبا به سرعت گفت:«نه، الان نه!» و سر دنیس را دوباره خم کرد.

دنیس باز سرش را بالا آورد.«خودت بودی!»

آنیا سر تکان داد. «آره، من بودم. بذار پشت سرت رو ببینم.» چهره‌اش کلافه به نظر می‌رسید. چشمان بنفشش را جمع کرد.

تاریا، که داشت مفاصلش را باز و بسته می‌کرد، گفت:«به هر حال، به ما نگفته بودی که شاهدختی.»

دنیس با فشار دست آنیا از بین دندان‌هایش غرید. گفت:«حالا که می‌دونی.»

زینب‌گل گفت:«و الان فهمیدیم کی صورتت رو خط انداخته.»

فاطمه با خنده گفت:«و دستهات رو سوزونده!»

دنیس غرید:«خوشم نمیاد درباره... آخ!» آنیا دست خون آلودش را پایین آورد و کیفش را که در دست کیمیا بود، باز کرد.

سارا گفت:«و رازت... از اعضای خونواده‌ت یه نفر زنده‌ست و اونم... جوزاست؟»

زینب گل خندید.«شاه! گاوت زایید، دنیس.»

آنیا بی‌توجه به دیگران ، گفت:«جمجمه‌ت سالمه، فقط ضرب دیدی. بذار ببندمش که دوباره ضربه نخوره.» در کیفش گشت و نوار زخم‌بندی بیرون آورد.

چند دقیقه بعد، در سکوت گذشت. کارن و فاطمه سعی کردند اجساد مورا، شیلار و سیتا را به گوشه ای بکشند، اما هیچ کدام به جسد ساحره دست نزدند. زینب‌گل روی زخم رانش خم شده بود و تکه‌های ریز کریستال را بیرون می‌کشید.

وقتی آنیا به سراغ زخم زینب‌گل آمد، متوجه شد دیگر نوار زخم‌بندی ندارد. زینب‌گل با خنده گفت:«اگه از دامن چرک خودت نوار جدا کنی پرتت می‌کنم توی خندق! ولش کن بذار هوا بخوره.»

آنیا خندید و گفت:«از دامن که نه، ولی ببین چی دارم!» دامنش را بالا زد. از زانو به بالا، دور ران‌هایش نوار زخم‌بندی پیچیده بود.

زینب‌گل گفت:«این چیه دیگه؟!»

آنیا شروع به باز کردن نوار از دور ران‌ راستش کرد.«ذخیره اضطراری.»

وقتی پانسمان پای زینب‌گل تمام شد، کیمیا پرسید:«حالا چی می‌شه؟»

تاریا جواب داد:«باید برگردیم.» چشمان سبزش به زینب‌گل افتاد.«اسبت... شبق هنوز پایینه؟»

زینب گل گفت:«آره... ولی بقیه اسب‌ها رو رد کردیم.»

سارا نالید:«یعنی یه نفر هم احتمال نمی‌داد که زنده بمونیم؟ الان این همه راه رو می‌خوایم پیاده برگردیم؟»

دنیس دندان‌هایش را به هم فشرد.«ناله فایده نداره. باید بریم. شاید اون طرف لازممون داشته باشن.»

«منظورت چیه؟»

دنیس به او نگاه کرد. چشمانش سیاه و وحشی بودند.« منظورم اینه که درگیر اون طرف هم با تاریک هاست هم با جوزا. باید بریم و بهش برسیم.» دستش را به ستون بند کرد و ایستاد. دستش را به طرف زینب‌گل دراز کرد و به او کمک کرد بلند شود. زینب‌گل دست راستش را روی ستون گذاشت و سعی کرد وزنش را از روی پای زخمی‌اش بردارد‌.

کیمیا پرسید:«آنیا؟ یعنی هیچ راهی نیست؟ جادویی ، چیزی؟»

آنیا دهانش را باز کرد که جواب بدهد، اما زینب‌گل صدا زد:«آنیا!»

آنیا به او خیره شد.«درد دا...»

«نه! ببین!»

آنیا به اطراف نگاه کرد. چیزی قابل رویت نبود، حداقل نه برای کارن. کارن به جسد ساحره خیره شد، چون انتظار داشت زنده شود.

آنیا پرسید:«کجا رو؟»

چشمان زینب‌گل متمرکز بودند.«یه دریچه داره باز میشه.» ابروان آنیا بالا رفتند و نگاهشان با هم تلاقی کرد.

بلافاصله پشت سر آنیا، هوا شکافته شد، چرخید و دریچه‌ای بیضی شکل به وجود آمد. آنیا روی دو پا پرید و شمشیر کشید. تاریا هم ایستاد و شمشیرش را بیرون آورد. اما زینب‌گل، شمشیر را روی زمین انداخت، چون کسی را درست پشت پنجره دیده بود.

رایانا، الهه جنگ، در حالی که با دستانش لبه‌های پنجره بین جهانی را گرفته بود، کمی به طرف این دنیا خم شد و لبخند زد.
 
فصل هجدهم: الهه جنگ
بخش هفتم

تاریا اولین کسی بود که زانو زد. سپس آنیا شمشیرش را آرام زمین گذاشت و زانو زد. فاطمه ،سارا و کیمیا با حیرت به الهه خیره شده بودند. دنیس هم زانو زد، اما برخلاف تاریا سرش بالا بود و به الهه خیره شده بود. کارن لبخند به لب داشت. زینب‌گل سه انگشت دست راستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و سرش را خم کرد. وقتی سرش را بالا آورد، گفت:« شنیده بودم که مسافری.»

رایانا صاف ایستاد، ولی از دریچه رد نشد. سرش را برای زینب‌گل خم کرد.«ما تا حالا همدیگه رو ندیده بودیم، مسافر ارشد.»

زینب‌گل این پا و آن پا شد و صورتش کمی در هم رفت.«آخرین بار از پروفسور وندر شنیدم.»

رایانا به زینب‌گل خیره شد.«از طرف کائنات اینجام.»

زینب‌گل چند ثانیه ساکت به او خیره شد. کارن به زینب‌گل نگاه کرد و سعی کرد فکرش را بخواند. آبروی زینب‌گل چین افتاد. گفت:« دریچه رو تو باز نکردی.»

رایانا سر تکان داد.«نه.»

آنیا سرش را بلند کرد و ایستاد. گفت:«و این دریچه معمولی نیست.»

رایانا با حالتی برخاسته از اضطرار، گفت:«یه «دریچه قصد». تا یک ساعت دیگه فعاله. بهتره عجله کنید. درگیری اصلی در معبد کهن در جریانه.» به جسد ساحره اشاره کرد. کارن به آن نگریست و متوجه چیزی شد که قبلاً ندیده بود: از سینه ساحره، ریشه‌هایش سفیدی روی زمین رشد می‌کردند. رایانا ادامه داد:«ریشه‌ها به زودی سریع می‌شن. وقتی به سرزمین‌های متمدن برسن، تاریک‌ها رو آزاد می‌کنن. تاریکی محو می‌شه، آن‌ها دوباره انسان می‌شن.»

زینب‌گل سر تکان داد، اما چهره‌اش مشکوک بود.«افراد خیلی کمی می‌تونن دریچه قصد باز کنن. کی این رو برای تو باز کرده؟»

رایانا لبخند کجی زد.«پروفسور رِیمن.»

یک ابروی زینب‌گل بالا رفت.«اگر می‌گفتی یه اژدهای اکلیلی برات دریچه باز کرده، بیشتر باورم می‌شد.»

آنیا در گلو خندید.«ریمن دریچه باز کرده، یعنی واقعا مهمه.»

زینب‌گل به رایانا نگاه کرد.«از کمکت ممنون. می‌تونی بری.»

رایانا لبخند زد. عقب رفت و در لایه‌های گسیخته فضا و زمان، محو شد. درون دریچه یک فضای سفید و آبی، چرخان و تا حدی دوبعدی بود.

آنیا به زینب‌گل سقلمه زد.«اون یه الهه‌ست. باید بهتر باهاش حرف می‌زدی.»

زینب‌گل آرام پایش را به زمین گذاشت.«فقط یه مسافر درجه دوئه. وقتی جلوی بقیه دریچه قصد باز می‌کنن انتظار داری من حفظ ظاهر کنم؟»

تاریا سرش را بلند کرد. دنیس ایستاد و پرسید:«این چیه؟»

زینب‌گل با صدایی که حتی کمی کلافه بود، گفت:«اون واقعا رایانا بود. و اینم یه دریچه قصده.»

تاریا ایستاد.«چی‌ هست؟»

«یه دروازه جادوییه. قبل از عبور ازش باید قصد یه مکان رو بکنید. مقصدتون رو توی ذهنتون بیارید و دریچه شما رو بهش می‌رسونه.»

آه کشید. ادامه داد:«ما باید بریم معبد کهن... من، فاطمه، کارن، سارا و کیمیا. تو با مایی آنیا؟»

آنیا سر تکان داد. تاریا گفت:«من هم میام اونجا.»

دنیس زمزمه کرد:«من نه.»

زینب‌گل پرسید:«چی؟»

دنیس خنجر هایش را در کمربندش گذاشت.«من نمی‌تونم بیام معبد.»

آنیا پرسید:«پس.. کجا؟»

دنبس به دریچه نگاه کرد. چشمانش مصمم بودند.«من می‌رم به قصر مرکزی.»

آنیا متوجه شده بود. صاف‌تر ایستاد و پرسید:«چرا، شاهدخت ؟»

دنیس زمزمه کرد:«که کار برادرم رو بسازم.» و به طرف دریچه دوید و از آن عبور کرد.
 
فصل نوزدهم: تا پایان
بخش اول

امیر تصمیم گرفت که از روی پلکان بلند شود و به درد کاری بخورد. بلند شد و با نگاهی به جلو، از پله‌های معبد پایین آمد. نگاهش به افراد در رفت و آمد بود و درگیری مختصر در دوردست، که ناگهان احساس کرد چشمانش دچار پارازیت شده‌اند؛ چون یک حفره سفید-آبی وسط هوا، درست جلوی پله‌ها ایجاد شده بود. امیر جلو رفت و دستش را آرام به طرف حفره دراز کرد. همان لحظه، محیط سفید و خطوط آبی آن مثل آب یک کاسه مواج شد و تاریا از آن بیرون پرید.

امیر داد کشید:«تاریا!»

تاریا به معبد مخروبه خیره شد.«این‌جا چه خبره؟!» تیری از تیردانش بیرون کشید و در کمان گذاشت. چند قدم از دریچه فاصله گرفت.

بلافاصله آنیا، زینب‌گل که دهنه شبق را گرفته بود، کارن ، فاطمه ، کیمیا و سارا از دریچه بیرون پریدند. چشمانشان روی خرابه های معبد قفل شده بود.

امیر با حیرت داد زد:«زینب! کارن! شما ها زنده این!»

کیمیا جیغ کشید:«تو هم زنده ای! همه زنده‌ان؟»

امیر پلک زد. نمی‌دانست چه بگوید.«نه همه.» نگاه کیمیا خیره و مبهوت بود.

تاریا شانه امیر را محکم گرفت و او را جلوی خودش کشید.«سینور مارون کجاست ؟»

«اونجا... طرف درمانگرها.» امیر دستش را به طرف شلوغی درمانگران بلند کرد.

تاریا به سرعت به طرف سینور مارون رفت که کنار جنازه رونان روی زمین نشسته بود. آنیا به طرف زخمی‌ها دوید. زینب‌گل روی شانه کیمیا زد.«برو کمک آنیا.» کیمیا سر تکان داد و به دنبال آنیا دوید.

امیر به زینب‌گل نگاه کرد.«تونستین؟»

زینب کل لبخند کمرنگی زد و سر تکان داد. «ساحره مرده.» لبخندش محو شد.«کیا رو از دست دادیم؟»

امیر آب دهانش را قورت داد.«آرتین... و عرفان... و فکر کنم متین.»

زینب‌گل پلک زد.«بهراد و محمدرضا چی؟»

«بهراد خوبه. محمدرضا رو نمی‌دونم.» چشمش به محمدرضا افتاد که دنبال رادان می‌دوید و به نزدیک می‌شد. سرش را تکان داد.«بیا، اینم حلال‌زاده. زنده ست.»

زینب گل چرخید و لنگان لنگان به طرف رادان و محمدرضا رفت. گفت و گویی را شروع کرد که امیر چندان علاقه‌ای به آن نداشت. کارن و فاطمه کنار زینب‌گل ایستاده بودند.

امیر به دریچه نگاه کرد. دستش را از آن رد کرد. حس خیس و سردی داشت. دریچه لرزید. امیر به موقع دستش را کشید. دریچه با صدای پاق! بسته شد.

امیر چرخید و به طرف تاریا رفت که با سینور مارون بحث می‌کرد. شنید که تاریا می‌گفت:«هیچ تاریکی نباید کشته بشه. وقتی ریشه‌ها به اینجا برسن تاریک‌ها درمان می‌شن!»

سینور مارون به تاریا خیره شده بود اما انگار او را نمی‌دید. هیچ چیزی نمی‌پرسید، پاسخی نمی‌داد. آها عضو بدنش که تکان می‌خورد دست چپش بود که با حالتی عصبی می‌لرزید.

تاریا نگاهی به جنازه کنار سینور مارون انداخت. رونان خرد شده بود. گفت:«خودم انجامش می‌دم. تاریوس کجاست؟»

سینور مارون به درمانگران نگاه کرد. تاریا با قدم‌های بلند به آن طرف رفت. مشخصا در افراد ایستاده به دنبال برادر دوقلویش می‌گشت. امیر جلو دوید و تاریوس را، بیهوش و بر زمین، به تاریا نشان داد. بهراد کنار تاریوس نشسته بود و لیرا داشت شانه‌اش را پانسمان می‌کرد.

نفس تاریا در سینه حبس شد و رنگش پرید. به تاریوس خیره شد-به پای قطع شده‌اش. نگاهش به لیرا افتاد.«دختر، زنده می‌مونه؟»

لیرا ایستاد و باقی‌مانده نوار زخم‌بندی را دور دستش پیچید.«سانورا... متاسفانه نه.»

تاریا داد زد:«چی؟»

لیرا یک قدم جلو آمد به از پایین به صورت تاریا نگاه کرد. چشمان آبی‌اش خیس و وحشت‌زده بودند.«سینور دارن می‌میرن.»

دست تاریا چنان به سرعت بالا پرید که امیر اصلا آن را ندید. فقط دید که سر لیرا به کنار پرت شد و روی آرنجش روی زمین افتاد. رد انگشتان تاریا روی صورتش سرخ شده بود.

تاریا دست راستش را مشت کرد. خواست فریاد بکشد که مرد درمانگری شتاب‌زده به طرفش آمد.«سانورا، این چه رفتاری....»

تاریا نعره زد:«بی‌عرضگی خودت رو با چی توجیه می‌کنی؟ نگاه کن چی‌...»

درمانگر شانه لیرا را گرفت و او را از زمین بلند کرد. با خستگی و خشم کلام تاریا را برید:«اصلا کدوم خری...»

کسی روی شانه تاریا زد و او را کنار راند. تاریا دهانش را بست. درمانگر به فرد پشت سر او نگاه کرد و دهانش به گله باز شد.«سینور آخه ببینید تو این شرایط چه...»

سینور مارون گفت:«من عذر می‌خوام. به کارتون برسید.»

تاریا از میان دندان‌هایش گفت:«سینور، تاریوس داره می‌میره.» با صدای آرامی ادامه داد:«برادرم داره می‌میره!»

سینور مارون به صدای دورگه‌ای گفت:«و پسر من هم مرده. برو به غرب و خشمت رو سر دشمن خالی کن، نه یه دانش‌آموز.» نگاهش به صورت برافروخته و خیس لیرا افتاد.

تاریا کمانش را در چنگ فشرد و به تاریوس نگاه کرد.خم شد و شیپور شاخی خودش را از کمربند تاریوس باز کرد. امیر را کنار زد و به طرف غرب دوید.
 
Back
بالا