مجموعه داستان مسافر: جلد اول: سفر سمپادیا

فصل هفدهم: شراره‌های امید
بخش ششم

گلوله‌های امیر دیگر تمام شده بودند. دو دقیقه پیش آخرین ترقه‌های متین را دید که در سمت شرق معبد می‌ترکیدند. در آن ارتفاع و از روی سقف معبد، همه چیز را می‌توانست ببیند. سرمای هوا پوست صورتش را می‌‌سوزاند. به طرف تاریوس، که داشت آخرین تیرهایش را شلیک می‌کرد، فریاد زد:«گلوله های من تموم شدن! باید بریم پایین؟»

تاریوس تیر دیگری در چله کمانش گذاشت. صدای جیغ و فریاد از طرف غرب می‌آمد. امیر آن‌جا نگاه کرد: سایه‌ها حمله کرده بودند. قلبش در گلویش می‌تپید. تاریوس بلند گفت:«اون آرتینه!»

امیر بلافاصله او را تشخیص داد: در چنگ سایه‌ها. دهان خشک شد. داد کشید:«نه! نزن!»

اما تاریوس تیر را رها کرد. تیر چرخید و پرواز کرد و مستقیم در گردن آرتین نشست. امیر فریاد کشید:«تاریوس! عوضی آشغال! اون...»

نور شدیدی ناگهان درخشید. زمین به شدت لرزید و امیر به طرف تاریوس پرتاب شد. صدای یک فریاد خیلی بلند می‌آمد، و جیغ‌های گوش‌خراش و غیرانسانی پرده گوش امیر را خراش می‌دادند. زمین دوباره به شدت لرزید و نور به سمت خاموش شدن رفت. سنگ معبد درست زیر پایشان ترک خورد. غبار و خرده سنگ به هوا بلند شد.

چشمان سبز تاریوس هراسان بودند. ایستاد و به ترک خیره شد. یک صدای ترک دیگر به گوش رسید و سقف معبد زیر پایشان ناگهان پایین رفت. امیر سربازان را دید که از درب معبد در حال فرو ریختن بیرون می‌دویدند. تاریوس داد کشید:«داره خراب میشه!» با کف هر دو دستش به سینه امیر کوبید و او را به طرف لبه بام پرت کرد.

امیر از ترک رد شد و گوشه بام افتاد. تاریوس خم شد تا به طرف او، در سه‌کنج بام که امن بود بپرد. سقف بلافاصله فرود ریخت. امیر دید که زیر پای تاریوس خالی شد. یک لحظه چهره وحشت‌زده او را دید، و بعد تاریوس پایین رفت. دیوار دو ضلع از معبد فرو ریخت- روی تاریوس، زخمی‌هایی که هنوز در معبد بودند و تمام افراد رونان در شرق معبد.

****
چند فرسنگ آنسوتر، تیلیا دستانش را از روی زمین برداشت. سرش گیج می‌رفت. آکویلا محکم آرنج و شانه او را گرفت و سرپا نگهش داشت.«سایه‌ها نابود شدن، بانوی من.»

تیلیا زمزمه کرد:«خوبه... حالا...»

آکویلا میان حرفش دوید:«بانوی من...»

صدای حیرت و ترس ستاره‌ها به گوش می‌رسید. تیلیا رد نگاه آکویلا را گرفت. در سایه کوهستان، موجودی ایستاده بود که برای تیلیا خیلی آشنا بود. یک مرد شبح‌مانند. یک دیو کریه با پوستی پر از تاول و دو شاخ و یک دم. پشت سرش، موجود مونثی ایستاده بود که شاخ و دم داشت و سینه هایش پر از جوش‌های چرکی بودند.

مرد از درون سایه گفت:«ما از شهر مردگان آمده‌ایم.»

تیلیا روی پاهایش ایستاد.«نایزر؟»

مرد پاسخ داد:«دختر ستاره به ما قول آزادی داد، وقتی با یارانش به شهر ما آمد.»

تیلیا یک قدم به طرف او برداشت. مرد و زن پشت سرش، بیشتر در سایه‌ها فرو رفتند. مرد گفت:«ما حضور جادو را حس کردیم. ما می‌جنگیم، آیا ساحره ما را آزاد خواهد کرد؟»

تیلیا سر تکان داد:«بله، اما اون یه ساحره نیست. اون قوی‌ترین مارژیت تاریخه... و اگر زنده مونده باشه حتما شما رو آزاد می‌کنه. اما اول باید بجنگید.»

مرد زمزمه کرد:«ارتشی از مرده‌ها. می‌کشد اما نخواهد مرد.»

ناگهان انبوهی از پیکرها در سایه‌ها شکل گرفتند. اشباح نفرین شده، مرده‌هایی که روزگاری برده فروشان بزرگ بودند. ارواحی که بخاطر نفرین یک ساحره، قرن‌ها میان مرگ و زندگی گیر افتاده بودند. همگی از سایه‌ها بیرون آمدند و در حالی که از ستاره.ها دوری می‌کردند، از کوهستان بالا خریدند و شمشیرهای کهنه و نفرین‌شده‌شان را بیرون آوردند.
 
فصل هفدهم: شراره‌های امید
بخش هفتم

سینور مارون به طرف آستو دوید. او روی زمین افتاد بود و بی‌حرکت بود. تاریکهایی که زنده مانده بودند به طرف غرب می‌دویدند. سینور مارون کنار او زانو زد، دستش را گرفت و از اینکه او را زنده و به هوش می‌دید، تعجب کرد. گفت:«حالت خوبه؟»

آستو فقط یک جمله گفت:« ستاره‌ها... یه وسوسه بود.»

سینور مارون پرسید:«چی؟»

آستو زمزمه کرد:« هیچی» و به پیشانی‌اش دست کشید. بدنش از خاک و خون سیاه و سرخ شده بود، اما دیگر آتش در رگ هایش نمی‌چرخید. به کمک سینور مارون بلند شد و ایستاد. درگیری در غرب معبد شدت گرفته بود، اما مصیبت بزرگترین در سمت شرق رخ داده بود. دیوار شمالی و شرقی معبد فرو ریخته بود. غبار و خاک دید را مختل می‌کرد. زنده‌ها می‌دویدند و بدن‌ها را پیاپی از معبد بیرون می‌آوردند. سینور مارون نفس‌های بریده می‌کشید. آستو بلند گفت:«سینور! شما برید اونجا. من می‌رم طرف غرب.» و بلافاصله به راه افتاد.

سینور مارون به طرف شرق معبد به راه افتاد. خاک و غبار در هوا بیشتر می‌شد. دانش‌آموزان مدرسه را می‌دید که روی زمین افتاده بودند. دو مرد یک جنازه را جلوی پای درمانگری گذاشتند که بلند می‌گفت:«این که گردنش شکسته! زنده پیدا کنین!»
سینور مارون به جسد نگاه کرد، و از اینکه او را می‌شناخت چیزی در قفسه سینه پاس شکست: متین. حتی نتوانسته بود از یک غریبه نوجوان محافظت کند.

از یک سردار پرسید:«اون طرف رو دیدی؟»

سردار جواب داد:«تقریبا همه مرده‌‌ن سینور. داریم زخمی‌ها رو میاریم بیرون.» و لنگان لنگان به طرف غرب رفت.

سینور مارون زمزمه کرد:«اما... رونان اونجاست!»

سردار برگشت و به او نگاه کرد. سینور مارون پرسید:«پسرم اونجاست! رونان رو ندیدی؟»

مرد پلک زد. چشمانش از گرد و غبار سرخ شده بودند.« نه سینور.»

مارون با وحشت در حالی که به خاطر ضرب‌دیدگی عضلاتش می‌لنگید، به طرف ضلع غربی فرو ریخته معبد دوید. اجساد همه جا پخش شده بودند. صورت‌ها و جمجمه‌های خرد شده، دست و پاهای شکسته. خون و اندام‌های قطع شده. جادوی آستو، ستاره یا هرچیزی که بود، سایه‌ها را از بین برده بود اما معبد و یک سوم نیروها را نابود کرده بود.

جسد سیرا را تشخیص داد، دخترک ده ساله ای که دوست صمیمی آستو بود. یادش نمی‌آمد اجازه حضور او در جنگ را داده باشد.


قلب مارون خودش را محکم به دنده‌هایش می‌کوبید. غبار همه جا را گرفته بود. مارون دو بار سرفه کرد و با چشمان سرخ به دنبال کسی گشت. احساس آشنا و ناخوشایندی داشت، مثل آن روز که درب خانه‌اش را باز کرد و جسد همسرش، لیرانای دلبندش، پشت آن افتاده بود.

یک دست از بین غبار بلند شده بود، دستی که بدنش زیر آوار بود. مارون به طرف دست رفت، و صدای ضعیف ناله را از زیر آن شنید.

ناخودآگاه دست را گرفت، شاید تا به صاحب آن بفهماند که صدایش شنیده شده است. تکه‌های بزرگ سنگ را با هر دو دست برداشت و به اطراف انداخت. با دست راستش خاک و خرده سنگ را از روی صورت مرد کنار زد، دستانش را زیر سر او قفل کرد و سر را بالا کشید. مرد سرفه کرد و خون از دهانش روی دست و صورت مارون پاشید.

چشمان مارون می‌سوختند و تقریبا بسته بودند. او به برداشتن سنگ‌ها ادامه داد، حالا آوار روی سینه مرد را برمی‌داشت. دستش به زره مرد رسید. زره را محکم گرفت و سعی کرد او را بیرون بکشد. مرد با دست آزادش محکم مچ او را گرفته بود، و چیزهایی زمزمه می‌کرد که مارون نمی‌فهمید: در واقع گوش هم نمی‌داد.

فقط یک کلمه بود، یک کلمه که تکرار می‌شد، و همان کلمه باعث شد مارون دست بردارد. « بابا! بابا ولش کن.»

مارون چشمانش را مالید. غبار فرونشسته و دیدش بهتر شده بود. زمزمه کرد:«رونان؟»

صدای ضعیف نالید:«بابا... زره رو ول کن.»

مارون زره قطعه قطعه شده را رها کرد. سر پسرش را در دست گرفت، باورش نمی‌شد، نمی‌خواست باور کند، پذیرفته بود که خودش قرار است بمیرد، که نفرین زنده ماندن را در میدان اصلی رایانا جا گذاشته است.

انگشتانش در نرمی استخوان خرد شده جمجمه‌ او فرو رفتند. موی بلوند استخوانی‌اش که به سفید می‌زد، موهای مادرش، موهای لیرانا، از خون و خاک، سرخ و سیاه شده بود. چشمان آبی، از درد جمع شده بودند.«بابا... آروم»

مارون با هشیاری تازه‌ای به بدن او نگریست. خون سر و صورتش را پوشانده بود، زره‌اش تکه تکه شده بود و قفسه سینه‌اش با هر نفس صدای عجیب و ترسناکی می‌داد. استخوانی در بدنش نمانده بود که نشکسته باشد. پاهایش هنوز زیر آوار بودند.

مارون در حالی که با شوک می‌تپید، گفت:« تکون نخور. الان آستو رو پیدا می‌کنم و...»

رونان زمزمه کرد:«بابا... »

«نه هیچی نگو! نفس بکش... -سرش گیج می‌رفت- آستو اینو درست می‌کنه. آستو...»

رونان مچ او را گرفت. مارون متوجه شد دو تا انگشت‌های او در زوایای غیر ممکنی قرار دارند.«بابا... »

«نه.» مارون با تاکید این را گفت، با غضب و تحکم سرش را تکان داد.«حق نداری من رو بابا صدا کنی، حق نداری بعد این همه سال من رو بابا صدا کنی و بعدش بمیری! بعد این جنگ نیازی نیست قایم کنیم... میتونیم به همه بگیم که تو پسر منی، که تو... آستو کجاست؟»

نیم‌خیز شد تا بلند شود. رونان با همه توانش دست او را نگه داشت. مارون به زانو افتاد. می‌دانست بیهوده است، هردو می‌دانستند. مثل تقلای کوهنوردی در حال سقوط بود.

مارون نمی‌دانست چرا دارد می‌خندد.«رونان... ببین... ما به همه می‌گیم که تو پسر منی... ما... رونان نه...» خنده مجال نمی‌داد بگرید.

رونان زمزمه کرد:«بابا...» چشمانش گشاد شدند. مردمک چشمش لرزید. دهانش باز ماند: دندان‌های شکسته. آه عمیقی کشید و سرانجام، چیزی در آن چشمان آبی مرد.

مارون با نفس‌های بریده و دستان لرزان روی او خم شد. به موهای او چنگ انداخت، دستش در خون و مغز فرو رفت. روی جسد پسرش خم شد، بینی‌اش به خاک خورد. سرش ضربان داشت. گوش‌هایش سوت می‌کشیدند.

مارون قفل فک‌هایش را باز کرد، و گره‌ای از خون در سینه‌اش باز شد. رو به خاکی که از خون پسرش خیس بود، فریاد کشید.

لیرانایی دیگر مرده بود.



ممنون از @متین. برای حضور در این داستان.
 
Back
بالا