مجموعه داستان مسافر: جلد اول: سفر سمپادیا

فصل چهاردهم: به استقبال تاریکی
بخش هفتم

همه چیز در معبد آماده بود. سینور مارون نمی‌دانست کدام گروه اول می‌رسند؛ رادان یا آستو. اما تمام معبد و محوطه بیرون آن را نظم داده بود. درمانگرها، آذوقه‌ها و سلاح‌ها آماده بودند. فقط یک شفاگر داشتند که خیلی پیر بود و سینور مارون ترجیح داده بود او را با مردم به جای امنی بفرستد. شفاگرها از جادوهای حیات برخوردار بودند، و آنیا، بهترین شفاگری بود که سینور مارون می‌شناخت. اما فعلا باید به درمانگرها بسنده می‌کردند که تنها فنون درمان جسم را می‌دانستند و درباره خیلی از زخم‌ها، کاری از دستشان برنمی‌آمد.

روی پلکان سنگی ایستاد. نفس عمیقی کشید و به انتظار ماند.

چند فرسنگ به سمت جنوب، آستو با تمام توان به سمت شمال می‌تاخت. مسیر کم‌کم کوهستانی و پر پیچ و خم می‌شد و آستو می‌دانست گرولاها در چنین مسیرهایی از اسب‌ها سریع‌ترند. می‌خواست جادویش را برای نبرد آماده کند ولی دیگر به آتش درون رگ‌هایش اعتماد نداشت. وحشت زده بود، مثل وقتی که هنوز یک ژوزمی نابالغ بیشتر نبود. جلوتر از او، ایشلان و آینو روی یک اسب قهوه‌ای که از اسب آستو قوی‌تر بود پیش می‌رفتند. بدن آینو تاب برمی‌داشت و جادویش به وضوح می‌تپید.

معبد کهن دیده می‌شد ولی گرولاها به چند متری آستو رسیده بودند. تاریک‌ها یا جلوتر با نیروهای تاریوس درگیر بودند یا خیلی عقب‌تر، پای پیاده به دنبال گروهشان می‌دویدند. یا شاید هم وارد رایانا شده بودند و نومنتا را...

نه! نباید چنین فکری می‌کرد. گرولا پشت سرش روی دو پا پرید و پنجه‌اش پوست و گوشت پشت آستو را شکافت. بدن آستو به عقب قوس برداشت، بعد خودش را به گردن اسب چسباند و همان‌طور که روان شدن خون را احساس می‌کرد، آتش در پشتش اوج گرفت و لبه‌های زخم را به هم جوش داد. اسب با چشیدن بوی خون، سریع‌تر تاخت.

گرولا هم با بوی خون حریص‌تر شد.

آستو چشم‌هایش را بسته بود. گوشش زنگ می‌زد. یک لحظه چشمش را باز کرد و دید نیروهای تاریوس از پشت صخره‌ها بیرون می‌آیند. جیغ گرولا بلند شد-وقتی مرد، تقریبا ظاهری انسانی داشت.

آستو از وسط درگیری خفیف جلوی معبد عبور کرد و از اسب پایین پرید. به خاطر گرفتگی عضلاتش لنگ می‌زد. دهنه اسب ایشلان در دست دانش‌آموزی سیزده یا چهارده ساله بود. آستو اسبش را به او سپرد، از پله‌ها بالا دوید و وارد معبد شد.

«ایشلان!»

او را زود پیدا کرد، کنار مجسمه کوچک رایانا در گوشه جنوب غربی معبد. آینو روی زمین دراز کشیده بود و ایشلان، یک مرد با شال سفید درمانگری دور گردنش و سینور مارون دور او جمع شده بودند.

آستو زانو زد. حالا که درمانگر پیراهن آینو را پاره کرده بود تازه داشت زخم را می‌دید. سوراخ عمیق و خون‌آلود در پهلوی چپ برادرش، با هر ضربان خون از آن‌ می‌جوشید. درمانگر داشت نوار زخم‌بندی را دور مشتش می‌پیچید و گلوله می‌کرد و یک کیسه سر باز شکر کنارش روی زمین بود. شکر و پارچه؛ روش‌هایی ابتدایی جلوگیری از خونریزی. این قرار نبود آینو را نجات بدهد.

ایشلان با نوار زخم بندی خون دور زخم را تمیز می‌کرد تا زخم مشخص شود، ولی چیز دیگری را مشخص کرد. از لبه‌های زخم، رشته‌های سفید و سفت یخ‌مانندی مثل ریشه‌هایی یک گیاه جوانه زده بودند و از هر طرف در پوست و گوشت آینو پیش می‌رفتند‌.جادو خودش را در زخم دخیل کرده بود.

آستو به صورت برادرش نگاه کرد. چند تکه از موهایش سفید شده بود. رنگ‌پریده بود. آینو داشت می‌مرد.

الان نمی‌توانست به جادو بی‌اعتماد باشد. گفت:«من درستش می‌کنم، برو کنار.» شانه درمانگر را هل داد.

سینور مارون سر تکان داد، و درمانگر با نگاه خسته‌ای بلند شد و به طرف مجروحان تازه‌ای دوید که افراد تاریوس با خود می‌آوردند.

آستو آتش را در سر انگشتانش جمع کرد، و التماس کرد تا بر طبق میل او کار کند، سپس سه انگشتش را روی لبه های زخم گذاشت.

صدای فریاد غیرانسانی و ترسناکی بلند شد و موجب از هوای سرد آستو را به عقب پرت کرد. پشتش به دیوار سنگی معبد خورد. ایشلان دست آینو را گرفته بود و تقلا می‌کرد جلوی تشنج را بگیرد، اما رشته‌های یخی روی بدن آینو رشد می‌کردند، و چشمان آینو کاملا باز و آبی یخی بودند.

آستو داد زد:«یه بار دیگه!»

ایشلان صدایی معترض درآورد، اما آستو دوباره انگشتانش را روی زخم گذاشت.

تشنج بدن لاغر آینو اوج گرفت. سینور مارون وحشت‌زده فریاد زد که آستو دست بردارد، ولی آستو نمی‌توانست. می‌دید که چشمان برادرش سفید می‌‌شوند، موهایش به لایه‌های برف شبیه‌اند و یخ در بدنش ریشه‌ کرده، اما نمی‌توانست دست بردارد. آتش باید یخ را ذوب می‌کرد، نه؟ دستانش را دیوانه‌وار روی رشته‌های یخی حرکت داد، سر در نمی‌آورد چرا رشته‌ها با هر هجوم آتش بیشتر و بیشتر رشد می‌کردند. می‌دید که دور قلبش جمع شده‌اند، که بدنش با ضرباهنگ ضربان دیوانه‌وار قلبش بر زمین سنگی معبد ضربه می‌زند، اما نمی‌توانست دست بردارد.

نمی‌توانست کسی را از دست بدهد که به خاطر دیوانه نشدنش می‌خواست تمام مارژیت‌ها را نجات دهد.

ایشلان سرش فریاد زد:«بسه! داری می‌کشیش!»

صدای شیپور تاریوس می‌آمد، دسته رادان از راه رسیده بودند. سینور مارون ایستاد و با نگاهی مضطرب به ایشلان گفت:«جلوشو بگیر!» و به طرف درب معبد دوید.

آستو گفت:«نه... آتش یخ رو آب می‌کنه...»

ایشلان تشر زد:« اون ژوزمی نیست! داری به جادوش قدرت می‌دی تا از داخل نابودش کنه! ولش کن!»

آستو ادامه داد. هردو دستش را روی جای زخم فشار داد. چشمان آینو به بالا چرخیدند و خون و تکه‌های کریستالی یخ بالا آورد.

ایشلان فریاد زد:« جادوی مارژیت به خودش آسیب می‌زنه! ولش کن!» با آخرین کلمه، محکم با مشت راستش به گونه آستو کوبید. آستو به عقب افتاد، و ایشلان خودش را روی او انداخت، شانه‌هایش را به زمین چسباند و به دستان آتشین آستو که به دستانش چنگ انداخته بودند، و به تاول‌ها و بوی گوشت سوخته خودش اهمیتی نداد، چون بهترین دوستش از جنون گذشته بود و داشت برادرش را می‌کشت.

«آستو! آستو! بیدار شو!» دست چپش را تا جایی که کتفش جا داشت عقب برد و یک بار دیگر به صورت آستو کوبید.

آتش آرام گرفت. صدای برخورد شمشیرها و فریادها از بیرون معبد می‌آمد و درمانگرها و افراد در معبد به هرسو می‌دویدند، ولی زمان برای سه مارژیت متوقف شده بود. آستو پلک زد. پرده جنون از مقابل مردمک‌هایش کنار رفته بود، ولی قلبش از چنگ درد آزاد نشده بود. به ایشلان نگاه کرد. بهترین دوستش رهایش کرد و نشست. دستان سوخته و لرزانش را نگاه کرد و بعد، مثل آستو، به آینو خیره شد.

سر پسر جوان به زمین معبد فشرد شد، دهانش تا آخرین حد باز شد، و همراه دریایی از خون تیره، تیغه‌های کریستالی و بلند یخ از دهانش بیرون زدند، تمام گلو و سینه و پشتش را از داخل شکافتند و بیرون آمدند، مثل حشره مرده‌ای که قارچ‌ها رویش رشد کرده باشند.

و سرانجام، تن آینو آرام گرفت.

آستو، پریشان‌حال، با دستانی لرزان برادرش را نوازش کرد، به شیشه‌ای یخی و ترسناکی که بدن او را دریده بودند خیره شد. خودش آن‌ها را رشد داده بود. خودش به هیولای همیشگی داخل بدن آینو قدرت داده بود تا بیرون بیاید، تا پوست آن پسر بیچاره را بیندازد. یخ ذره ذره روی زمین معبد رشد می‌کرد و جادو خودش را به سمت مارژیت‌های بیشتر می‌کشید.

اشک‌هایش روی صورتش جاری بودند، و آتش در قلبش داغ‌تر از هر آتشی بود که تا به حال لمس کرده بود. فلج شده بود و به ریشه‌هایی یخ و جادو نگاه می‌کرد که روی زمین پیش می‌رفتند.

ایشلان برخاست.«این چیز خوبی نیست.» با چکمه‌اش روی ریشه‌های یخی کوبید، و بعد فریاد پرهراسش بلند شد.

آستو ناخودآگاه به او نگاه کرد. ریشه‌ها از چکمه‌اش بالا می‌رفتند و به لبه‌اش نفوذ می‌کردند. ایشلان روی زمین افتاد، به ساق پایش چنگ انداخت و فریاد دردمندی از گلویش بیرون آمد.

آستو زمزمه کرد.«آتش یخ رو آب می‌کنه.» مطمئن نبود که می‌خواهد چنین کاری بکند یا نه، اما دیگر برادرش از دست رفته بود. دیگر همه چیز از دست رفته بود. نومنتا از دست رفته بود، آرزوهای دنیای برابر، چمن‌زار و گردش خانوادگی، همه از دست رفته بودند. دیگر قرار نبود نومنتا را به چمن‌زار ببرد، دیگر آینو زنده نبود تا در آن رویا حضور داشته باشد.

ایشان به سختی چکمه‌اش را درآورد. ریشه‌هایی یخی روی پایش رشد می‌کردند و پایش تا قوزک، سیاه و سرمازده شده بود. بدنش بین پسری هشت‌ساله و سن واقعی‌اش در نوسان بود.

آستو زانو زد. نفس عمیقی کشید، و دستش را تا مچ در سوراخ شکم جنازه برادرش فرو کرد. قلب جادو را به چنگ آورد، توده یخ تپنده‌ای که جادویش آستو را می‌آزرد. یخ روی بازوی آستو رشد کرد و به سرعت تا سینه‌اش بالا آمد. سوزش و درد وحشتناک و بعد، بی‌حسی سردی که برای آستو بیش از حد فلج کننده بود، بازو و سینه اش را فرا گرفت.

آستو زمزمه کرد:« نه. دیگه نباید... هیچ مارژیتی... از جادو بمیره!» توده یخ را بیرون کشید، و درد روحش، آتش از دست دادن برادرش، آتش شکست و تحقیر ازلی‌اش، ناگهان به حقیقت پیوست.شعله‌ای سرخ‌تر از تمام شعله ها تا امروز، تمام ریشه‌هایی یخ را از بین برد.

ایشلان نفسش را ناگهان بیرون داد، و به پشت روی زمین دراز کشید. آستو به طرف او خزید. پایش از دست رفته بود. آستو نمی‌توانست کاری برایش بکند. آستو رو به ایشلان گفت:«پات سیاه شده.»

ایشلان با صدای گرفته‌ای گفت:« مهم نیست. کمک کن چکمه‌م رو پام کنم.» با تکیه بر آرنجش نشست و دستش را به طرف چکمه‌اش دراز کرد.

آستو چکمه‌اش را به او داد. «من... من کشتمش.»

ایشلان خیلی بدیهی گفت:« نه. تو نبودی.» چکمه را بالا کشید. رنگش بدجور پریده بود.

«ولی...» بغض آستو را ساکت کرده بود. اشک از گوشه چشم چپش چکید.

ایشلان به او خیره شد. همان چهره اصلی‌اش را داشت، بیست و چند ساله با موهای سیاه. جمله آستو را کامل کرد.«ولی اون مرده.»

بغض آستو ترکید. ایشلان دستان سردش را دور آستو حلقه کرد.«بیا بوردنژ... گریه نکن.»

آستو از او جدا شد و به صورتش نگاه کرد. ایشلان گفت:« کمکم کن بلند شم. نمی‌تونم پامو حس کنم. پاشو. ناسلامتی آخرین نبرد این دنیاست. می‌خوای ازش جا بمونیم؟» پلک زد و اشک هایش را عقب نگه داشت، ولی صدایش بغض‌آلود بود.

آستو ایستاد و دست او را روی شانه‌ کشید.
 
Back
بالا