مجموعه داستان مسافر: جلد اول: سفر سمپادیا

فصل چهاردهم: به استقبال تاریکی
بخش هفتم

همه چیز در معبد آماده بود. سینور مارون نمی‌دانست کدام گروه اول می‌رسند؛ رادان یا آستو. اما تمام معبد و محوطه بیرون آن را نظم داده بود. درمانگرها، آذوقه‌ها و سلاح‌ها آماده بودند. فقط یک شفاگر داشتند که خیلی پیر بود و سینور مارون ترجیح داده بود او را با مردم به جای امنی بفرستد. شفاگرها از جادوهای حیات برخوردار بودند، و آنیا، بهترین شفاگری بود که سینور مارون می‌شناخت. اما فعلا باید به درمانگرها بسنده می‌کردند که تنها فنون درمان جسم را می‌دانستند و درباره خیلی از زخم‌ها، کاری از دستشان برنمی‌آمد.

روی پلکان سنگی ایستاد. نفس عمیقی کشید و به انتظار ماند.

چند فرسنگ به سمت جنوب، آستو با تمام توان به سمت شمال می‌تاخت. مسیر کم‌کم کوهستانی و پر پیچ و خم می‌شد و آستو می‌دانست گرولاها در چنین مسیرهایی از اسب‌ها سریع‌ترند. می‌خواست جادویش را برای نبرد آماده کند ولی دیگر به آتش درون رگ‌هایش اعتماد نداشت. وحشت زده بود، مثل وقتی که هنوز یک ژوزمی نابالغ بیشتر نبود. جلوتر از او، ایشلان و آینو روی یک اسب قهوه‌ای که از اسب آستو قوی‌تر بود پیش می‌رفتند. بدن آینو تاب برمی‌داشت و جادویش به وضوح می‌تپید.

معبد کهن دیده می‌شد ولی گرولاها به چند متری آستو رسیده بودند. تاریک‌ها یا جلوتر با نیروهای تاریوس درگیر بودند یا خیلی عقب‌تر، پای پیاده به دنبال گروهشان می‌دویدند. یا شاید هم وارد رایانا شده بودند و نومنتا را...

نه! نباید چنین فکری می‌کرد. گرولا پشت سرش روی دو پا پرید و پنجه‌اش پوست و گوشت پشت آستو را شکافت. بدن آستو به عقب قوس برداشت، بعد خودش را به گردن اسب چسباند و همان‌طور که روان شدن خون را احساس می‌کرد، آتش در پشتش اوج گرفت و لبه‌های زخم را به هم جوش داد. اسب با چشیدن بوی خون، سریع‌تر تاخت.

گرولا هم با بوی خون حریص‌تر شد.

آستو چشم‌هایش را بسته بود. گوشش زنگ می‌زد. یک لحظه چشمش را باز کرد و دید نیروهای تاریوس از پشت صخره‌ها بیرون می‌آیند. جیغ گرولا بلند شد-وقتی مرد، تقریبا ظاهری انسانی داشت.

آستو از وسط درگیری خفیف جلوی معبد عبور کرد و از اسب پایین پرید. به خاطر گرفتگی عضلاتش لنگ می‌زد. دهنه اسب ایشلان در دست دانش‌آموزی سیزده یا چهارده ساله بود. آستو اسبش را به او سپرد، از پله‌ها بالا دوید و وارد معبد شد.

«ایشلان!»

او را زود پیدا کرد، کنار مجسمه کوچک رایانا در گوشه جنوب غربی معبد. آینو روی زمین دراز کشیده بود و ایشلان، یک مرد با شال سفید درمانگری دور گردنش و سینور مارون دور او جمع شده بودند.

آستو زانو زد. حالا که درمانگر پیراهن آینو را پاره کرده بود تازه داشت زخم را می‌دید. سوراخ عمیق و خون‌آلود در پهلوی چپ برادرش، با هر ضربان خون از آن‌ می‌جوشید. درمانگر داشت نوار زخم‌بندی را دور مشتش می‌پیچید و گلوله می‌کرد و یک کیسه سر باز شکر کنارش روی زمین بود. شکر و پارچه؛ روش‌هایی ابتدایی جلوگیری از خونریزی. این قرار نبود آینو را نجات بدهد.

ایشلان با نوار زخم بندی خون دور زخم را تمیز می‌کرد تا زخم مشخص شود، ولی چیز دیگری را مشخص کرد. از لبه‌های زخم، رشته‌های سفید و سفت یخ‌مانندی مثل ریشه‌هایی یک گیاه جوانه زده بودند و از هر طرف در پوست و گوشت آینو پیش می‌رفتند‌.جادو خودش را در زخم دخیل کرده بود.

آستو به صورت برادرش نگاه کرد. چند تکه از موهایش سفید شده بود. رنگ‌پریده بود. آینو داشت می‌مرد.

الان نمی‌توانست به جادو بی‌اعتماد باشد. گفت:«من درستش می‌کنم، برو کنار.» شانه درمانگر را هل داد.

سینور مارون سر تکان داد، و درمانگر با نگاه خسته‌ای بلند شد و به طرف مجروحان تازه‌ای دوید که افراد تاریوس با خود می‌آوردند.

آستو آتش را در سر انگشتانش جمع کرد، و التماس کرد تا بر طبق میل او کار کند، سپس سه انگشتش را روی لبه های زخم گذاشت.

صدای فریاد غیرانسانی و ترسناکی بلند شد و موجب از هوای سرد آستو را به عقب پرت کرد. پشتش به دیوار سنگی معبد خورد. ایشلان دست آینو را گرفته بود و تقلا می‌کرد جلوی تشنج را بگیرد، اما رشته‌های یخی روی بدن آینو رشد می‌کردند، و چشمان آینو کاملا باز و آبی یخی بودند.

آستو داد زد:«یه بار دیگه!»

ایشلان صدایی معترض درآورد، اما آستو دوباره انگشتانش را روی زخم گذاشت.

تشنج بدن لاغر آینو اوج گرفت. سینور مارون وحشت‌زده فریاد زد که آستو دست بردارد، ولی آستو نمی‌توانست. می‌دید که چشمان برادرش سفید می‌‌شوند، موهایش به لایه‌های برف شبیه‌اند و یخ در بدنش ریشه‌ کرده، اما نمی‌توانست دست بردارد. آتش باید یخ را ذوب می‌کرد، نه؟ دستانش را دیوانه‌وار روی رشته‌های یخی حرکت داد، سر در نمی‌آورد چرا رشته‌ها با هر هجوم آتش بیشتر و بیشتر رشد می‌کردند. می‌دید که دور قلبش جمع شده‌اند، که بدنش با ضرباهنگ ضربان دیوانه‌وار قلبش بر زمین سنگی معبد ضربه می‌زند، اما نمی‌توانست دست بردارد.

نمی‌توانست کسی را از دست بدهد که به خاطر دیوانه نشدنش می‌خواست تمام مارژیت‌ها را نجات دهد.

ایشلان سرش فریاد زد:«بسه! داری می‌کشیش!»

صدای شیپور تاریوس می‌آمد، دسته رادان از راه رسیده بودند. سینور مارون ایستاد و با نگاهی مضطرب به ایشلان گفت:«جلوشو بگیر!» و به طرف درب معبد دوید.

آستو گفت:«نه... آتش یخ رو آب می‌کنه...»

ایشلان تشر زد:« اون ژوزمی نیست! داری به جادوش قدرت می‌دی تا از داخل نابودش کنه! ولش کن!»

آستو ادامه داد. هردو دستش را روی جای زخم فشار داد. چشمان آینو به بالا چرخیدند و خون و تکه‌های کریستالی یخ بالا آورد.

ایشلان فریاد زد:« جادوی مارژیت به خودش آسیب می‌زنه! ولش کن!» با آخرین کلمه، محکم با مشت راستش به گونه آستو کوبید. آستو به عقب افتاد، و ایشلان خودش را روی او انداخت، شانه‌هایش را به زمین چسباند و به دستان آتشین آستو که به دستانش چنگ انداخته بودند، و به تاول‌ها و بوی گوشت سوخته خودش اهمیتی نداد، چون بهترین دوستش از جنون گذشته بود و داشت برادرش را می‌کشت.

«آستو! آستو! بیدار شو!» دست چپش را تا جایی که کتفش جا داشت عقب برد و یک بار دیگر به صورت آستو کوبید.

آتش آرام گرفت. صدای برخورد شمشیرها و فریادها از بیرون معبد می‌آمد و درمانگرها و افراد در معبد به هرسو می‌دویدند، ولی زمان برای سه مارژیت متوقف شده بود. آستو پلک زد. پرده جنون از مقابل مردمک‌هایش کنار رفته بود، ولی قلبش از چنگ درد آزاد نشده بود. به ایشلان نگاه کرد. بهترین دوستش رهایش کرد و نشست. دستان سوخته و لرزانش را نگاه کرد و بعد، مثل آستو، به آینو خیره شد.

سر پسر جوان به زمین معبد فشرد شد، دهانش تا آخرین حد باز شد، و همراه دریایی از خون تیره، تیغه‌های کریستالی و بلند یخ از دهانش بیرون زدند، تمام گلو و سینه و پشتش را از داخل شکافتند و بیرون آمدند، مثل حشره مرده‌ای که قارچ‌ها رویش رشد کرده باشند.

و سرانجام، تن آینو آرام گرفت.

آستو، پریشان‌حال، با دستانی لرزان برادرش را نوازش کرد، به شیشه‌ای یخی و ترسناکی که بدن او را دریده بودند خیره شد. خودش آن‌ها را رشد داده بود. خودش به هیولای همیشگی داخل بدن آینو قدرت داده بود تا بیرون بیاید، تا پوست آن پسر بیچاره را بیندازد. یخ ذره ذره روی زمین معبد رشد می‌کرد و جادو خودش را به سمت مارژیت‌های بیشتر می‌کشید.

اشک‌هایش روی صورتش جاری بودند، و آتش در قلبش داغ‌تر از هر آتشی بود که تا به حال لمس کرده بود. فلج شده بود و به ریشه‌هایی یخ و جادو نگاه می‌کرد که روی زمین پیش می‌رفتند.

ایشلان برخاست.«این چیز خوبی نیست.» با چکمه‌اش روی ریشه‌های یخی کوبید، و بعد فریاد پرهراسش بلند شد.

آستو ناخودآگاه به او نگاه کرد. ریشه‌ها از چکمه‌اش بالا می‌رفتند و به لبه‌اش نفوذ می‌کردند. ایشلان روی زمین افتاد، به ساق پایش چنگ انداخت و فریاد دردمندی از گلویش بیرون آمد.

آستو زمزمه کرد.«آتش یخ رو آب می‌کنه.» مطمئن نبود که می‌خواهد چنین کاری بکند یا نه، اما دیگر برادرش از دست رفته بود. دیگر همه چیز از دست رفته بود. نومنتا از دست رفته بود، آرزوهای دنیای برابر، چمن‌زار و گردش خانوادگی، همه از دست رفته بودند. دیگر قرار نبود نومنتا را به چمن‌زار ببرد، دیگر آینو زنده نبود تا در آن رویا حضور داشته باشد.

ایشان به سختی چکمه‌اش را درآورد. ریشه‌هایی یخی روی پایش رشد می‌کردند و پایش تا قوزک، سیاه و سرمازده شده بود. بدنش بین پسری هشت‌ساله و سن واقعی‌اش در نوسان بود.

آستو زانو زد. نفس عمیقی کشید، و دستش را تا مچ در سوراخ شکم جنازه برادرش فرو کرد. قلب جادو را به چنگ آورد، توده یخ تپنده‌ای که جادویش آستو را می‌آزرد. یخ روی بازوی آستو رشد کرد و به سرعت تا سینه‌اش بالا آمد. سوزش و درد وحشتناک و بعد، بی‌حسی سردی که برای آستو بیش از حد فلج کننده بود، بازو و سینه اش را فرا گرفت.

آستو زمزمه کرد:« نه. دیگه نباید... هیچ مارژیتی... از جادو بمیره!» توده یخ را بیرون کشید، و درد روحش، آتش از دست دادن برادرش، آتش شکست و تحقیر ازلی‌اش، ناگهان به حقیقت پیوست.شعله‌ای سرخ‌تر از تمام شعله ها تا امروز، تمام ریشه‌هایی یخ را از بین برد.

ایشلان نفسش را ناگهان بیرون داد، و به پشت روی زمین دراز کشید. آستو به طرف او خزید. پایش از دست رفته بود. آستو نمی‌توانست کاری برایش بکند. آستو رو به ایشلان گفت:«پات سیاه شده.»

ایشلان با صدای گرفته‌ای گفت:« مهم نیست. کمک کن چکمه‌م رو پام کنم.» با تکیه بر آرنجش نشست و دستش را به طرف چکمه‌اش دراز کرد.

آستو چکمه‌اش را به او داد. «من... من کشتمش.»

ایشلان خیلی بدیهی گفت:« نه. تو نبودی.» چکمه را بالا کشید. رنگش بدجور پریده بود.

«ولی...» بغض آستو را ساکت کرده بود. اشک از گوشه چشم چپش چکید.

ایشلان به او خیره شد. همان چهره اصلی‌اش را داشت، بیست و چند ساله با موهای سیاه. جمله آستو را کامل کرد.«ولی اون مرده.»

بغض آستو ترکید. ایشلان دستان سردش را دور آستو حلقه کرد.«بیا بوردنژ... گریه نکن.»

آستو از او جدا شد و به صورتش نگاه کرد. ایشلان گفت:« کمکم کن بلند شم. نمی‌تونم پامو حس کنم. پاشو. ناسلامتی آخرین نبرد این دنیاست. می‌خوای ازش جا بمونیم؟» پلک زد و اشک هایش را عقب نگه داشت، ولی صدایش بغض‌آلود بود.

آستو ایستاد و دست او را روی شانه‌ کشید.
 
فصل پانزدهم: تاریکی در قلب نور
بخش اول


* حومه شهر رایانا، سیزده سال قبل *


میکده معمولا در شب‌هایی مثل این جای ساکتی بود. شب‌هایی که شراب ارزان‌قیمت نرسیده بود، یا یکی‌دو تا فاحشه معروف میکده مرخصی گرفته بودند یا ارتش آماده‌باش داده بود. آن شب شراب بشکه شراب ارزان به آخر رسیده بود و هیچ کدام از سه فاحشه سر کار نبودند. متصدی میکده، مرد چاقی با ریش به هم ریخته و یک پلک افتاده، داشت جام‌های بلور پر لک و کدرش را تمیز می‌کرد که در باز شد و پسر جوانی قدم به داخل میکده گذاشت.

قد کوتاهی داشت، مشخصا نوجوان بود. به نظر ریزنقش می‌آمد اما نمی‌شد با قطعیت چیزی گفت. قالب واقعی بدنش زیر یک شنل خاکستری بلند پنهان بود. لحظه‌ای تردید کرد، کلاه شنلش را با دستهای دستکش پوشیده جلوتر کشید و جلو آمد. زنگوله در با باز و بسته شدن آن، دو بار صدا کرد.

مرد چاق یک لیوان بزرگ چوبی روی نزدیک‌ترین میز کوبید. نور چراغ به سختی میکده را روشن می‌کرد، و هوا مثل همیشه سرد بود. مرد حتی تلاش نکرد چهره پسر را ببیند یا بشناسد. «چی می‌خوای؟»

پسر پشت میز نشست. مردد بود و انگار می‌خواست نشان بدهد که خیلی سرش می‌شود، ولی مشخص بود تا به حال زیاد در میکده‌ها نبوده است.

زمزمه کرد:«شراب.»

مرد چاق قهقهه بلندی زد.«شراب؟ هی راوش! شنیدی چی گفت؟ شراب!»

مرد قدبلندی از اتاقک پشت پیشخوان سرک کشید. «واقعا همینو گفت؟» او چهارشانه و واقعا خوش‌چهره بود و داشت موهای بلوند کدر و بلندش را پشت سرش می‌بست.

مرد چاق گفت:« اینجا یه میکده ست پسر. به نظرت شراب داریم؟»

پسر جوان انگشت‌هایش را در هم پیچید. مرد قدبلند-راوش- با گام‌های بلند به طرف میز آمد.«شب بخیر. چه جور شرابی میل داری؟» دستش را روی شانه پسر گذاشت.

پسر ناگهان از جا پرید و دست راوش را پس زد. راوش لحظه‌ای برقی وحشی را در چشمان سیاهی دید و بعد، چهره پسر دوباره در سایه کلاه شنل قرار گرفت.

راوش روی صندلی کنار پسر نشست.«من می‌دونم چی برات مناسبه. چیرلن، برای مهمونمون شراب ویسمیدی بیار.»

پسر زمزمه کرد:«مهمون؟ من پول دارم.» صدایش نوجوان و دورگه بود.

راوش خندید.« حرف پول نزن. تو مهمون منی.» پسر دست راستش را مشت کرد و ساکت ماند.

مرد چاق، چیرلن، با تردید پرسید:«ویسمیدی؟ مطمئنی؟»

«البته البته! برای مهمون امشبمون بهترین رو بیار.» لبخند چشمگیری زد که اگر هر دختری آنجا بود، همان لحظه تسلیم او می‌شد. راوش جذاب بود، و برای همین هم در آن میکده کار می‌کرد. او همکار سه فاحشه چیرلن حساب می‌شد. هزار برابر هم از چیرلن خوش‌پوش‌تر بود، با چکمه‌های چرم و پوستی که بوی شیرینی می‌داد. چشمان آبی خاکستری داشت و موهای بورش را تا سر شانه بلند کرده بود.

چیرلن با لبخند عجیبی بر لب یک بشکه کوچک را باز کرد. یک جام بلور را از شراب غلیظ زرد روشنی پر کرد و با احتیاط روی میز گذاشت. عقب رفت و به پسر، و راوش که صمیمانه به طرف او خم شده بود، زل زد.

پسر دستش را به طرف جام دراز کرد. آن را آرام به طرف خودش کشید و بویید.

راوش گفت:« باید یه جرعه بزرگ بری بالا، دوست من. بهترین تجربه وقتی اتفاق میوفته که تا جایی که می‌تونی سریع سر بکشی.» با انگشتان کشیده‌اش روی میز ضرب گرفت.«حیف که من زیاد نمی‌خورم. برای امشبم کافیه، وگرنه باهات همراه می‌شدم.»

پسر جام را بالا برد و یک جرعه متوسط نوشید. گلویش موقع فرو دادن، صدا داد.

لبخند راوش گشادتر شد. «می‌دونی دوست من، میکده‌ها صمیمی‌ترین جاهای دنیان. صداقت توی میکده حرف اولو می‌زنه.»

پسر جواب نداد. یک جرعه کوچک نوشید.

راوش گفت:«شراب اعلا روی جام هم تاثیر می‌ذاره. بلور رو لمس کن؛ حس مخملی طعم شراب روی شیشه رو حس می‌کنی. باور کن!»

پسر آرام یکی از دستکش‌هایش را در آورد. راوش به دست او را زل بود، یک لحظه نگاهش را برداشت چون پشت پنجره سایه‌ای دیده بود. بعد دوباره به پسر نگاه کرد که با تردید انگشتش را روی جام می‌کشید. انگشتانش کوچک و کشیده و سفید و دستانش دخترانه بودند.

راوش گفت:«حس می‌کنی؟ باز هم بنوش. »

پسر جواب نداد. جام را بالا برد و یک جرعه بزرگ نوشید.

سایه‌ای از پشت پنجره عبور کرد.

راوش کار همیشگی‌اش را شروع کرد. درباره زمین و زمان پرچانگی کرد، از موضوعی به موضوع دیگر پرید و سرانجام، چیزی که منتظرش بود،اتفاق افتاد.

پسر روی صندلی‌اش خم شد و با دستان ظریف و کوچکش سرش را گرفت.

راوش خندید و به چیرلن چشمک زد. «همیشه مشخصه که یه نفر بار اولشه. بهت که گفتم، میکده ها محل صداقتن. نمی‌تونی اینجا دروغ بگی. »

چیرلن پشت سر پسر ایستاد. دستانش را طوری باز کرده بود که انگار منتظر بود اگر پسر افتاد او را بگیرد.‌

پسر بیشتر خم شد و سرش را بیشتر فشار داد.


راوش صندلی‌اش را جلو هل داد و به طرف پسر خم شد. «توی میکده هرچی هستی همون لحظه اول مشخص میشه.» دستش را دراز کرد و کلاه شنل را از روی سر پسر عقب زد. پسر از جا پرید. چیرلن بلافاصله شنل را از روی شانه‌های او کشید و بندش را پاره کرد. پسر وحشت‌زده ایستاد.

راوش او را تماشا کرد که با یک دست میز را گرفته بود و با دست دیگر شقیقه‌اش را محکم فشار می‌داد. خندید و گفت:« همون لحظه اول معلوم بود تو یه دختری! کوتاه کردن موهات کمکی نمی‌کنه.»

دختر تلوتلو خورد و با چشمان به خون نشسته اش به راوش زل زد. چیرلن دستانش را از پشت دور او حلقه کرد و چیزی در چشمان سیاه دختر به وحشت تغییر شکل داد.

راوش با خنده به او نگاه کرد.«امشب اولین شرابت بود. خیلی از اولینها امشب اتفاق میفتن،دختر. »

دختر دست و پا زد و فحش داد. راوش خندید. می‌دانست دختر ریزنقش‌تر از آن است که از پس چیرلن بربیاید. درست است که خودش او را در دام انداخته بود اما می‌توانست او را به جای بدهی‌هایش به چیرلن تقدیم کند. دختر بدن خاصی نداشت که راوش آن را دست اول بخواهد. راوش می‌توانست صبر کند تا چیرلن کارش تمام شود و بعد با خیال راحت به خودش برسد. آخر سر هم به دوستش پیامی بفرستد، تا او بیاید و دندان‌های دختر را بکشد و زبانش را ببرد و یک جایی او را بفروشد. راوش خودش این بخش از کار کثیف را انجام نمی‌داد.

چیرلن دستانش را آزادانه و محکم حرکت داد. «چیز خاصی نیست،راوش!» دختر دست و پا زد و از ترس و درد به خودش پیچید.

راوش ایستاد و با بی‌خیالی به میز تکیه زد.«عوضش دست‌نخورده‌ست. مال خودت.»

چیرلن بلند خندید. صدای زنگوله در ورودی در خنده چیرلن گم شد.

راوش با خنده گفت:« تا چند وقت دیگه موهات بلند می‌شه دختر. مطمئنم صاف و سیاه و قشنگ می‌شه. کلی می‌ره روی قیمت.» آه کشید. «کاش یه جایی داشتم که خودم تا اون موقع نگهت.‌.. » چیزی محکم به پشت سرش خورد.

چیرلن دست از خنده برداشت. با دهان باز و غرایز ناکام مانده به راوش زل زد که به صورت روی زمین افتاده بود، و مرد قدبلند و شنل‌پوشی که پشت سرش ایستاده و با دسته شمشیر به سر او کوبیده بود.

مرد با صدای بلند و رسا گفت:« ولش کن، وگرنه سهم تو این سر شمشیرم می‌شه.» شمشیر را در دستش گرداند و تیغه را با یک دست کمی به سمت زمین نگه داشت.

دختر دست و پا زد و تلاش کرد با پایش روی پای چیرلن بکوبد.

مرد یک قدم به جلو برداشت. «ولش کن.»

چیرلن در یک حماقت عجیبی خشک شده بود. در پاسخ به مرد پنجه‌اش را محکم‌تر کرد و کمر دختر را به خودش چسباند.

مرد شمشیرش را آرام روی میز گذاشت. با قدم بلندی از روی بدن راوش رد شد، دست راستش را مشت کرد و آن را ناگهان به بینی چیرلن کوبید.

چیرلن فریاد کشید و دختر را رها کرد. مرد با دستش دختر گیج را آرام روی صندلی نشاند. چیرلن را هل داد، زانو زد، و بی‌اینکه صدایی دربیاورد، با خشم خفته‌ای آن‌قدر با مشت به صورت او کوبید که دیگر چشم‌های چیرلن دیده نمی‌شد.

دختر سرش را روی میز گذاشته بود و چشمانش نیمه‌باز بودند. راوش بی‌هوش بود و چیرلن هم آخرین چیزی که آن شب دید، خالکوبی آشنای کمان کشیده شده روی مچ مرد بود.

آخر سر مرد ایستاد. به طرف پیشخوان رفت و دستمال چرک چیرلن را از روی آن برداشت. خون را از روی دستش پاک کرد. به طرف دختر رفت و آرام شانه‌های او را گرفت. «صدامو می‌شنوی؟»

دختر جواب نداد. مرد با خستگی موی سیاه و بلند خودش را از پیشانی‌ خیس عرقش عقب زد. جام بلوری را از روی میز برداشت و باقی مانده شراب را بویید. آه کشید. خم شد و دستش را زیر زانوهای دختر انداخت و او را در آغوش گرفت و بلند کرد.«بیا بریم، خواهر کوچولو.»
 
فصل پانزدهم: تاریکی در قلب نور
بخش دوم


گذرگاه داگلاس، مسیر باریکی بود با عرض حدودا سه متر از جنس سنگ سیاه و دو طرفش دره‌های بسیار عمیق و مه آلودی قرار داشتند. انتهای آن، می‌شد قلعه سیاهی را دید که در دل کوه شکل گرفته بود. هوا خفه بود و بوی بدی می‌آمد. قلعه دو برج بلند و کنگره‌دار داشت با پنجره‌های دراز و بی‌قواره‌ای که انگار کج بودند. خندقی دور آن حفر شده و به نظر منبع بوی گند بود.

آنیا زمزمه کرد:«اون قلعه ساحره‌ست.»

زینب‌گل گفت:« به نظرت نباید این گذرگاه پر از سایه‌ها باشه؟»

آنیا جواب داد:«نه لزوما.» افسار اسب بلاسایی را کشید. اسب کمی مقاومت کرد، بعد به راه افتاد.

آنیا به داخل گذرگاه قدم گذاشت،و مکث کرد. تمام گروه منتظر اتفاقی شدند.

هیچ اتفاقی نیفتاد. آنیا یک قدم دیگر برداشت. هیچ اتفاقی نیفتاد.

کیمیا پرسید:« این یعنی اون فکر نمی‌کنه ما از این راه بیایم سراغش؟»

تاریا زمزمه کرد:«یا اینکه منتظر ماست.»

گروه آرام به راه افتاد. آنیا و زینب گل اول وارد گذرگاه شدند، پشت سر آن‌ها سارا و کیمیا، و سپس تاریا و کارن، شیلار و فاطمه و در نهایت مورا و دنیس که افسار شبق را در دست داشت.

این سفر با دوازده نفر شروع شده بود. اما حالا ده نفر بودند. تینا را در جنگل مه از دست داده بودند و تیلیا یک جایی به دنبال سرنوشت خودش رفته بود. با تنها دو نفر تلفات به ایستگاه آخر رسیده بودند-این خودش یک موفقیت به حساب می‌آمد.

در سکوت، آرام آرام پیش می‌رفتند و گوش به زمزمه‌هایی باد در اعماق دره سپرده بودند. گاهی چند سنگریزه به پایین می‌افتادند و بعد از حدود بیست ثانیه، صدای زیری از سقوطشان بلند می‌شد. هوا سرد بود و نفس آدم بخار می‌کرد، با این وجود خشکی عجیبی ریه‌ها را می‌آزرد.

صدای زمزمه زیری به گوش رسید، مثل یک آواز از دوردست یا صدای اکلیل فانتزی و رویاگونه‌ای که از نوک چوبدستی پری مهربان سیندرلا بیرون پاشیده باشد. سارا به این صدای عجیب اخم کرد، و ناگهان قلبش سنگین شد، و بغض گلویش را گرفت.

چند قدم پیش رفتند. حرکتشان کندتر شده بود و سارا متوجه شد شانه‌های زینب‌گل خمیده‌اند.

تاریا زمزمه کرد:« کاش یه راهی بود که بفهمیم رایانا الان چه خبره.»

مورا جواب داد:« فکر نمی‌کنم رایانایی باقی مونده باشه.»

سارا اخم کرد. این گفت و گو به نظر عجیب بود. آنیا با صدای زیری شروع کرد تا اعتراض کند:«مورا! این‌جوری حرف...» صدایش سقوط کرد،سپس با حالت غم‌زده‌ای گفت:«حق با توئه. احتمالا رایانا سقوط کرده. این خوش‌بینی هیچ وقت برای من هیچ سودی نداشته.»

شیلار گفت:« واقعا آخه گروهمون رو ببینین. چهارتا بچه بی‌تجربه، یه دسته سانورای ناچار و الکی امیدوار و یه شفاگر الکی خوشبین.»

کارن گفت:«نمیدونم ما احمقیم یا سینور مارون که ما رو فرستاده.»

دنیس به او توپید:«حواست باشه چه زری می‌زنی!»

تاریا گفت:« راست می‌گه. حق نداری به کسی توهین کنی که الان احتمالا مرده. »

زینب‌گل با صدای لرزانی گفت:« شماها چه‌تون شده؟ الان که دیگه به آخر سفر رسیدیم اینا چه حرفاییه؟»

شیلار تقریبا ناله کرد:« آره،آخر سفر. همه‌مون اینجا می‌میریم. سینور مارون خوش‌شانس بود که توی وطنش مرد. کسی هست که دفنش کنه.»

زینب‌گل جیغ زد:«کی‌ گفته سینور مارون مرده؟ ما قرار نیست...» صدایش به هق هق ضعیفی بدل شد. سپس گفت:« نه...سینورمارون مرده. احمقانه‌ست که جور دیگه ای فکر کنیم.»

تاریا گفت:« تاریوس هم احتمالا مرده. اون احمق همیشه مثبت اندیش... تنها خانواده من.» به نظر بغض کرده بود.

فاطمه با گریه گفت:«من فکر می‌کردم این سفر مثل نارنیا می‌شه... نه اینکه آخرش همه‌مون بمیریم... »

سارا بلند جواب داد:«فاطمه ما هنوز نمردیم!»

فاطمه حتی بلندتر جیغ زد:« تا یه ساعت دیگه می‌میریم!»

آنیا در حالی که اشک هایش روی صورتش جاری بودند، گفت:« کلی کتاب بود که دلم می‌خواست بخونم... دلم می‌خواست برم بلاسا و روی زهرها مطالعه کنم... نباید اینقدر زود تموم می‌شد...»

مورا جیغ زد:«زود؟ زود؟ حرومزاده تو یک قرن سن داری! ما هنوز چهل سالمون هم نیست! زندگی ماست که نابود شده!» موهای سرخش به پیشانی‌اش چسبیده بودند.

آنیا برگشت و جیغ کشید:«حرومزاده رو با کی بودی آشغال تخم ساحره؟»

« با خودت و دهن پاره‌ت که ارث مادر هرزه‌ته!»

آنیا به طرف مورا دوید. سارا را با آرنجش به کنار هل داد. سارا جیغ کشید و به هوا چنگ انداخت تا به درون دره پرتاب نشود. گذرگاه از چیزیکه فکر می‌کرد عریض‌تر بود و سارا توانست تعادلش را به دست بیاورد.

مورا دستش رابه طرف دنیس برد و از کمربند او،‌ یک خنجر بلند بیرون کشید و راه خودش را به زور به سمت آنیا باز کرد.

دنیس فریاد کشان دستانش را دور مورا حلقه‌ کرد که خنجر را وحشیانه در هوا تکان می‌داد. زینب‌گل و تاریا سعی می‌کردند آنیا را نگه دارند و همزمان زینب‌گل داشت به پهنای صورت اشک می‌ریخت. فاطمه و کیمیا ماتشان برده بود.‌ کارن این میان فریاد کشید:« اینا همه‌ش تقصیر زینبه! اون دریچه ها رو باز کرد و حالا زهرا مرده، تینا مرده، ما هم قراره بمیریم!»

زینب‌گل آنیا را رها کرد و خودش را روی کارن انداخت. فحش داد و هر دو روی زمین تا جایی که می‌توانستند یکدیگر را زدند.

شیلار کنار کیمیا درست در لبه دره ایستاده بود و بی‌توجه به این جنگ داخلی، به اعماق دره نگاه می‌کرد.

سارا به دره نگاه کرد. فریبندگی خاصی داشت، وعده آزادی از همه این مصیبت‌ها. شاید از خواب بیدار می‌شد و از کابوسی که دیده بود خنده‌اش می‌گرفت. نهایتش یک مرگ ناگهانی در اثر سقوط نصیبش می‌شد، نه یک مرگ تدریجی در قلعه ساحره.

نفس عمیقی کشید، و ناگهان بوی خوشی احساس کرد. صدای نرم یک دختر در گوش‌هایش پیچید:« طلسم... حسرت ساحره... ناامیدی... تاریکی واقعی در قلب انسان‌هاست.»

سارا پلک زد. به مچ دست شیلار چنگ انداخت و او را از لبه پرتگاه به عقب کشید. آگاهانه پلک زد و نفس کشید. زمزمه کرد:«طلسم... ناامیدی...»

اطرافش را نگاه کرد. زینب‌گل شانه کارن را گاز گرفته بود و با دستش موهای او را می‌کشید. امکان نداشت زینب‌گل و کارن یکدیگر را کتک بزنند. امکان نداشت مورا به آنیا با خنجر حمله کند، آنیا با حرامزاده بودن خود مشکلی نداشت. امکان نداشت آنیا به کسی توهین نژادی کند.

تکرار کرد:«تاریکی واقعی در قلب انسان‌هاست...» ایستاد. نفس عمیقی کشید و با تمام وجودش فریاد زد: «بس کنین!»

به پشت زینب‌گل چنگ انداخت و جیغ زد:« ساحره داره ناامیدمون می‌کنه! این یه نفرینه!»

آن ها صدای او را می‌شنیدند اما اهمیتی به حرفهایش نمی‌دادند.

سارا به طرف پرتگاه رفت. به عمق دره نگاه کرد. فریبنده بود. بلند گفت:« همین حالا دست بردارین، وگرنه خودم رو پرت می‌کنم!»

لحظه‌ای سکوت. بعد مورا با یک فحش دیگر سکوت را شکست. سارا جیغ کشید:« یک!»

چیزی در سرش زمزمه کرد:« اونا اهمیتی به مرگ من نمی‌دن. باید بذارم توی حماقت خودشون بمیرن.»

سارا بلند گفت:« دو!»

صدای سرش گفت:« این یه کابوسه. وقتی بپرم بیدار می‌شم. بعد میرم توی سمپادیا درباره‌ش می‌نویسم.»

سارا بلند فریاد زد:« من الان خودمو می‌کشم احمقا! سه!» قدم برداشت و خودش را از لبه پرتگاه به سیاهی‌های مه‌آلود دره پرتاب کرد.
 
فصل پانزدهم: تاریکی در قلب نور
بخش سوم


ساحره سرش را از گوی بلورش دور کرد. نفس عمیقی کشید و از بدن یک پسر خدمتگزار در قصر مرکزی بیرون آمد. قهقهه بلندی زد. «سیتا! سیتا!»

سیتا لنگان لنگان وارد تالار شد. «بانوی من؟» رنگ پریده بود و دستانش را در هم می‌پیچید، انگار چیزی را پنهان کند. اما برای ساحره مهم نبود برده‌اش چه چیزی را پنهان کرده.

ساحره با خنده گفت:« باورم نمی‌شه! جوزا واقعا شاه مستعدیه. البته نه یه شاه خوب؛ ولی واقعا استعداد داره. اون دفعه رو یادته که کاهن معبد داوین اومد پیشش و ازش خواست اجازه‌ی مراسم مذهبی برای نجات دنیا از قحطی و ناامنی رو بده؟»

سیتا سر تکان داد.ساحره بلند خندید.« قحطی و ناامنی کار خود کثیفش بود ولی اجازه داد! بعد از مراسم دعا هم خودش‌ سایه‌ها رو دور کرد و یه سری راهزن که خودش آزاد کرده بود رو دوباره زندانی کرد! یادته؟ »

سیتا دوباره سر تکان داد. شعله های ارغوانی روی لباس ساحره با سرمستی رقصیدند.« این دفعه هم اجازه مراسم مذهبی داده، و بعد سایه‌ها رو فراخونده! این پسر واقعا قلب تاریکی داره، کاش ساحره بود! »

سیتا که گیج و نگران شده بود، پرسید:« و بعدش چه اتفاقی افتاده؟»

ساحره ایستاد:« چه انتظاری داری؟ سایه‌ها هزار و سیصد نفر رو گرفته‌ن. یه ارتش تاریک وسط میدون شهر ساخته‌ن، و تازه تصور کن اون مردم در حالی که یکی یکی کشته می‌شدن پشت سر کاهن احمقشون به دعا ادامه دادن تا شر دفع بشه!» قهقهه زد و با دست روی رانش کوبید.

سیتا لرزید. آن همه انسان بی‌گناه...

ساحره گفت:« و بعد جوزا کل قصر رو از تاریک‌ها پر کرده. تازه می.دونی قسمت جالبش کجاست؟ این مراسم توی شش شهر بزرگ سرزمین مرکزی همزمان انجام شده! »

سیتا زمزمه کرد:«برای شما چه سودی داره؟» می‌دانست که ساحره کنترل سایه‌ها را در شرق به جوزا سپرده است،مثل اینکه شمشیر بزرگی را دست بچه نادانی بدهی.

ساحره جواب داد:« برای من؟ هیچی. از اولش هم من با حکومت شرق کاری نداشتم. ولی از این پسر خوشم میاد.گرچه، یه ذره دیگه از جادوی سایه‌ها استفاده کنه خودش هم موجود جادویی می‌شه؛ اونوقت میتونم تاریکی و روحش رو جذب کنم. سیاهترین نیرویی می‌شه که تا به حال بوده.»

سیتا عصایش را زیر بغلش جا به جا کرد.« آدمها دارن توی داگلاس با هم دعوا می‌کنن.»

«داشتی اونها رو تماشا می‌کردی؟ ولشون کن سیتا. خودشون خودشون رو می‌کشن. طلسم نمی‌ذاره چیزی جز حسرتشون ببینن، مگه اینکه کسی که درگیر طلسم نیست بهشون بگه. اونم که... متاسفانه در دسترسشون نیست.»

خرامان به طرف تخت سنگی‌اش رفت و روی آن نشست.«ازجلوی چشمم دور شو، سیتا. خودت رو برای تاریکی اماده کن. یادت که هست؟ وقتی آدمهای توی گذرگاه بمیرن، تو به تاریکی می‌پیوندی.»

سیتا با تعظیم اندکی از تالار خارج شد. به طرف پنجره‌ها رفت و به گذرگاه زل زد. هنوز آماده نبود. نمی‌توانست تاریک شود،نمی‌خواست تاریک شود. بغض کرده بود.

اگر ساحره می‌فهمید، تکه تکه اش می‌کرد. دردناکترین مرگ تاریخ را برایش رقم می‌زد؛ اما اگر سیتا موفق می‌شد، می‌توانست پیوستنش به تاریکی را عقب بیندازد.

نفس عمیقی کشید. تمرکز کرد، جادو را متمرکز کرد، و به سمت گذرگاه داگلاس زمزمه کرد:« طلسم... حسرت ساحره... ناامیدی... تاریکی واقعی در قلب انسان‌هاست.»

امیدوار بود یکی از آنها تحت تاثیر این راهنمایی کوچک قرار بگیرد.
 
Back
بالا