مجموعه داستان مسافر: جلد اول: سفر سمپادیا

فصل چهاردهم: به استقبال تاریکی
بخش هفتم

همه چیز در معبد آماده بود. سینور مارون نمی‌دانست کدام گروه اول می‌رسند؛ رادان یا آستو. اما تمام معبد و محوطه بیرون آن را نظم داده بود. درمانگرها، آذوقه‌ها و سلاح‌ها آماده بودند. فقط یک شفاگر داشتند که خیلی پیر بود و سینور مارون ترجیح داده بود او را با مردم به جای امنی بفرستد. شفاگرها از جادوهای حیات برخوردار بودند، و آنیا، بهترین شفاگری بود که سینور مارون می‌شناخت. اما فعلا باید به درمانگرها بسنده می‌کردند که تنها فنون درمان جسم را می‌دانستند و درباره خیلی از زخم‌ها، کاری از دستشان برنمی‌آمد.

روی پلکان سنگی ایستاد. نفس عمیقی کشید و به انتظار ماند.

چند فرسنگ به سمت جنوب، آستو با تمام توان به سمت شمال می‌تاخت. مسیر کم‌کم کوهستانی و پر پیچ و خم می‌شد و آستو می‌دانست گرولاها در چنین مسیرهایی از اسب‌ها سریع‌ترند. می‌خواست جادویش را برای نبرد آماده کند ولی دیگر به آتش درون رگ‌هایش اعتماد نداشت. وحشت زده بود، مثل وقتی که هنوز یک ژوزمی نابالغ بیشتر نبود. جلوتر از او، ایشلان و آینو روی یک اسب قهوه‌ای که از اسب آستو قوی‌تر بود پیش می‌رفتند. بدن آینو تاب برمی‌داشت و جادویش به وضوح می‌تپید.

معبد کهن دیده می‌شد ولی گرولاها به چند متری آستو رسیده بودند. تاریک‌ها یا جلوتر با نیروهای تاریوس درگیر بودند یا خیلی عقب‌تر، پای پیاده به دنبال گروهشان می‌دویدند. یا شاید هم وارد رایانا شده بودند و نومنتا را...

نه! نباید چنین فکری می‌کرد. گرولا پشت سرش روی دو پا پرید و پنجه‌اش پوست و گوشت پشت آستو را شکافت. بدن آستو به عقب قوس برداشت، بعد خودش را به گردن اسب چسباند و همان‌طور که روان شدن خون را احساس می‌کرد، آتش در پشتش اوج گرفت و لبه‌های زخم را به هم جوش داد. اسب با چشیدن بوی خون، سریع‌تر تاخت.

گرولا هم با بوی خون حریص‌تر شد.

آستو چشم‌هایش را بسته بود. گوشش زنگ می‌زد. یک لحظه چشمش را باز کرد و دید نیروهای تاریوس از پشت صخره‌ها بیرون می‌آیند. جیغ گرولا بلند شد-وقتی مرد، تقریبا ظاهری انسانی داشت.

آستو از وسط درگیری خفیف جلوی معبد عبور کرد و از اسب پایین پرید. به خاطر گرفتگی عضلاتش لنگ می‌زد. دهنه اسب ایشلان در دست دانش‌آموزی سیزده یا چهارده ساله بود. آستو اسبش را به او سپرد، از پله‌ها بالا دوید و وارد معبد شد.

«ایشلان!»

او را زود پیدا کرد، کنار مجسمه کوچک رایانا در گوشه جنوب غربی معبد. آینو روی زمین دراز کشیده بود و ایشلان، یک مرد با شال سفید درمانگری دور گردنش و سینور مارون دور او جمع شده بودند.

آستو زانو زد. حالا که درمانگر پیراهن آینو را پاره کرده بود تازه داشت زخم را می‌دید. سوراخ عمیق و خون‌آلود در پهلوی چپ برادرش، با هر ضربان خون از آن‌ می‌جوشید. درمانگر داشت نوار زخم‌بندی را دور مشتش می‌پیچید و گلوله می‌کرد و یک کیسه سر باز شکر کنارش روی زمین بود. شکر و پارچه؛ روش‌هایی ابتدایی جلوگیری از خونریزی. این قرار نبود آینو را نجات بدهد.

ایشلان با نوار زخم بندی خون دور زخم را تمیز می‌کرد تا زخم مشخص شود، ولی چیز دیگری را مشخص کرد. از لبه‌های زخم، رشته‌های سفید و سفت یخ‌مانندی مثل ریشه‌هایی یک گیاه جوانه زده بودند و از هر طرف در پوست و گوشت آینو پیش می‌رفتند‌.جادو خودش را در زخم دخیل کرده بود.

آستو به صورت برادرش نگاه کرد. چند تکه از موهایش سفید شده بود. رنگ‌پریده بود. آینو داشت می‌مرد.

الان نمی‌توانست به جادو بی‌اعتماد باشد. گفت:«من درستش می‌کنم، برو کنار.» شانه درمانگر را هل داد.

سینور مارون سر تکان داد، و درمانگر با نگاه خسته‌ای بلند شد و به طرف مجروحان تازه‌ای دوید که افراد تاریوس با خود می‌آوردند.

آستو آتش را در سر انگشتانش جمع کرد، و التماس کرد تا بر طبق میل او کار کند، سپس سه انگشتش را روی لبه های زخم گذاشت.

صدای فریاد غیرانسانی و ترسناکی بلند شد و موجب از هوای سرد آستو را به عقب پرت کرد. پشتش به دیوار سنگی معبد خورد. ایشلان دست آینو را گرفته بود و تقلا می‌کرد جلوی تشنج را بگیرد، اما رشته‌های یخی روی بدن آینو رشد می‌کردند، و چشمان آینو کاملا باز و آبی یخی بودند.

آستو داد زد:«یه بار دیگه!»

ایشلان صدایی معترض درآورد، اما آستو دوباره انگشتانش را روی زخم گذاشت.

تشنج بدن لاغر آینو اوج گرفت. سینور مارون وحشت‌زده فریاد زد که آستو دست بردارد، ولی آستو نمی‌توانست. می‌دید که چشمان برادرش سفید می‌‌شوند، موهایش به لایه‌های برف شبیه‌اند و یخ در بدنش ریشه‌ کرده، اما نمی‌توانست دست بردارد. آتش باید یخ را ذوب می‌کرد، نه؟ دستانش را دیوانه‌وار روی رشته‌های یخی حرکت داد، سر در نمی‌آورد چرا رشته‌ها با هر هجوم آتش بیشتر و بیشتر رشد می‌کردند. می‌دید که دور قلبش جمع شده‌اند، که بدنش با ضرباهنگ ضربان دیوانه‌وار قلبش بر زمین سنگی معبد ضربه می‌زند، اما نمی‌توانست دست بردارد.

نمی‌توانست کسی را از دست بدهد که به خاطر دیوانه نشدنش می‌خواست تمام مارژیت‌ها را نجات دهد.

ایشلان سرش فریاد زد:«بسه! داری می‌کشیش!»

صدای شیپور تاریوس می‌آمد، دسته رادان از راه رسیده بودند. سینور مارون ایستاد و با نگاهی مضطرب به ایشلان گفت:«جلوشو بگیر!» و به طرف درب معبد دوید.

آستو گفت:«نه... آتش یخ رو آب می‌کنه...»

ایشلان تشر زد:« اون ژوزمی نیست! داری به جادوش قدرت می‌دی تا از داخل نابودش کنه! ولش کن!»

آستو ادامه داد. هردو دستش را روی جای زخم فشار داد. چشمان آینو به بالا چرخیدند و خون و تکه‌های کریستالی یخ بالا آورد.

ایشلان فریاد زد:« جادوی مارژیت به خودش آسیب می‌زنه! ولش کن!» با آخرین کلمه، محکم با مشت راستش به گونه آستو کوبید. آستو به عقب افتاد، و ایشلان خودش را روی او انداخت، شانه‌هایش را به زمین چسباند و به دستان آتشین آستو که به دستانش چنگ انداخته بودند، و به تاول‌ها و بوی گوشت سوخته خودش اهمیتی نداد، چون بهترین دوستش از جنون گذشته بود و داشت برادرش را می‌کشت.

«آستو! آستو! بیدار شو!» دست چپش را تا جایی که کتفش جا داشت عقب برد و یک بار دیگر به صورت آستو کوبید.

آتش آرام گرفت. صدای برخورد شمشیرها و فریادها از بیرون معبد می‌آمد و درمانگرها و افراد در معبد به هرسو می‌دویدند، ولی زمان برای سه مارژیت متوقف شده بود. آستو پلک زد. پرده جنون از مقابل مردمک‌هایش کنار رفته بود، ولی قلبش از چنگ درد آزاد نشده بود. به ایشلان نگاه کرد. بهترین دوستش رهایش کرد و نشست. دستان سوخته و لرزانش را نگاه کرد و بعد، مثل آستو، به آینو خیره شد.

سر پسر جوان به زمین معبد فشرد شد، دهانش تا آخرین حد باز شد، و همراه دریایی از خون تیره، تیغه‌های کریستالی و بلند یخ از دهانش بیرون زدند، تمام گلو و سینه و پشتش را از داخل شکافتند و بیرون آمدند، مثل حشره مرده‌ای که قارچ‌ها رویش رشد کرده باشند.

و سرانجام، تن آینو آرام گرفت.

آستو، پریشان‌حال، با دستانی لرزان برادرش را نوازش کرد، به شیشه‌ای یخی و ترسناکی که بدن او را دریده بودند خیره شد. خودش آن‌ها را رشد داده بود. خودش به هیولای همیشگی داخل بدن آینو قدرت داده بود تا بیرون بیاید، تا پوست آن پسر بیچاره را بیندازد. یخ ذره ذره روی زمین معبد رشد می‌کرد و جادو خودش را به سمت مارژیت‌های بیشتر می‌کشید.

اشک‌هایش روی صورتش جاری بودند، و آتش در قلبش داغ‌تر از هر آتشی بود که تا به حال لمس کرده بود. فلج شده بود و به ریشه‌هایی یخ و جادو نگاه می‌کرد که روی زمین پیش می‌رفتند.

ایشلان برخاست.«این چیز خوبی نیست.» با چکمه‌اش روی ریشه‌های یخی کوبید، و بعد فریاد پرهراسش بلند شد.

آستو ناخودآگاه به او نگاه کرد. ریشه‌ها از چکمه‌اش بالا می‌رفتند و به لبه‌اش نفوذ می‌کردند. ایشلان روی زمین افتاد، به ساق پایش چنگ انداخت و فریاد دردمندی از گلویش بیرون آمد.

آستو زمزمه کرد.«آتش یخ رو آب می‌کنه.» مطمئن نبود که می‌خواهد چنین کاری بکند یا نه، اما دیگر برادرش از دست رفته بود. دیگر همه چیز از دست رفته بود. نومنتا از دست رفته بود، آرزوهای دنیای برابر، چمن‌زار و گردش خانوادگی، همه از دست رفته بودند. دیگر قرار نبود نومنتا را به چمن‌زار ببرد، دیگر آینو زنده نبود تا در آن رویا حضور داشته باشد.

ایشان به سختی چکمه‌اش را درآورد. ریشه‌هایی یخی روی پایش رشد می‌کردند و پایش تا قوزک، سیاه و سرمازده شده بود. بدنش بین پسری هشت‌ساله و سن واقعی‌اش در نوسان بود.

آستو زانو زد. نفس عمیقی کشید، و دستش را تا مچ در سوراخ شکم جنازه برادرش فرو کرد. قلب جادو را به چنگ آورد، توده یخ تپنده‌ای که جادویش آستو را می‌آزرد. یخ روی بازوی آستو رشد کرد و به سرعت تا سینه‌اش بالا آمد. سوزش و درد وحشتناک و بعد، بی‌حسی سردی که برای آستو بیش از حد فلج کننده بود، بازو و سینه اش را فرا گرفت.

آستو زمزمه کرد:« نه. دیگه نباید... هیچ مارژیتی... از جادو بمیره!» توده یخ را بیرون کشید، و درد روحش، آتش از دست دادن برادرش، آتش شکست و تحقیر ازلی‌اش، ناگهان به حقیقت پیوست.شعله‌ای سرخ‌تر از تمام شعله ها تا امروز، تمام ریشه‌هایی یخ را از بین برد.

ایشلان نفسش را ناگهان بیرون داد، و به پشت روی زمین دراز کشید. آستو به طرف او خزید. پایش از دست رفته بود. آستو نمی‌توانست کاری برایش بکند. آستو رو به ایشلان گفت:«پات سیاه شده.»

ایشلان با صدای گرفته‌ای گفت:« مهم نیست. کمک کن چکمه‌م رو پام کنم.» با تکیه بر آرنجش نشست و دستش را به طرف چکمه‌اش دراز کرد.

آستو چکمه‌اش را به او داد. «من... من کشتمش.»

ایشلان خیلی بدیهی گفت:« نه. تو نبودی.» چکمه را بالا کشید. رنگش بدجور پریده بود.

«ولی...» بغض آستو را ساکت کرده بود. اشک از گوشه چشم چپش چکید.

ایشلان به او خیره شد. همان چهره اصلی‌اش را داشت، بیست و چند ساله با موهای سیاه. جمله آستو را کامل کرد.«ولی اون مرده.»

بغض آستو ترکید. ایشلان دستان سردش را دور آستو حلقه کرد.«بیا بوردنژ... گریه نکن.»

آستو از او جدا شد و به صورتش نگاه کرد. ایشلان گفت:« کمکم کن بلند شم. نمی‌تونم پامو حس کنم. پاشو. ناسلامتی آخرین نبرد این دنیاست. می‌خوای ازش جا بمونیم؟» پلک زد و اشک هایش را عقب نگه داشت، ولی صدایش بغض‌آلود بود.

آستو ایستاد و دست او را روی شانه‌ کشید.
 
فصل پانزدهم: تاریکی در قلب نور
بخش اول


* حومه شهر رایانا، سیزده سال قبل *


میکده معمولا در شب‌هایی مثل این جای ساکتی بود. شب‌هایی که شراب ارزان‌قیمت نرسیده بود، یا یکی‌دو تا فاحشه معروف میکده مرخصی گرفته بودند یا ارتش آماده‌باش داده بود. آن شب شراب بشکه شراب ارزان به آخر رسیده بود و هیچ کدام از سه فاحشه سر کار نبودند. متصدی میکده، مرد چاقی با ریش به هم ریخته و یک پلک افتاده، داشت جام‌های بلور پر لک و کدرش را تمیز می‌کرد که در باز شد و پسر جوانی قدم به داخل میکده گذاشت.

قد کوتاهی داشت، مشخصا نوجوان بود. به نظر ریزنقش می‌آمد اما نمی‌شد با قطعیت چیزی گفت. قالب واقعی بدنش زیر یک شنل خاکستری بلند پنهان بود. لحظه‌ای تردید کرد، کلاه شنلش را با دستهای دستکش پوشیده جلوتر کشید و جلو آمد. زنگوله در با باز و بسته شدن آن، دو بار صدا کرد.

مرد چاق یک لیوان بزرگ چوبی روی نزدیک‌ترین میز کوبید. نور چراغ به سختی میکده را روشن می‌کرد، و هوا مثل همیشه سرد بود. مرد حتی تلاش نکرد چهره پسر را ببیند یا بشناسد. «چی می‌خوای؟»

پسر پشت میز نشست. مردد بود و انگار می‌خواست نشان بدهد که خیلی سرش می‌شود، ولی مشخص بود تا به حال زیاد در میکده‌ها نبوده است.

زمزمه کرد:«شراب.»

مرد چاق قهقهه بلندی زد.«شراب؟ هی راوش! شنیدی چی گفت؟ شراب!»

مرد قدبلندی از اتاقک پشت پیشخوان سرک کشید. «واقعا همینو گفت؟» او چهارشانه و واقعا خوش‌چهره بود و داشت موهای بلوند کدر و بلندش را پشت سرش می‌بست.

مرد چاق گفت:« اینجا یه میکده ست پسر. به نظرت شراب داریم؟»

پسر جوان انگشت‌هایش را در هم پیچید. مرد قدبلند-راوش- با گام‌های بلند به طرف میز آمد.«شب بخیر. چه جور شرابی میل داری؟» دستش را روی شانه پسر گذاشت.

پسر ناگهان از جا پرید و دست راوش را پس زد. راوش لحظه‌ای برقی وحشی را در چشمان سیاهی دید و بعد، چهره پسر دوباره در سایه کلاه شنل قرار گرفت.

راوش روی صندلی کنار پسر نشست.«من می‌دونم چی برات مناسبه. چیرلن، برای مهمونمون شراب ویسمیدی بیار.»

پسر زمزمه کرد:«مهمون؟ من پول دارم.» صدایش نوجوان و دورگه بود.

راوش خندید.« حرف پول نزن. تو مهمون منی.» پسر دست راستش را مشت کرد و ساکت ماند.

مرد چاق، چیرلن، با تردید پرسید:«ویسمیدی؟ مطمئنی؟»

«البته البته! برای مهمون امشبمون بهترین رو بیار.» لبخند چشمگیری زد که اگر هر دختری آنجا بود، همان لحظه تسلیم او می‌شد. راوش جذاب بود، و برای همین هم در آن میکده کار می‌کرد. او همکار سه فاحشه چیرلن حساب می‌شد. هزار برابر هم از چیرلن خوش‌پوش‌تر بود، با چکمه‌های چرم و پوستی که بوی شیرینی می‌داد. چشمان آبی خاکستری داشت و موهای بورش را تا سر شانه بلند کرده بود.

چیرلن با لبخند عجیبی بر لب یک بشکه کوچک را باز کرد. یک جام بلور را از شراب غلیظ زرد روشنی پر کرد و با احتیاط روی میز گذاشت. عقب رفت و به پسر، و راوش که صمیمانه به طرف او خم شده بود، زل زد.

پسر دستش را به طرف جام دراز کرد. آن را آرام به طرف خودش کشید و بویید.

راوش گفت:« باید یه جرعه بزرگ بری بالا، دوست من. بهترین تجربه وقتی اتفاق میوفته که تا جایی که می‌تونی سریع سر بکشی.» با انگشتان کشیده‌اش روی میز ضرب گرفت.«حیف که من زیاد نمی‌خورم. برای امشبم کافیه، وگرنه باهات همراه می‌شدم.»

پسر جام را بالا برد و یک جرعه متوسط نوشید. گلویش موقع فرو دادن، صدا داد.

لبخند راوش گشادتر شد. «می‌دونی دوست من، میکده‌ها صمیمی‌ترین جاهای دنیان. صداقت توی میکده حرف اولو می‌زنه.»

پسر جواب نداد. یک جرعه کوچک نوشید.

راوش گفت:«شراب اعلا روی جام هم تاثیر می‌ذاره. بلور رو لمس کن؛ حس مخملی طعم شراب روی شیشه رو حس می‌کنی. باور کن!»

پسر آرام یکی از دستکش‌هایش را در آورد. راوش به دست او را زل بود، یک لحظه نگاهش را برداشت چون پشت پنجره سایه‌ای دیده بود. بعد دوباره به پسر نگاه کرد که با تردید انگشتش را روی جام می‌کشید. انگشتانش کوچک و کشیده و سفید و دستانش دخترانه بودند.

راوش گفت:«حس می‌کنی؟ باز هم بنوش. »

پسر جواب نداد. جام را بالا برد و یک جرعه بزرگ نوشید.

سایه‌ای از پشت پنجره عبور کرد.

راوش کار همیشگی‌اش را شروع کرد. درباره زمین و زمان پرچانگی کرد، از موضوعی به موضوع دیگر پرید و سرانجام، چیزی که منتظرش بود،اتفاق افتاد.

پسر روی صندلی‌اش خم شد و با دستان ظریف و کوچکش سرش را گرفت.

راوش خندید و به چیرلن چشمک زد. «همیشه مشخصه که یه نفر بار اولشه. بهت که گفتم، میکده ها محل صداقتن. نمی‌تونی اینجا دروغ بگی. »

چیرلن پشت سر پسر ایستاد. دستانش را طوری باز کرده بود که انگار منتظر بود اگر پسر افتاد او را بگیرد.‌

پسر بیشتر خم شد و سرش را بیشتر فشار داد.


راوش صندلی‌اش را جلو هل داد و به طرف پسر خم شد. «توی میکده هرچی هستی همون لحظه اول مشخص میشه.» دستش را دراز کرد و کلاه شنل را از روی سر پسر عقب زد. پسر از جا پرید. چیرلن بلافاصله شنل را از روی شانه‌های او کشید و بندش را پاره کرد. پسر وحشت‌زده ایستاد.

راوش او را تماشا کرد که با یک دست میز را گرفته بود و با دست دیگر شقیقه‌اش را محکم فشار می‌داد. خندید و گفت:« همون لحظه اول معلوم بود تو یه دختری! کوتاه کردن موهات کمکی نمی‌کنه.»

دختر تلوتلو خورد و با چشمان به خون نشسته اش به راوش زل زد. چیرلن دستانش را از پشت دور او حلقه کرد و چیزی در چشمان سیاه دختر به وحشت تغییر شکل داد.

راوش با خنده به او نگاه کرد.«امشب اولین شرابت بود. خیلی از اولینها امشب اتفاق میفتن،دختر. »

دختر دست و پا زد و فحش داد. راوش خندید. می‌دانست دختر ریزنقش‌تر از آن است که از پس چیرلن بربیاید. درست است که خودش او را در دام انداخته بود اما می‌توانست او را به جای بدهی‌هایش به چیرلن تقدیم کند. دختر بدن خاصی نداشت که راوش آن را دست اول بخواهد. راوش می‌توانست صبر کند تا چیرلن کارش تمام شود و بعد با خیال راحت به خودش برسد. آخر سر هم به دوستش پیامی بفرستد، تا او بیاید و دندان‌های دختر را بکشد و زبانش را ببرد و یک جایی او را بفروشد. راوش خودش این بخش از کار کثیف را انجام نمی‌داد.

چیرلن دستانش را آزادانه و محکم حرکت داد. «چیز خاصی نیست،راوش!» دختر دست و پا زد و از ترس و درد به خودش پیچید.

راوش ایستاد و با بی‌خیالی به میز تکیه زد.«عوضش دست‌نخورده‌ست. مال خودت.»

چیرلن بلند خندید. صدای زنگوله در ورودی در خنده چیرلن گم شد.

راوش با خنده گفت:« تا چند وقت دیگه موهات بلند می‌شه دختر. مطمئنم صاف و سیاه و قشنگ می‌شه. کلی می‌ره روی قیمت.» آه کشید. «کاش یه جایی داشتم که خودم تا اون موقع نگهت.‌.. » چیزی محکم به پشت سرش خورد.

چیرلن دست از خنده برداشت. با دهان باز و غرایز ناکام مانده به راوش زل زد که به صورت روی زمین افتاده بود، و مرد قدبلند و شنل‌پوشی که پشت سرش ایستاده و با دسته شمشیر به سر او کوبیده بود.

مرد با صدای بلند و رسا گفت:« ولش کن، وگرنه سهم تو این سر شمشیرم می‌شه.» شمشیر را در دستش گرداند و تیغه را با یک دست کمی به سمت زمین نگه داشت.

دختر دست و پا زد و تلاش کرد با پایش روی پای چیرلن بکوبد.

مرد یک قدم به جلو برداشت. «ولش کن.»

چیرلن در یک حماقت عجیبی خشک شده بود. در پاسخ به مرد پنجه‌اش را محکم‌تر کرد و کمر دختر را به خودش چسباند.

مرد شمشیرش را آرام روی میز گذاشت. با قدم بلندی از روی بدن راوش رد شد، دست راستش را مشت کرد و آن را ناگهان به بینی چیرلن کوبید.

چیرلن فریاد کشید و دختر را رها کرد. مرد با دستش دختر گیج را آرام روی صندلی نشاند. چیرلن را هل داد، زانو زد، و بی‌اینکه صدایی دربیاورد، با خشم خفته‌ای آن‌قدر با مشت به صورت او کوبید که دیگر چشم‌های چیرلن دیده نمی‌شد.

دختر سرش را روی میز گذاشته بود و چشمانش نیمه‌باز بودند. راوش بی‌هوش بود و چیرلن هم آخرین چیزی که آن شب دید، خالکوبی آشنای کمان کشیده شده روی مچ مرد بود.

آخر سر مرد ایستاد. به طرف پیشخوان رفت و دستمال چرک چیرلن را از روی آن برداشت. خون را از روی دستش پاک کرد. به طرف دختر رفت و آرام شانه‌های او را گرفت. «صدامو می‌شنوی؟»

دختر جواب نداد. مرد با خستگی موی سیاه و بلند خودش را از پیشانی‌ خیس عرقش عقب زد. جام بلوری را از روی میز برداشت و باقی مانده شراب را بویید. آه کشید. خم شد و دستش را زیر زانوهای دختر انداخت و او را در آغوش گرفت و بلند کرد.«بیا بریم، خواهر کوچولو.»
 
فصل پانزدهم: تاریکی در قلب نور
بخش دوم


گذرگاه داگلاس، مسیر باریکی بود با عرض حدودا سه متر از جنس سنگ سیاه و دو طرفش دره‌های بسیار عمیق و مه آلودی قرار داشتند. انتهای آن، می‌شد قلعه سیاهی را دید که در دل کوه شکل گرفته بود. هوا خفه بود و بوی بدی می‌آمد. قلعه دو برج بلند و کنگره‌دار داشت با پنجره‌های دراز و بی‌قواره‌ای که انگار کج بودند. خندقی دور آن حفر شده و به نظر منبع بوی گند بود.

آنیا زمزمه کرد:«اون قلعه ساحره‌ست.»

زینب‌گل گفت:« به نظرت نباید این گذرگاه پر از سایه‌ها باشه؟»

آنیا جواب داد:«نه لزوما.» افسار اسب بلاسایی را کشید. اسب کمی مقاومت کرد، بعد به راه افتاد.

آنیا به داخل گذرگاه قدم گذاشت،و مکث کرد. تمام گروه منتظر اتفاقی شدند.

هیچ اتفاقی نیفتاد. آنیا یک قدم دیگر برداشت. هیچ اتفاقی نیفتاد.

کیمیا پرسید:« این یعنی اون فکر نمی‌کنه ما از این راه بیایم سراغش؟»

تاریا زمزمه کرد:«یا اینکه منتظر ماست.»

گروه آرام به راه افتاد. آنیا و زینب گل اول وارد گذرگاه شدند، پشت سر آن‌ها سارا و کیمیا، و سپس تاریا و کارن، شیلار و فاطمه و در نهایت مورا و دنیس که افسار شبق را در دست داشت.

این سفر با دوازده نفر شروع شده بود. اما حالا ده نفر بودند. تینا را در جنگل مه از دست داده بودند و تیلیا یک جایی به دنبال سرنوشت خودش رفته بود. با تنها دو نفر تلفات به ایستگاه آخر رسیده بودند-این خودش یک موفقیت به حساب می‌آمد.

در سکوت، آرام آرام پیش می‌رفتند و گوش به زمزمه‌هایی باد در اعماق دره سپرده بودند. گاهی چند سنگریزه به پایین می‌افتادند و بعد از حدود بیست ثانیه، صدای زیری از سقوطشان بلند می‌شد. هوا سرد بود و نفس آدم بخار می‌کرد، با این وجود خشکی عجیبی ریه‌ها را می‌آزرد.

صدای زمزمه زیری به گوش رسید، مثل یک آواز از دوردست یا صدای اکلیل فانتزی و رویاگونه‌ای که از نوک چوبدستی پری مهربان سیندرلا بیرون پاشیده باشد. سارا به این صدای عجیب اخم کرد، و ناگهان قلبش سنگین شد، و بغض گلویش را گرفت.

چند قدم پیش رفتند. حرکتشان کندتر شده بود و سارا متوجه شد شانه‌های زینب‌گل خمیده‌اند.

تاریا زمزمه کرد:« کاش یه راهی بود که بفهمیم رایانا الان چه خبره.»

مورا جواب داد:« فکر نمی‌کنم رایانایی باقی مونده باشه.»

سارا اخم کرد. این گفت و گو به نظر عجیب بود. آنیا با صدای زیری شروع کرد تا اعتراض کند:«مورا! این‌جوری حرف...» صدایش سقوط کرد،سپس با حالت غم‌زده‌ای گفت:«حق با توئه. احتمالا رایانا سقوط کرده. این خوش‌بینی هیچ وقت برای من هیچ سودی نداشته.»

شیلار گفت:« واقعا آخه گروهمون رو ببینین. چهارتا بچه بی‌تجربه، یه دسته سانورای ناچار و الکی امیدوار و یه شفاگر الکی خوشبین.»

کارن گفت:«نمیدونم ما احمقیم یا سینور مارون که ما رو فرستاده.»

دنیس به او توپید:«حواست باشه چه زری می‌زنی!»

تاریا گفت:« راست می‌گه. حق نداری به کسی توهین کنی که الان احتمالا مرده. »

زینب‌گل با صدای لرزانی گفت:« شماها چه‌تون شده؟ الان که دیگه به آخر سفر رسیدیم اینا چه حرفاییه؟»

شیلار تقریبا ناله کرد:« آره،آخر سفر. همه‌مون اینجا می‌میریم. سینور مارون خوش‌شانس بود که توی وطنش مرد. کسی هست که دفنش کنه.»

زینب‌گل جیغ زد:«کی‌ گفته سینور مارون مرده؟ ما قرار نیست...» صدایش به هق هق ضعیفی بدل شد. سپس گفت:« نه...سینورمارون مرده. احمقانه‌ست که جور دیگه ای فکر کنیم.»

تاریا گفت:« تاریوس هم احتمالا مرده. اون احمق همیشه مثبت اندیش... تنها خانواده من.» به نظر بغض کرده بود.

فاطمه با گریه گفت:«من فکر می‌کردم این سفر مثل نارنیا می‌شه... نه اینکه آخرش همه‌مون بمیریم... »

سارا بلند جواب داد:«فاطمه ما هنوز نمردیم!»

فاطمه حتی بلندتر جیغ زد:« تا یه ساعت دیگه می‌میریم!»

آنیا در حالی که اشک هایش روی صورتش جاری بودند، گفت:« کلی کتاب بود که دلم می‌خواست بخونم... دلم می‌خواست برم بلاسا و روی زهرها مطالعه کنم... نباید اینقدر زود تموم می‌شد...»

مورا جیغ زد:«زود؟ زود؟ حرومزاده تو یک قرن سن داری! ما هنوز چهل سالمون هم نیست! زندگی ماست که نابود شده!» موهای سرخش به پیشانی‌اش چسبیده بودند.

آنیا برگشت و جیغ کشید:«حرومزاده رو با کی بودی آشغال تخم ساحره؟»

« با خودت و دهن پاره‌ت که ارث مادر هرزه‌ته!»

آنیا به طرف مورا دوید. سارا را با آرنجش به کنار هل داد. سارا جیغ کشید و به هوا چنگ انداخت تا به درون دره پرتاب نشود. گذرگاه از چیزیکه فکر می‌کرد عریض‌تر بود و سارا توانست تعادلش را به دست بیاورد.

مورا دستش رابه طرف دنیس برد و از کمربند او،‌ یک خنجر بلند بیرون کشید و راه خودش را به زور به سمت آنیا باز کرد.

دنیس فریاد کشان دستانش را دور مورا حلقه‌ کرد که خنجر را وحشیانه در هوا تکان می‌داد. زینب‌گل و تاریا سعی می‌کردند آنیا را نگه دارند و همزمان زینب‌گل داشت به پهنای صورت اشک می‌ریخت. فاطمه و کیمیا ماتشان برده بود.‌ کارن این میان فریاد کشید:« اینا همه‌ش تقصیر زینبه! اون دریچه ها رو باز کرد و حالا زهرا مرده، تینا مرده، ما هم قراره بمیریم!»

زینب‌گل آنیا را رها کرد و خودش را روی کارن انداخت. فحش داد و هر دو روی زمین تا جایی که می‌توانستند یکدیگر را زدند.

شیلار کنار کیمیا درست در لبه دره ایستاده بود و بی‌توجه به این جنگ داخلی، به اعماق دره نگاه می‌کرد.

سارا به دره نگاه کرد. فریبندگی خاصی داشت، وعده آزادی از همه این مصیبت‌ها. شاید از خواب بیدار می‌شد و از کابوسی که دیده بود خنده‌اش می‌گرفت. نهایتش یک مرگ ناگهانی در اثر سقوط نصیبش می‌شد، نه یک مرگ تدریجی در قلعه ساحره.

نفس عمیقی کشید، و ناگهان بوی خوشی احساس کرد. صدای نرم یک دختر در گوش‌هایش پیچید:« طلسم... حسرت ساحره... ناامیدی... تاریکی واقعی در قلب انسان‌هاست.»

سارا پلک زد. به مچ دست شیلار چنگ انداخت و او را از لبه پرتگاه به عقب کشید. آگاهانه پلک زد و نفس کشید. زمزمه کرد:«طلسم... ناامیدی...»

اطرافش را نگاه کرد. زینب‌گل شانه کارن را گاز گرفته بود و با دستش موهای او را می‌کشید. امکان نداشت زینب‌گل و کارن یکدیگر را کتک بزنند. امکان نداشت مورا به آنیا با خنجر حمله کند، آنیا با حرامزاده بودن خود مشکلی نداشت. امکان نداشت آنیا به کسی توهین نژادی کند.

تکرار کرد:«تاریکی واقعی در قلب انسان‌هاست...» ایستاد. نفس عمیقی کشید و با تمام وجودش فریاد زد: «بس کنین!»

به پشت زینب‌گل چنگ انداخت و جیغ زد:« ساحره داره ناامیدمون می‌کنه! این یه نفرینه!»

آن ها صدای او را می‌شنیدند اما اهمیتی به حرفهایش نمی‌دادند.

سارا به طرف پرتگاه رفت. به عمق دره نگاه کرد. فریبنده بود. بلند گفت:« همین حالا دست بردارین، وگرنه خودم رو پرت می‌کنم!»

لحظه‌ای سکوت. بعد مورا با یک فحش دیگر سکوت را شکست. سارا جیغ کشید:« یک!»

چیزی در سرش زمزمه کرد:« اونا اهمیتی به مرگ من نمی‌دن. باید بذارم توی حماقت خودشون بمیرن.»

سارا بلند گفت:« دو!»

صدای سرش گفت:« این یه کابوسه. وقتی بپرم بیدار می‌شم. بعد میرم توی سمپادیا درباره‌ش می‌نویسم.»

سارا بلند فریاد زد:« من الان خودمو می‌کشم احمقا! سه!» قدم برداشت و خودش را از لبه پرتگاه به سیاهی‌های مه‌آلود دره پرتاب کرد.
 
فصل پانزدهم: تاریکی در قلب نور
بخش سوم


ساحره سرش را از گوی بلورش دور کرد. نفس عمیقی کشید و از بدن یک پسر خدمتگزار در قصر مرکزی بیرون آمد. قهقهه بلندی زد. «سیتا! سیتا!»

سیتا لنگان لنگان وارد تالار شد. «بانوی من؟» رنگ پریده بود و دستانش را در هم می‌پیچید، انگار چیزی را پنهان کند. اما برای ساحره مهم نبود برده‌اش چه چیزی را پنهان کرده.

ساحره با خنده گفت:« باورم نمی‌شه! جوزا واقعا شاه مستعدیه. البته نه یه شاه خوب؛ ولی واقعا استعداد داره. اون دفعه رو یادته که کاهن معبد داوین اومد پیشش و ازش خواست اجازه‌ی مراسم مذهبی برای نجات دنیا از قحطی و ناامنی رو بده؟»

سیتا سر تکان داد.ساحره بلند خندید.« قحطی و ناامنی کار خود کثیفش بود ولی اجازه داد! بعد از مراسم دعا هم خودش‌ سایه‌ها رو دور کرد و یه سری راهزن که خودش آزاد کرده بود رو دوباره زندانی کرد! یادته؟ »

سیتا دوباره سر تکان داد. شعله های ارغوانی روی لباس ساحره با سرمستی رقصیدند.« این دفعه هم اجازه مراسم مذهبی داده، و بعد سایه‌ها رو فراخونده! این پسر واقعا قلب تاریکی داره، کاش ساحره بود! »

سیتا که گیج و نگران شده بود، پرسید:« و بعدش چه اتفاقی افتاده؟»

ساحره ایستاد:« چه انتظاری داری؟ سایه‌ها هزار و سیصد نفر رو گرفته‌ن. یه ارتش تاریک وسط میدون شهر ساخته‌ن، و تازه تصور کن اون مردم در حالی که یکی یکی کشته می‌شدن پشت سر کاهن احمقشون به دعا ادامه دادن تا شر دفع بشه!» قهقهه زد و با دست روی رانش کوبید.

سیتا لرزید. آن همه انسان بی‌گناه...

ساحره گفت:« و بعد جوزا کل قصر رو از تاریک‌ها پر کرده. تازه می.دونی قسمت جالبش کجاست؟ این مراسم توی شش شهر بزرگ سرزمین مرکزی همزمان انجام شده! »

سیتا زمزمه کرد:«برای شما چه سودی داره؟» می‌دانست که ساحره کنترل سایه‌ها را در شرق به جوزا سپرده است،مثل اینکه شمشیر بزرگی را دست بچه نادانی بدهی.

ساحره جواب داد:« برای من؟ هیچی. از اولش هم من با حکومت شرق کاری نداشتم. ولی از این پسر خوشم میاد.گرچه، یه ذره دیگه از جادوی سایه‌ها استفاده کنه خودش هم موجود جادویی می‌شه؛ اونوقت میتونم تاریکی و روحش رو جذب کنم. سیاهترین نیرویی می‌شه که تا به حال بوده.»

سیتا عصایش را زیر بغلش جا به جا کرد.« آدمها دارن توی داگلاس با هم دعوا می‌کنن.»

«داشتی اونها رو تماشا می‌کردی؟ ولشون کن سیتا. خودشون خودشون رو می‌کشن. طلسم نمی‌ذاره چیزی جز حسرتشون ببینن، مگه اینکه کسی که درگیر طلسم نیست بهشون بگه. اونم که... متاسفانه در دسترسشون نیست.»

خرامان به طرف تخت سنگی‌اش رفت و روی آن نشست.«ازجلوی چشمم دور شو، سیتا. خودت رو برای تاریکی اماده کن. یادت که هست؟ وقتی آدمهای توی گذرگاه بمیرن، تو به تاریکی می‌پیوندی.»

سیتا با تعظیم اندکی از تالار خارج شد. به طرف پنجره‌ها رفت و به گذرگاه زل زد. هنوز آماده نبود. نمی‌توانست تاریک شود،نمی‌خواست تاریک شود. بغض کرده بود.

اگر ساحره می‌فهمید، تکه تکه اش می‌کرد. دردناکترین مرگ تاریخ را برایش رقم می‌زد؛ اما اگر سیتا موفق می‌شد، می‌توانست پیوستنش به تاریکی را عقب بیندازد.

نفس عمیقی کشید. تمرکز کرد، جادو را متمرکز کرد، و به سمت گذرگاه داگلاس زمزمه کرد:« طلسم... حسرت ساحره... ناامیدی... تاریکی واقعی در قلب انسان‌هاست.»

امیدوار بود یکی از آنها تحت تاثیر این راهنمایی کوچک قرار بگیرد.
 
فصل پانزدهم: تاریکی در قلب نور
بخش چهارم


رادان روی کوهستان ایستاده بود. افرادش را عقب کشیده بود و تماشایشان می‌کرد که خسته و نفس زنان به صخره‌ها تکیه داده بودند و به صدای پا و فریاد تاریک هایی گوش می‌دادند که از آن طرف کوه بالا می‌آمدند.

جست و خیز کنان پایین آمد.«بلند شید! باید بریم طرف معبد وگرنه همه مونو می‌کشن! بهراد بلند شو!» سینور مارون بهراد و عرفان را به رادان داده بود، آرتین را به تاریوس، و محمدرضا، امیر و متین را در معبد نگه داشته بود.

بهراد کلت خالی‌اش را-که بقیه فکر می‌کردند نوعی جادوست- از صخره به پایین پرتاب کرد. بلند گفت:« عرفان هنوز اون طرف کوهه! ما فرار نمی‌کنیم!» صورتش کثیف و خاک آلود بود و تمام عضلاتش درد می‌کردند.

رادان با چهره‌ای سنگی گفت:« جنازه‌ش اونجاست، با کلی جنازه دیگه. اگه بخوام عرفان رو برگردونم مجبورم همه رو برگردونم.» فریاد زد:« همه بلند شن!»

تمام گروه ایستادند ولی بهراد نمی‌توانست آنجا را ترک کند. می‌دانست که عرفان مرده است، دید که گرولا گلویش را جوید و خون وحشیانه فواره زد؛ اما نمی‌خواست برگردد.

رادان به او نگاه کرد.« راه بیفت بهراد، اینجا ایستادن عرفان رو زنده نمی‌کنه.»

بهراد داد زد:« اونا می‌خورنش! تو هیچی نمی‌فهمی؟»

رادان با پشت دستش به صورت او کوبید. تیزی ساق‌بند فلزی‌اش گوشه لب بهراد را خراشید. « می‌خوای بمونی؟ بمون و بمیر. من کل دسته رو به خاطر یه احمق به خاطر نمی‌ندازم.»

بهراد با خشم به او نگاه کرد‌.گونه‌اش برافروخته بود. خم شد و شمشیرش را برداشت و بی‌توجه به رادان از کوه بالا رفت.

رادان فریاد زد:«همه به طرف معبد! پراکنده و دسته دسته! سریع! من خودمو بهتون می‌رسونم! » مکث کرد. سپس با آه بلندی، تسمه غلاف شمشیر را روی شانه‌اش محکم کرد و به دنبال بهراد از کوه بالا رفت.

بهراد بالای صخره ایستاد و به دامنه‌ای نگاه کرد که تا نیم ساعت پیش میدان جنگ بود. ده‌ها جسد افتاده بود، عرفان هم میانشان. بغض گلوی بهراد را گرفت. به تاریک‌ها نگاه کرد، یکی شان را دید که تیری را به سمت او نشانه رفته بود. چشمانش را بست.

رادان با فریادی جست زد و بهراد را هل داد و به زمین انداخت. تیر از بالای سرشان رد شد.

رادان فریاد زد:«احمق! الان وقت خودکشیه؟» شانه‌های بهراد را تکان داد.«بلند شو! تو هنوز زنده ای!»

بهراد که نفسش به خاطر برخورد پشتش به صخره بالا نمی‌آمد، دستان رادان را پس زد و نیم خیز شد تا بلند شود. نفس‌زنان گفت:«چی‌.. شد؟ تو که ... کل دسته رو برای... من احمق... به خاطر نمی‌نداختی!»

رادان که نگاه نگرانش را به تاریک‌ها دوخته بود، جواب داد:« کل دسته رو نه. جون خودم رو واسه یه بچه احمق به خاطر میندازم، بله. دسته رفته بهراد. فقط و من و تو و جنازه‌هاییم.»

بهراد حرف او را اصلاح کرد:« و تاریک‌ها.»

حداقل دویست تاریک بودند به همراه دوازده گرولا؛ اما به نظر نمی‌آمد عجله‌ای داشته باشند. دامنه را پر کرده بودند و با نگاه‌های حریص، بالا می‌آمدند ولی سرعتشان کم بود.

بهراد گفت:«قرار جلوشون وایسیم؟»

رادان چشمان قهوه‌ای و نگرانش را به او دوخت.« نه، معلومه که نه. » چیز باز شوخ طبعی همیشگی‌اش نمانده بود. « نمی‌دونم تاریوس تونسته دور معبد رو جمع کنه یا نه. اگه تاریک‌ها از این‌جا رد بشن دور معبد درگیری سنگین‌تر می‌شه.»

«پس چی کار کنیم؟»

رادان نشست و به صخره تکیه داد. « اگر آستو زودتر از ما به معبد رسیده با‌شه، الان یه دسته تاریک و گرولا بین ما و معبده.»

«معبد چقدر فاصله داره؟»

«زیاد نه، ولی منظورم اینه که اگر تاریک‌ها ببینن همه دسته رفته‌ن،سرعتشونو زیاد...»

«تاریوس قرار بود با هر رسیدن هر دسته شیپور بزنه. صدای شیپور باید تا اینجا بیاد،نه؟»

رادان به بهراد زل زد.«تو چه باهوش بودی و ما نمی‌دونستم بچه! پاشو!» کمانش را برداشت، گرجه زیاد از آن استفاده نمی‌کرد. تیردانش را بررسی کرد و ایستاد.

بهراد بلند شد.«ولی عرفان... »

رادان با اخم گفت:« برنگرد خونه اول. روحش در آرامش. »

بهراد خم شد تا شمشیرش را از روی زمین بردارد. رادان گفت:«ولش کن. فقط بدو.اون سنگینت می‌کنه، تو نمی‌تونی بجنگی. وقتی به معبد رسیدی سلاح پیدا کن. الان فقط بدو. تو خیلی جوونتر از اونی که بمیری.» روزگاری سردار جوانی همین را درباره عرفان گفته بود. حالا آن سردار و عرفان هردو مرده بودند.

بهراد شمشیر را رها کرد و از شیب با نهایت سرعتی که می‌توانست پایین رفت تا به جاده برسد. رادان از شیب بالا رفت، دو تیر بلند به تاریک‌ها شلیک کرد. فریاد خبیث تاریک ها بلند شد.رادان با عجله از شیب پایین آمد و تیر دیگری در کمان گذاشت.

فریاد زد:«بدو بهراد! فاصله‌شون با قله زیاد ن‍...» صدای فریاد و سقوطش در دره پیچید.

بهراد که تازه به جاده رسیده بود، وحشت‌زده برگشت و به رادان نگاه کرد.

رادان شش متر پایین‌تر از جایی به باید می‌بود، کنار جاده روی زمین نشسته بود-نه، تقریبا افتاده بود- و با هردو دست مچ پای راستش را گرفته بود.

بهراد به طرف او دوید.«پاشو! پاشو باید بریم!»

خاک و خون سر تا پای رادان را پوشانده بود، خون خشکیده دوست و دشمن، و خون تازه خودش که از زخم های سرباز سر و صورت و شانه‌هایش جاری بود. غرید:« پام! فکر کنم یه کاریش شده!»

دستش را روی شانه بهراد گذاشت و بلند شد. در حالی که لنگان لنگان به طرف جاده می‌رفتند، رادان با خنده گفت:«چه زود شدی عصای دستمون پسرج‍...» دوباره روی زمین افتاد.

بهراد صدای تاریک‌ها را از بالاتر می‌شنید، و می‌دانست که آنها به قله نزدیک‌اند. گفت:« باز چی شد؟ پاشو!»

رادان سرش را بالا آورد.«فکر نکنم دیگه بتو...» خون دهانش را پر کرد و از کنار لبش پایین ریخت. رادان سرش را خم کرد و با چند سرفه شدید، یک مشت خون و خلط بالا آورد.

بهراد گفت:« فکر نکنم به خاطر پات باشه که داری خون بالا میاری!»

رادان دهانش را با پشت دستش پاک کرد.« یه سری از دنده‌هام... چی می‌پرسی بچه؟ از صخره افتادم پایین.» رنگش پریده و سرتا پا از عرق خیس بود. سرش را به صخره تکیه داد.« بدو بهراد، بدو! انقد احمق نباش که اینجا بمونی!»

نگاهش را به بالا دوخت و با دست راستش کمانش را فشرد.

بهراد اصرار کرد: «بلند شو! تو سردسته‌ای! من که نمی‌توانم تو رو این...»

رادان به او توپید.« برو خودتو به تاریوس برسون احمق! من دیگه سردسته نیستم، دسته کن به تاریوس رسیده. »

«من نرسیده‌م! من هنوز دسته توام!»

رادان یک مشت دیگر خونابه و خلط بالا آورد. روی کوه نیم خیز شد و تیر را در چله کمان گذاشت. به قله چشم دوخته بود.«چه عاشقانه! بدو بچه، این قصه نیست که بمونی و قهرمان باشی. بمونی اینجا می‌میری.» اولین تیر را شلیک کرد و اولین تاریکی که به قله رسیده بود، به طرف همنوعانش سقوط کرد.

بهراد گفت:« تو هم می‌میری. پاشو با هم بریم، من کولت می‌کنم!»

« چه گیری کرده‌ام! بهراد، می‌دونم بار اولته ولی من مرده حساب می‌شم، خب؟ به فرض که تو منو کول کنی؛ نمی‌تونی با من روی دوشت تا معبد بدوی. تاریک ها بهت می‌رسن. برو.» تیر دوم را با ناله‌ای شلیک کرد.

بهراد گفت:« پس من می‌مونم و می‌جنگم!»

«چه کارهایی می‌کنی فقط برای اینکه عذاب وجدان نگی... هوی! کجا داری می‌ری؟» این را بلند گفت چون بهراد داشت به سرعت از کوه بالا می‌رفت.

بهراد داد زد:« شمشیرمو بردارم!»

رادان فحش داد و تیر دیگری شلیک کرد. تاریک از کوه پایین غلتید و از کنار بهراد رد شد. رادان ناسزای دیگری گفت و با ناله‌ای بلند شد و خودش را از کوه بالا کشید،نیم‌خیز شد و باز شلیک کرد.

بهراد شمشیرش را برداشت و پایین دوید. به رادان رسید.«تو چرا داری میای بالا؟»

«مگه نمی‌خوایم بجنگیم؟» خون پیشانی‌اش ابرویش را خیس کرده بود.

«من شمشیرم اون بالا بود!»

رادان تیر دیگری شلیک کرد.« تو که احمق هستی، بذار منم احمق باشم. شمشیر من پایین بود، دیوانه. من نمی‌تونم هم توی شیب بایستم هم با شمشیر بجنگم. احمقی تو؟»

اولین تاریک خیلی زود به بهراد رسید. چون پای تاریک لغزیده و مثل رادان زمین خورده بود،مار بهراد آسان بود. او فقط روی تاریک پرید و شمشیرش را در شکم او فرو کرد. خون از دهان و شکم مرد تاریک جوشید. بهراد شمشیر را بیرون کشید.بریدگی اریب و زشتی ایجاد شد که روده‌ای مرد را بیرون ریخت.

بهراد انتظار داشت الان بالا بیاورد،اما دیگر عادت کرده بود.

تاریک دوم خودش را روی بهراد پرتاب کرد. بهراد فقط توانست او را هل بدهد، ولی تاریک سوم و چهارم به او رسیده بودند و رادان هم محاصره شده بود. بهراد چشمانش را بست که مرگ خودش را نبیند.

اما هیچ تیغی در بدن بهراد فرو نرفت. صدای جیغ تاریک ها بلند شد. بهراد چشمانش را باز کرد، و فقط دید که هردو تاریک در سنگ صخره فرو می‌روند، مثل اینکه به باتلاق قدم گذاشته باشند.

با رادان،که کوه تاریکی‌های دور او را هم بلعیده بود، چشم در چشم شد.«چی شد؟!»

صخره ناگهان موج برداشت. موج زلزله باعث شد بهراد روی زمین بیفتد و چهار دست و پا خودش را نگه دارد.

نه این زلزله نبود! صخره سیاه داشت می‌تپید، موج برمی‌داشت و مثل یک مایع سیاه و عجیب به شکل.های مختلف در می‌آمد.

بهراد درست بین دو دستش، برآمدگی عجیبی در سنگ دید: یک چهره. چهره بالا و بالاتر آمد، به صورت بهراد که با وحشت فریاد می‌کشید رسید، دهان و بینی‌اش شکل گرفت. دو چشم بسته اش ناگهان باز شدند و صورت سنگی مقابل بهراد فریاد کشید. رادان با نگرانی بهراد را صدا می‌زد.

صورت سنگی دو دست هم داشت. دست‌ها به سختی خود را از سنگ جدا کردند و به سینه بهراد کوبیدند تا او را عقب بزنند. در چند ثانیه، یک هیبت انسانی سنگی از کوه جدا شد، نیم‌خیز شد و به دنبال تاریک‌ها از کوه بالا دوید.

بهراد با تعجب و بهت به او زل زده بود، اما این آخرش نبود. ده‌ها صورت داشتند شکل می‌گرفتند. صدای فریاد تاریک ها از آن سوی کوه می‌آمد، و صدای خفه شدن و دریده شدن.

بهراد به طرف رادان دوید. رادام با قهقهه بلندی گفت:« بوگابت‌ها! بوگابت‌ها دارن می‌جنگن!»

دستش را به طرف بهراد دراز کرد.«بیا کمکم کن! باید خودمونو به معبد برسونیم!

بهراد دست او را گرفت و با خنده گفت:«توکه می‌خواستی بمیری همینجا!»

رادان با سرفه‌ای که گلویش را بدجور خراشید، روی پایش بلند شد.«شرایط عوض شد، بچه. حالا می‌خوام زنده بمونم تاقصه مردم سنگی رو تعریف کنم!»

لنگان لنگان در طول جاده به راه افتادند، و به صدای خرد شدن استخوان‌های تاریک‌ها خندیدند.




با تشکر از @merfan x1 برای حضورشون در این داستان :)
 
فصل پانزدهم: تاریکی در قلب نور
بخش پنجم


*سیزده سال قبل، حومه شهر رایانا*


اتاق کوچک و تاریک بود و اثاثیه چندانی هم نداشت. به همان نسبت، اجاره‌اش هم خیلی کم بود. سینور جوان آن اتاق را به هشت سکه مسی برای دو شب اجاره کرده بود. یک سکه مسی هم همان شب، اضافه داده بود تا صاحب مسافرخانه راضی شود استفراغی که گوشه راهرو ریخته بود را تمیز کند. سینور جوان گفته بود که خودش بالا آورده، و صاحب مسافرخانه با انزجار همسرش را صدا زده بود.

سینور جوان نگفت که خواهر پانزده ساله‌اش را از یک آدم‌ربا نجات داده و ده دقیقه عصاره غلیظ پلسنیا به خوردش داده و وادارش کرده بود تمام محتویات معده‌اش را بالا بیاورد.

حالا دختر روی حصیری در اتاق کوچک و نیمه تاریک اجاره‌ای سینور جوان دراز کشیده بود. چهره سفید و رنگ‌پریده اش در نور ماه و نور ضعیف و ارزان شمع، رنگ‌پریده‌تر به نظر می‌رسید. سینور جوان دستکش‌ها، شنل و چکمه‌های او را در آورده و شنل بزرگ و گرم خودش را دور او پیچیده بود. در نور منقطع شمع نشسته بود و داشت عصاره پلسنیا را با آب گرم رقیق می‌کرد. پلسنیا پادزهر ضعیفی برای مسمومیت غذایی به شمار می‌رفت. عصاره غلیظش باعث استفراغ می‌شد و رقیق کردنش با آب سم را از بدن دفع می‌کرد. سینور جوان مطمئن نبود که پلسنیا بتواند ویسمیدی را از بدن خواهرش دفع کند؛ اما نتیجه به نظر مطلوب می‌آمد.

فکر کرد:«اونا حتما می‌دونستن این دختر هیچی از شراب نمی‌دونه. ویسمیدی بیشتر داروئه تا شراب.» خودش هرگز ویسمیدی ننوشیده بود، اما بوی آن را از کلاس‌های شفاگری می‌شناخت. ویسمیدی برای سربازها و سرداران به عنوان مسکن و داروی بیهوشی استفاده می‌شد. برای سینور و سانوراها نه. برای آنها ممنوع بود.

دختر ناله‌ای کرد. سینور جوان لیوان را زمین گذاشت و به او نگریست. دختر چانه ظریفی داشت اما خطوط اخم روی پیشانی‌اش و شکل ابروهایش، او را وحشی نشان می‌داد. او چشمانش را باز کرد،و دستش را از لای شنل برادرش بیرون آورد تا چشمانش را بمالد.

سینور جوان گفت:« اگه می‌خوای قبل از سوگند نوزده سالگی، شراب رو امتحان کنی، بهتره یه همراه مطمئن داشته باشی، خواهر.» به خواهرش کمک کرد بنشیند و مطمئن شد که شنل او را گرم نگه داشته است.

دختر زمزمه کرد:« نمی‌دونستم ظرفیتم انقد کمه. »

«بار اولت بود و بهت ویسمیدی دادن. تو مشتری نبودی. اونا مشتری تو بودن.»

«ویسمیدی چیه؟»

«درستون هنوز بهش نرسیده.» سینور جوان لبخند زد و لیوان را برداشت.«بگیر اینو بخور.»

«خوبم.»

«روی‌ حرف من حرف نزن رنیسورا (Renisevra) »

«به من نگو رنیسورا.»

«اسمت رنیسورا ست.بگیر کوفت کن.»

دختر لیوان را گرفت و یک جرعه کوچک نوشید.

برادرش گفت:« ویسمیدی رو سریع‌تر می‌نوشیدی.»

دختر پشت پلک نازک کرد.«تو ازکجا می‌دونی؟»

«داشتم نگاه می‌کردم. از پشت پنجره معلوم نبود ویسمیدیه. وقتی شروع کردن به... لمس کردنت.‌..و فهمیدم اوضاع درست نیست.»

دختر به خودش پیچید. «من احمقم.»

«هستی. اونو تا آخر بخور. » دختر دو جرعه بزرگ نوشید. برادرش ادامه داد:« همه تا چند شب قبل از سوگند صبر می‌کنن. خواهر خاص من؛ شونزده سالگی هنوز خیلی زوده. مخصوصا برای یه دختر.»

دختر دهانش را باز کرد ولی برادرش ادامه داد:«اره، آره، مثلا خودت رو شکل پسرا کرده بودی. خیلی ضایع بود. چرا موهاتو کوتاه کردی ؟»

دختر شانه بالا انداخت. موهای کوتاه سیاهش به پیشانی‌اش چسبیده بودند. برادرش گفت:« بهت میاد.»

«واقعا؟»

«بیشتر... تویی.» به او لبخند زد.

دختر لیوان خالی را به او داد. «چه خبر؟ تو کجا بودی؟»

«پی کار. تازه سوگند خورده‌م، خواهر. یه سری درگیری بی‌معنی برام لازمه. تو چطوری از مدرسه فرار کردی؟»

«خب،می‌دونی... دیوار پشت خوابگاه دخترونه...»

«اونو همه می‌دونن. از وقتی اساتید اساتید دانش‌آموز بودن اون دیوار خراب بوده. سینور مارون یه بار گفتن اون دیوار رو از عمد تعمیر نمی‌کنن تا بچه‌ها راه ماجراجویی داشته باشن و عواقبش رو بفهمن،‌ مثل تو که الان اگر من نبودم به عنوان عواقب فرارت، یه برده‌ی بی‌زبون می‌شدی.»

دختر خندید. برادرش گفت:« صحبت از مدرسه شد، حال سینور مارون چطوره؟»

« فکر می‌کنم خوبه. همون استاد همیشگی. ولی بیشتر می‌ره سرزمین مرکزی. سیاست و این کارا.»

«کاش بتونم ببینمشون.»

«چرا نمیای مدرسه؟»

« فعلا اجازه شو ندارم. یه فکرایی دارم و یه کارایی... ولی دلم برای سینور مارون تنگ شده. کاش پدرمون بود واقعا.»

«گمونم هست.»

«کل خانواده مون رو هم بخوای انکار کنی، پدر رو نمی‌تونی. پدرمون هویت ماست.»

دختر چشمانش را در کاسه گرداند.« همون پدری که من هیچ وقت ندیدم، و اسم من رو گذاشت رنیسورا. کدوم پدری اسم دخترش رو می‌ذاره حروم‌زاده؟»

«پدری که فکر می‌کرد تو حروم‌زاده‌ای.»

«شاید هستم.»

«بیشتر از این حرفا شبیه پدری. بخواب، رنیسورا. صبح می‌رسونمت مدرسه.» دراز کشید و بازویش را دراز کرد.

دختر دراز کشید و سرش را روی بازوی او گذاشت. «یه بار دیگه به من بگی رنیسورا، از پنجره پرتت می‌کنم پایین. برام مهم نیست که تو یه سینوری، سینور جوزا.»
 
فصل پانزدهم: تاریکی در قلب نور
بخش ششم


سارا منتظر بود که به زمین برخورد کند، اما دره بیش از حد عمیق بود. سارا چشمانش را بسته بود و نفس طوری در سینه‌اش گیر کرده بود که نمی‌دانست الان در مرحله دم است یا بازدم.

پس از چند ثانیه، چشمانش را باز کرد و دید که اصلا سقوط نمی‌کند، بلکه دست‌هایی محکم او را از گردن و شانه‌هایش گرفته بودند. دره سیاه و مه‌آلود مثل دریایی در زیر پاهایش منتظر قربانی بود.

دست‌ها سارا را بالا کشیدند. وقتی پاهایش گذرگاه منحوس داگلاس را لمس کردند، سارا نفس گرفته‌اش را با هق‌هقی از شوک و ترس بیرون داد. زینب‌گل و آنیا او را بالا کشیده بودند. چهره آنیا آشفته بود و زینب‌گل محکم سارا را در آغوش گرفته بود و زار می‌زد.

دستان دنیس هنوز دور بدن مورا حلقه شده بودند، اما مورا آرام گرفته بود و هردو با نگاه‌های مبهوت و گیج، به سارا و زینب‌گل زل زده بودند.

تاریا زمزمه کرد:« داره ما رو اینطوری می‌کشه!»

سارا در حالی که هق‌هقش را فرو می‌خورد و سعی می‌کرد منظم نفس بکشد، حرفش را تکرار کرد:«ساحره داره ناامیدمون می‌کنه! این یه نفرینه! من... من یه صدایی شنیدم که بهم اینو گفت.»

آنیا پرسید:«یعنی خودش برای حل نفرین خودش ما رو راهنمایی کرده؟ با عقل جور در نمیاد. اینم حتما یه تله دیگه ست تا ما رو... »

سارا جیغ زد:«نه! نه! این دقیقا همون چیزیه که اون می‌خواد! که ما بدبین باشیم!»

ایستاد، و ادامه داد:« آنیا! تا حالا شده تو به کسی توهین نژادی بکنی؟ تو مشکلی با... والدین خودت داری؟» آنیا با تردید سرش را به چپ و راست تکان داد.« مورا تا حالا به دوستت با خنجر حمله کردی؟ لورینا تا حالا کسی از دوستاش رو گاز گرفته؟»

مورا به او زل زده بود. زینب‌گل این پا و آن پا شد و گفت:«در اون مورد، آره... خیلی وقتا ولی خب هدف بحث این نیست فعلا.» با لبخند مختصری پشت سرش را خاراند.

آنیا گفت:« گاز که... یه بار یه جوری به شوخی ساعد من رو گاز گرفت ردش تا یه هفته کبود بود!» و هردو خندیدند.

سارا با هیجان گفت:«همینه! همین! خاطرات خوب! خوش‌بینی! ما باید از این جاده مزخرف رد بشیم!»

به قلعه ساحره اشاره کرد، و فریاد زد:« باید بریم اونجا! همه راه بیفتین!»

چند قدم بی‌رمق و بهت‌زده برداشتند. تاریا گفت:« بهتره بذاریم اسب‌ها برن. ممکنه طلسم روشون تاثیر بذاره.»

افسار اسب‌ها را رها کردند و آن‌ها را به طرف جنوب هی زدند. اسب‌های بلاسایی رفتند، اما شبق همان‌جا ماند. در بین گروه پیش رفت و گردنش را به شانه زینب‌گل مالید. زینب‌گل با حلقه اشک در چشمانش یال او را نوازش کرد. شبق همراه آنها ماند.

ده قدم در سکوت. کیمیا و شیلار گریه می‌کردند و مشت آنیا با اضطراب می‌لرزید. زینب‌گل هر ده ثانیه دماغش را بالا می‌کشید.

سارا، که خودش را مجبور کرده بود به بوی کتاب نو فکر کند، گفت:« هرکدومتون، سریع بگید از چه بویی خوشتون میاد. همه به حرفهای بقیه گوش کنن!»

کارن گفت:«سارا...»

«حرف منو گوش بدین! وگرنه همه‌مون می‌میریم! من از روی کتاب نو خوشم میاد.»

زینب‌گل زمزمه کرد:«ملحفه‌های تمیز. بوی پودر رختشویی.»

مورا پرسید:« چه بوییه؟»

«یه ماده شوینده‌ست که.. یه بوی خاص داره. یه ذره تند، مثل دونه های خنکی که وارد بینی بشن و اونجا بترکن؛ حس تمیزی می‌ده.» طبیعی بود که دلش برای تمیزی تنگ شده باشد، با توجه به سر و وضع همه‌شان و بوی گندی که می‌دادند، مخصوصا خود زینب‌گل ژن‌های وحشتناکی در زمینه عرق داشت.

کیمیا گفت:« بوی... خمیردندون نعنایی.»

آنیا لب‌هایش را تر کرد.« من از بوی معجون شیدایی خوشم میاد. یه نوع سراب که ساحره‌ها درست می‌کنن. بوی مخملی و شیرینی داره.»

تاریا گفت:«آره، و بعد روش طلسم می‌خونن و مارژیت‌ها رو شکار می‌کنن.»

«ولی بوی خوبی داره.»

«آره ولی باهاش یه عده رو به یه بردگی وحشتناک می‌کشن که ضد اخلاق و.... »

دنیس حرف او را قطع کرد:« خوش‌بینی کماندار، خوش‌بینی! نیمه پر این لیوان کوفتی رو ببین تا از این جاده پدرنامعلوم رد شیم.»

سارا گفت:«آفربن دنیس! تو از چه بویی خوشت میاد؟»

«من؟ بوی زخم کنده شده.»

سارا با انزجار به او نگاه کرد:«چی؟ اصلا زخم کنده شده بو داره؟»

« بوی خیسی پوست تازه دراومده و خونابه. یه جورایی شور و شیرینه، مثل لیسیدن تیغه خنجر سرد.»

سارا زمزمه کرد:«واویلا!»

شیلار گفت:«منم از اون بو خوشم میاد! یه جورایی بوبیه که همیشه توی دماغمه.»

فاطمه نفس عمیقی کشید:« من از بوی چمن خیس خورده خوشم میاد، مثل وقتی که آب‌پاش های پارک فعال میشن.»

سارا لبخند زد. سرش را به عقب خم کرده بود تا قلعه را بهتر ببیند ، و وقتی داشت عظمت آن را وارسی می کرد، ناگهان متوجه شد تا چه حد به آن نزدیک شده‌اند.

زینب‌گل با خنده گفت:« آفرین سارا. ده قدم دیگه، گذرگاه داگلاس تموم میشه.»

گذرگاه داگلاس سنگ بسیار سیاهی داشت، ده قدم بعد سنگ ناگهان خاکستری می‌شد و بعد یک خندق بوگندو دو قلعه را محاصره کرده بود و یک پل چوبی که از طرف قلعه باید پایین می‌آمد. سفر محتاطانه به پایان رسیده بود، حالا باید درب خانه ساحره را می‌زدند، کنام اژدها را. تا حدودی مطمئن بودند او از حضورشان خبر دارد.

به محض قدم گذاشتن به سنگ خاکستری، سارا سبکی و شادی عجیبی در قلبش احساس کرد‌ نفس‌هایش ناگهان عمیق شدند و با تعجب متوجه شد زینب‌گل هم به سینه‌اش چنگ انداخته و با ناباوری نفس عمیق می‌کشد.

آنیا زمزمه کرد:«نفربن تموم شد! حالا رسیدیم.»

دنیس گفت:«بالاخره... اصل داستان.»

صدای بلندی به گوش رسید و پل چوبی در مقابل پاهایشان آهسته آهسته پایین آمد.
 
  • دابل‌لایک
امتیازات: Sui
فصل پانزدهم: تاریکی در قلب نور
بخش هفتم


زنی در آن سوی پل ایستاده بود. قد نه چندان بلندی داشت، با موهای مشکی بلند و به شدت کثیف که ریشه‌هایش خاکستری شده بود و چهره‌ای که پنجاه ساله به نظر می‌رسید. یک عصای چوبی زیر بغلش زده بود و پای راستش در زاویه عجیبی روی زمین بود: در نگاه اول مشخص بود که او معلول است. مچهایش به یکدیگر زنجیر شده بودند. یک نوع ترس عمیق در نگاهش نهفته بود، مثل تنشی که سال‌ها با آن زندگی کرده باشد. پیراهنش پاره و کهنه بود، اصلا نمی‌شد گفت چه رنگی بوده. بعضی قسمت‌هایش رشته رشته شده بود و ران چپ و بخش عظیمی از سینه راستش نمایان بود. پوست به شدت رنگ‌پریده‌اش در کنار سنگ‌های سیاه تضاد هولناکی ایجاد می‌کرد.

زن پلک زد-انگار دیدن انسان‌ها را باور نداشته باشد. دستش را بالا برد و لباس پاره‌اش را کمی بالا‌تر کشید. همه گروه بی هیچ سخنی می‌دانستند این دختر ضعیف و رو به موت ساحره مذکور نیست.

زن با صدای لرزانی گفت:« بفرمایید داخل. بانوی من می‌خوان ش... شما رو ببینن.»‌ چشمانش طوری گشاد شده بودند انگار کسی به مرگ تهدیدش کرده بود.

وقتی به داخل قلعه قدم گذاشتند، پل پشت سرشان بالا آمد‌. راهروی سنگی لحظه‌ای در تاریکی و اضطرابی فرو رفت. تا اینکه نور سفید و رنگ‌پریده ای نمایان شد، یک گلوله کوچک و تابناک در دست استخوانی زن؛ و به این صورت همه دانستند که او یک ساحره است.

آنیا گفت:«تو یه ساحره روشنی! اینجا چیکار می‌کنی؟»

«م... من.. خدمت می‌کنم.» نگاه زن مصمم ولی پراضطراب رو به جلو بود، انگار برایش سخت بود همزمان با پای معلولش پیش برود و تمرکزش را روی گلوله نور نگه دارد و به سرنوشت هولناکش هم فکر کند.

سارا زمزمه کرد:«من صدای تو رو می‌شناسم! تو توی داگلاس من رو راهنمایی کردی!» قلبش محکم در سینه می‌کوبید و گمان‌های تله بودن همه این راهنمایی‌ها، ذره ذره در ذهنش به حقیقت نزدیک می‌شد.

زن به وحشت به او نگاه کرد:« هیس! می‌خوای همه‌مون بمیریم؟»

مدتی پیش رفتند. زینب‌گل با لحن مرددی گفت:«تو سیتا هستی.»

«ب... بله.»

«مار در آستین ساحره.» لحنش ناخوانا بود اما دوستانش خیلی زود حرفهای پدر سنگ‌ها را به یاد آوردند.

سیتا یک درجه رنگ‌پریده‌تر شدو لبش را گزید و چیزی نگفت. گلوله نور به لرزش افتاد. هرچه باشد، ساحره‌ها درک متفاوت و عمیق‌تری از عبارات مبهم دارند.

از پله‌ها بالا رفتند و به طبقات بالا رسیدند. نور مبهم و عجیبی که از پنجره‌های بدون شیشه و بلند قلعه سنگی می‌تابید، محیط را روشن می‌کرد. اسمش را نمی‌شد نور گذاشت، بیشتر انگار بینایی، در قالب نوعی قابلیت بود تا نور. نمی‌شد گفت از کجا می‌آید، پنجره راه منطقی‌اش بود اما هر ذره در هوای آن اتاق می‌توانست منشا این بینایی باشد. در چشم آدم حس عجیبی ایجاد می‌کرد، انگار چشمانت به تاریکی عادت کرده باشند.

سیتا آن‌ها را به تالار بسیار بزرگی راهنمایی کرد. سقف تالار در ارتفاع ده متری کف آن قرار گرفته بود. ستون های بلند و کنده‌کاری شده از سنگ سیاه در دو ردیف دیده می‌شدند. در انتهای تالار، تختی تراشیده شده از سنگ وجود داشت که پشتی آن طرح عجیب و ترسناکی از خطوط ایجاد می‌کرد. روی میزی سنگی، یک گوی بلورین بزرگ و چند وسیله دیده می‌شد.

ساحره روی تخت نشسته بود. خود ساحره، خود اژدها، خود موجود پلیدی که تمام چیزهایی که دوست داشتند را نابود کرده بود، کسی که سایه‌ها را فرستاده بود، کسی که باعث شده بود فاطمه زهرا را به قتل برساند، تینا در یک جنگل مخوف خفه بشود و این ده نفر با چنین مشقتی این مسیر را برای کشتنش بپیمایند، در حالی که ممکن است دوستانشان در جبهه دیگری سلاخی شده باشند.

خود ذات پلید و ترسناکش آنجا بود، در آن لباس شاهانه سرخ و شعله‌های ارغوانی روی شانه‌هایش، چهره زیبا و مغرورش و گردنبند ققنوس روی سینه اش که متعلق به تینا بود. گردنبندی که یادگار مادر تینا بود و ساحره با کلکی شومی آن را در جنگل دیرا از تینا دزدیده بود.

او همه چیز را دزدیده بود، روح تینا را، خاطراتش را، خوشبختی را، صدها زندگی در تمام پنج سرزمین را، داریان را، مونتا را و گذشته‌شان، آینده‌شان. او خالق این همه مرگ برای مردگان و این همه زجر برای بازماندگان بود.

خود خبیثش بود که پشت نقاب بی‌خیالی از روی آن تخت سنگی به آن‌ها لبخند می‌زد و طره‌های مویش مثل مارهای سمی روی شانه‌هایش می‌رقصیدند.

خودش بود. اصلا چرا این کارها را می‌کرد؟ حتما دلیلی داشت. هر کسی باید برای هرکاری دلیل داشته باشد، باید گذشته ای داشته باشد اما کافی بود یک بار به دارلای ساحره نگاه کنید تا در قلبتان یقین حاصل کنید که او ذاتا خونخوار است. که او شر مطلق است.

و اگر منطق به شما سرکوفت زد که هیچ کس از بدو تولد سر مطلق نیست، به خودتان خواهید گفت که دیگر اهمیت ندارد او چه چیزهایی را از سر گذرانده. حالا باید به خاطر مرگ‌هایی که رقم زده بمیرد، و بد هم بمیرد.

چیزی که گفته شد، احوالات گروه خانم‌ها بود، و نفرت و وحشت مطلقی که قلب‌هایشان را به شدت به تپش واداشته بود.

ساحره تنش را حس می کرد. ایستاد و شعله های مغروری روی شانه‌هایش بلند شدند. دستانش را بالا برد و مثل یک میزبان منتظر و مهمان‌نواز، گفت:«پس بالاخره رسیدید!»
 
فصل شانزدهم: نور در قلب تاریکی
بخش اول


فاطمه دلش می‌خواست فحش بدهد. این فضا سیاه‌تر، ترسناک‌تر و ناخوشایندتر از تصورش بود. شاید کمی او را به یاد دخمه ساحره در نارنیا:صندلی نقره‌ای می‌انداخت. عجیب بود که یک تالار بزرگ با چنین سقف بلندی، می‌توانست مثل یک دخمه در اعماق زمین، خفه به نظر برسد.

تاریا و زینب‌گل جلوی گروه ایستاده بودند و زینب‌گل محتاطانه سارا را پشت خودش رانده بود، گرچه قدش خیلی از سارا بلندتر نبود و نمی‌توانست محافظ خیلی خوبی برای جسم او باشد، به نظر فقط می‌خواست تمرکز ساحره را روی خودش جلب کند. ترکیب او و تاریا که بسیار قدبلندتر و عضلانی‌تر بود، کمی خنده‌دار می‌نمود.

بقیه گروه به آن دو نگاه می‌کردند، و به تبعیت از آنها هیچکدام سلاحشان را بیرون نیاورده بودند. تاریا هروقت که لازم بود، فرمانده محتاطی می‌شد و زینب‌گل هم بیشتر از همه آن‌ها ساحره و جادوگر دیده بود و خوب می‌دانست در چنین شرایطی شمشیر در حد یک هویج کاربرد دارد.

فاطمه دامن سرمه‌ای‌اش را در مشتش می‌فشرد. بند شمشیرش را روی شانه اش جا به جا کرد. یک جایی روی پوست شانه‌اش تاول زده بود و بند چرمی شمشیرش روی آن فشار می‌آورد.

ساحره از پله‌های مقابل تخت سنگی پایین آمد‌. «خوش اومدین! من واقعا انتظار نداشتم شما تا اینجا برسید!»

تاریا یک قدم محتاط به عقب برداشت.«ما اینجاییم تا... »

«من رو برای جنایاتم مجازات کنید و تاریکی رو در مسیر روشنایی از بین ببرید، مانند نوری که دالان های تاریک را روشن می‌کند و خفاشان خونخوار را می‌تاراند.» با تمسخر خندید.«من خیلی قبل از اینکه ساحره تاریک غرب باشم، یه سانورا بودم.» دست راستش را بالا آورد و خالکوبی کمان کشیده شده را نشان داد.

تاریا صاف ایستاد و با خونسردی تصنعی گفت:« و همچنین برای شکستن سوگند مقدس، که جزای اون مرگه.»

زینب‌گل چیزی زیر لب گفت که احتمالا حتی خودش هم نفهمید. فاطمه متوجه شد تمام گروه با اضطراب جدیدی می‌تپد و عرق سرد و تازه‌ای روی پوست کثیفشان نشسته. دست چپش را بالا برد تا قسمتی از مویش را،که بیرون زده بود، دور انگشتش بتاباند. نگاه خیره و آتشین ساحره به دست او افتاد. فاطمه دستش را پایین آورد و متوجه شد ساحره با هشیاری مراقب هر حرکت آن‌هاست.

ساحره شروع به قدم زدن کرد، و گروه مثل یک دایره که همواره مقابل آن زن قرار داشته باشد، در حالی که نگاهشان به او دوخته بودند حرکت کردند. حالا تخت سنگی درست میان آنها در سمت راست گروه قرار داشت.

ساحره بلند گفت:« خوشایند بود که همون اول هدفتون رو گفتین. به اصول ظاهری خیلی پایبندین. مگه نه سیتا؟»

سیتا که کنار تخت ایستاده بود و انگشتانش در هم گره خورده بودند، گفت:«چ... چی بانوی من؟»

«خوبه که اول هدفشون رو گفتن.»

«ب... بله بانوی من.»

ساحره به ناخن‌هایش نگاه کرد. فاطمه متوجه شد با وجود این که از او متنفر است، زیبایی‌اش را تحسین می‌کند.

ساحره گفت:«گرچه... انتظار هم نداشتم این همه راه برای مذاکره بیاید اینجا.»

گروه ساکت ماند. فاطمه فکر کرد که حتی خودشان هم نمی‌دانند الان باید چه کار کنند، چون فکرش را هم نمی‌کردند بتوانند تا اینجا برسند. فقط می‌دانستند که باید وارد آن قلعه شوند و او را بکشند... نه! او را کور کنند! فاطمه اینجایش را فراموش کرده بود! باید او را کور کنند تا بمیرد!

فاطمه زمزمه کرد:«چشم‌هاش!» امیدوار بود بقیه اصل مطلب را به یاد بیاورند.

آنیا گفت:«یادمونه، فاطمه.»

دنیس زمزمه کرد:«دارمش.» دست راستش روی دسته یکی از چاقوهایش لغزید.

ساحره ادامه داد:«به هر حال من شما رو به داخل خونه‌م راه دادم. دروغ نمی‌گم، قصدی از این کار دارم. اما اول، بیاید مبارزه کنیم. خیلی وقته یه مبارزه خوب نداشته‌م، و این گردنبند...» به ققنوس روی سینه اش دست کشید.«فقط خاطرات دوست مرده بیچاره‌تون کافی نیست. می‌بینید که می‌درخشه؟ من تنش و احساس شما رو توی این ققنوس ذخیره می‌کنم. این هم از صداقت من با شما.»

زینب‌گل به شکل غیر منتظره‌ای گفت:«پس بیا معامله کنیم!»

کارن با حرص و تعجب زمزمه کرد:«زینب!»

آنیا با لبخند کجی دستش را بالا برد تا کارن را آرام کند.«نه صبر کن، کار درستیه!»

ساحره با سرگرمی پرسید:«چه معامله‌ای؟»

زینب‌گل گفت:« ما گردنبند ققنوس رو می‌خوایم!»

«در ازای چی؟»

«نمی‌دونم. تو چی می‌خوای؟» صدایش کمی می‌لرزید اما صاف ایستاده و سرش را بالا گرفته بود.

مورا زمزمه کرد:«یه گردنبند به چه دردی می‌خوره؟»

آنیا با لبخند گفت:« گردنبند نصف قدرتشه. معامله و سرگرمی نقطه ضعفشه‌. لورینا می‌دونه داره چیکار می‌کنه. قبلاً این کارو کرده!» به نظر هیجان‌زده می‌آمد.

مورا با شنیدن جمله آخر آنیا، با سوظن چشمانش را تنگ کرد.

ساحره انگشتش را نمایشی روی چانه‌اش گذاشت و فکر کرد. بعد همان انگشت را مستقیم به سوی کارن نشانه رفت. تاریا یک قدم به راست برداشت و خودش را سپر طلسم‌های احتمالی کرد.

ساحره گفت:«نه، تو نه. موسیاه غریبه!» کارن با دهانی خشک و پوستی تر،سرک کشید.

ساحره ادامه داد:« وقتی توی بدن سایون بودم، تو رو دیدم. تو یه جادوی ناشناس توی خونت داری. حالا که اینجایی به نظرم... یک دو سه چهار پنج... شش نفرتون این جادو رو دارید، آه! -به زینب‌گل اشاره کرد- تو خیلی بیشتر داری!»

زینب‌گل با حالتی عصبی گفت:« اگه سر جون آدما باشه معامله‌مون نمی‌شه. می‌دونی که، زندگی در ازای زندگیه.»

ساحره خندید و با لحنی سوداگر گفت:« این از چیزی که تصور می‌کردم سرگرم‌کننده تره! شما با من معامله می‌کنید در حالی که دوستانتون در شرق یکی یکی می‌میرن!» سرش را عقب برد و قهقهه بلندی زد.

دل فاطمه آشوب شد. تنش در گروه پخش شده بود. فاطمه ناگهان متوجه شد ققنوس می‌درخشد- اضطراب آن‌ها را جذب می‌کرد، و همین ساحره را سرمست ساخته بود.

زینب‌گل صاف‌تر از قبل ایستاد.«اینجوری اصلا معامله‌مون نمی‌شه. بحث فقط توی این تالاره نه جای دیگه. به غیر از زندگی کارن، چی می‌خوای؟»

«من زندگی اون بچه رو نمی‌خواستم. اگه اون بمیره رازش هم باهاش می‌میره، درسته ؟ می‌خوام موسیاه غریبه، کارن،با من تن به تن بجنگه. هرکس دو دور برنده بشه و زنده بمونه، برنده‌ست. اگر شما بردید من ققنوس رو به شما می‌دم، و اگر من بردم، روح کارن متعلق به من خواهد بود.»

کارن گوشه لبش را جوید. فاطمه می‌دانست آنها قرار است به زینب‌گل اعتماد کنند، اما اگر این به قیمت زندگی کارن بود چه؟ به نظرش خیلی احمقانه بود که زینب‌گل با خونسردی هرچند تصنعی، به معامله ادامه می‌داد. آنیا گفته بود زینب‌گل می‌داند چه می‌کند. فاطمه نفس عمیقی کشید و منتظر ماند.

زینب‌گل -بعد از تقلید ادای تفکر ساحره- گفت:«پیشنهادت دو تا ایراد داره. کارن یک انسانه و تو ساحره هستی. سلاح کارن فولاده اما سلاح تو جادو. نمی‌شه از همچین چیزی انتظار مبارزه برابر داشت. دوم اینکه گفتی شش نفر اینجا چیزی که تو می‌خوای رو دارن. من به جای روح کارن، یه روح دیگه بهت پیشنهاد می‌کنم.»

ساحره دست به کمر زد.« تعهد می‌دم که در مبارزه از فولاد استفاده کنم، نه آتش. تو من رو خیلی بی‌شرف فرض کردی، دختر. اونقدر هم از اصول فراری نیستم.» ناخنش را گاز گرفت، بعد ادامه داد:« پیشنهادت در مورد روح رو قبول نمی‌کنم.»

«چرا؟»

«بقبه اونها مبارزه جالبی نمیشه، و زن کیمیاگر هم جادوهای مختلفی توی خونش داره.»

«من روح خودم رو پیشنهاد می‌کنم.» صدایش خراشیده و گرفته بود.

کارن از پشت روی شانه زینب‌گل زد.«زینب داری چیکار می‌کنی؟ لازم نیست خودتو فدا...»

زینب‌گل توجهی نکرد. نگاهش را به ساحره دوخته بود. آنیا مچ کارن را گرفت و او را به سمت خودش کشید. کنار گوشش گفت:«اگر لورینا بجنگه احتمال اینکه دو دور ببره بیشتره تا تو. تو خیلی تازه‌کاری. تازه لورینا جادوی قوی‌تری توی خونش داره، اگر ساحره طلسمی به کار ببنده احتمال اینکه لورینا زنده بمونه بیشتره‌.سعی کن احساسی نباشی، کارن. لورینا داره با منطقش معامله می‌کنه.»

ساحره با سرگرمی پلک زد.«پیشنهاد جالبیه، اما نمی‌پذیرمش.»

زینب‌گل با گستاخی گفت:«از یه حریف قوی‌تر می‌ترسی؟»

ساحره انگشتش را بالا آورد.«رجز نخون برای من! این رسم معامله نیست. من کارن رو می‌خوام و سر هیچ روح دیگه‌ای معامله نمی‌کنم. در عوض یه پیشنهاد می‌دم.»

«گوش می‌کنم.» تنش این گفت و گو طولانی و فرساینده شده بود و فاطمه می‌توانست قطرات عرق را روی شقیقه او ببیند. برایش عجیب بود چطور همه، مخصوصا تاریا، ساکت مانده‌اند تا زینب‌گل تصمیم بگیرد.

ساحره پیشنهاد داد:« اگر کارن دو دور باخت و هنوز زنده بود، روح تو رو به جای او می‌گیرم و می‌ذارم بیشتر زنده بمونه.»

زینب‌گل سرش را پایین انداخت و چشمانش را بست. تمام گروه به چشم دوخته بودند. فاطمه لبش را می‌جوید و نمی‌‌توانست بگوید چه تصمیمی درست است.

سرانجام زینب‌گل سرش را بالا آورد.«قبول نمی‌کنم. معامله به همون شکل قبلی، قبوله. دو دور مبارزه در ازای گردنبند ققنوس. اگر کارن برد، گردنبند مال ماست. و اگر کارن باخت، روح کارن مال توئه. فقط چند لحظه صبر کن.»

به عقب برگشت و گفت:«کارن! مجبور نیستی بجنگی. اگر نمی‌خوای می‌تونم معامله رو به هم بزنم، هشت تا معامله دیگه توی ذهنم دارم که میتونم اونا رو روی میزش بذارم.»

کارن گفت:«پس چرا از اول اونا رو نذاشتی؟»

«احتمال موفقیت اونا کمتره. منطقا این بهترین معامله ماست. بازم مجبور نیستی؛-صدای شرا پایین اورد- می‌تونم باهاش بازی کنم تا روح من رو قبول کنه.»

کارن پلک زد و گفت:«نه، خودم کورش می‌کنم.»
 
Back
بالا