- ارسالها
- 4,387
- امتیاز
- 49,444
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
فصل هفدهم: شرارههای امید
بخش ششم
گلولههای امیر دیگر تمام شده بودند. دو دقیقه پیش آخرین ترقههای متین را دید که در سمت شرق معبد میترکیدند. در آن ارتفاع و از روی سقف معبد، همه چیز را میتوانست ببیند. سرمای هوا پوست صورتش را میسوزاند. به طرف تاریوس، که داشت آخرین تیرهایش را شلیک میکرد، فریاد زد:«گلوله های من تموم شدن! باید بریم پایین؟»
تاریوس تیر دیگری در چله کمانش گذاشت. صدای جیغ و فریاد از طرف غرب میآمد. امیر آنجا نگاه کرد: سایهها حمله کرده بودند. قلبش در گلویش میتپید. تاریوس بلند گفت:«اون آرتینه!»
امیر بلافاصله او را تشخیص داد: در چنگ سایهها. دهان خشک شد. داد کشید:«نه! نزن!»
اما تاریوس تیر را رها کرد. تیر چرخید و پرواز کرد و مستقیم در گردن آرتین نشست. امیر فریاد کشید:«تاریوس! عوضی آشغال! اون...»
نور شدیدی ناگهان درخشید. زمین به شدت لرزید و امیر به طرف تاریوس پرتاب شد. صدای یک فریاد خیلی بلند میآمد، و جیغهای گوشخراش و غیرانسانی پرده گوش امیر را خراش میدادند. زمین دوباره به شدت لرزید و نور به سمت خاموش شدن رفت. سنگ معبد درست زیر پایشان ترک خورد. غبار و خرده سنگ به هوا بلند شد.
چشمان سبز تاریوس هراسان بودند. ایستاد و به ترک خیره شد. یک صدای ترک دیگر به گوش رسید و سقف معبد زیر پایشان ناگهان پایین رفت. امیر سربازان را دید که از درب معبد در حال فرو ریختن بیرون میدویدند. تاریوس داد کشید:«داره خراب میشه!» با کف هر دو دستش به سینه امیر کوبید و او را به طرف لبه بام پرت کرد.
امیر از ترک رد شد و گوشه بام افتاد. تاریوس خم شد تا به طرف او، در سهکنج بام که امن بود بپرد. سقف بلافاصله فرود ریخت. امیر دید که زیر پای تاریوس خالی شد. یک لحظه چهره وحشتزده او را دید، و بعد تاریوس پایین رفت. دیوار دو ضلع از معبد فرو ریخت- روی تاریوس، زخمیهایی که هنوز در معبد بودند و تمام افراد رونان در شرق معبد.
****
چند فرسنگ آنسوتر، تیلیا دستانش را از روی زمین برداشت. سرش گیج میرفت. آکویلا محکم آرنج و شانه او را گرفت و سرپا نگهش داشت.«سایهها نابود شدن، بانوی من.»
تیلیا زمزمه کرد:«خوبه... حالا...»
آکویلا میان حرفش دوید:«بانوی من...»
صدای حیرت و ترس ستارهها به گوش میرسید. تیلیا رد نگاه آکویلا را گرفت. در سایه کوهستان، موجودی ایستاده بود که برای تیلیا خیلی آشنا بود. یک مرد شبحمانند. یک دیو کریه با پوستی پر از تاول و دو شاخ و یک دم. پشت سرش، موجود مونثی ایستاده بود که شاخ و دم داشت و سینه هایش پر از جوشهای چرکی بودند.
مرد از درون سایه گفت:«ما از شهر مردگان آمدهایم.»
تیلیا روی پاهایش ایستاد.«نایزر؟»
مرد پاسخ داد:«دختر ستاره به ما قول آزادی داد، وقتی با یارانش به شهر ما آمد.»
تیلیا یک قدم به طرف او برداشت. مرد و زن پشت سرش، بیشتر در سایهها فرو رفتند. مرد گفت:«ما حضور جادو را حس کردیم. ما میجنگیم، آیا ساحره ما را آزاد خواهد کرد؟»
تیلیا سر تکان داد:«بله، اما اون یه ساحره نیست. اون قویترین مارژیت تاریخه... و اگر زنده مونده باشه حتما شما رو آزاد میکنه. اما اول باید بجنگید.»
مرد زمزمه کرد:«ارتشی از مردهها. میکشد اما نخواهد مرد.»
ناگهان انبوهی از پیکرها در سایهها شکل گرفتند. اشباح نفرین شده، مردههایی که روزگاری برده فروشان بزرگ بودند. ارواحی که بخاطر نفرین یک ساحره، قرنها میان مرگ و زندگی گیر افتاده بودند. همگی از سایهها بیرون آمدند و در حالی که از ستاره.ها دوری میکردند، از کوهستان بالا خریدند و شمشیرهای کهنه و نفرینشدهشان را بیرون آوردند.
بخش ششم
گلولههای امیر دیگر تمام شده بودند. دو دقیقه پیش آخرین ترقههای متین را دید که در سمت شرق معبد میترکیدند. در آن ارتفاع و از روی سقف معبد، همه چیز را میتوانست ببیند. سرمای هوا پوست صورتش را میسوزاند. به طرف تاریوس، که داشت آخرین تیرهایش را شلیک میکرد، فریاد زد:«گلوله های من تموم شدن! باید بریم پایین؟»
تاریوس تیر دیگری در چله کمانش گذاشت. صدای جیغ و فریاد از طرف غرب میآمد. امیر آنجا نگاه کرد: سایهها حمله کرده بودند. قلبش در گلویش میتپید. تاریوس بلند گفت:«اون آرتینه!»
امیر بلافاصله او را تشخیص داد: در چنگ سایهها. دهان خشک شد. داد کشید:«نه! نزن!»
اما تاریوس تیر را رها کرد. تیر چرخید و پرواز کرد و مستقیم در گردن آرتین نشست. امیر فریاد کشید:«تاریوس! عوضی آشغال! اون...»
نور شدیدی ناگهان درخشید. زمین به شدت لرزید و امیر به طرف تاریوس پرتاب شد. صدای یک فریاد خیلی بلند میآمد، و جیغهای گوشخراش و غیرانسانی پرده گوش امیر را خراش میدادند. زمین دوباره به شدت لرزید و نور به سمت خاموش شدن رفت. سنگ معبد درست زیر پایشان ترک خورد. غبار و خرده سنگ به هوا بلند شد.
چشمان سبز تاریوس هراسان بودند. ایستاد و به ترک خیره شد. یک صدای ترک دیگر به گوش رسید و سقف معبد زیر پایشان ناگهان پایین رفت. امیر سربازان را دید که از درب معبد در حال فرو ریختن بیرون میدویدند. تاریوس داد کشید:«داره خراب میشه!» با کف هر دو دستش به سینه امیر کوبید و او را به طرف لبه بام پرت کرد.
امیر از ترک رد شد و گوشه بام افتاد. تاریوس خم شد تا به طرف او، در سهکنج بام که امن بود بپرد. سقف بلافاصله فرود ریخت. امیر دید که زیر پای تاریوس خالی شد. یک لحظه چهره وحشتزده او را دید، و بعد تاریوس پایین رفت. دیوار دو ضلع از معبد فرو ریخت- روی تاریوس، زخمیهایی که هنوز در معبد بودند و تمام افراد رونان در شرق معبد.
****
چند فرسنگ آنسوتر، تیلیا دستانش را از روی زمین برداشت. سرش گیج میرفت. آکویلا محکم آرنج و شانه او را گرفت و سرپا نگهش داشت.«سایهها نابود شدن، بانوی من.»
تیلیا زمزمه کرد:«خوبه... حالا...»
آکویلا میان حرفش دوید:«بانوی من...»
صدای حیرت و ترس ستارهها به گوش میرسید. تیلیا رد نگاه آکویلا را گرفت. در سایه کوهستان، موجودی ایستاده بود که برای تیلیا خیلی آشنا بود. یک مرد شبحمانند. یک دیو کریه با پوستی پر از تاول و دو شاخ و یک دم. پشت سرش، موجود مونثی ایستاده بود که شاخ و دم داشت و سینه هایش پر از جوشهای چرکی بودند.
مرد از درون سایه گفت:«ما از شهر مردگان آمدهایم.»
تیلیا روی پاهایش ایستاد.«نایزر؟»
مرد پاسخ داد:«دختر ستاره به ما قول آزادی داد، وقتی با یارانش به شهر ما آمد.»
تیلیا یک قدم به طرف او برداشت. مرد و زن پشت سرش، بیشتر در سایهها فرو رفتند. مرد گفت:«ما حضور جادو را حس کردیم. ما میجنگیم، آیا ساحره ما را آزاد خواهد کرد؟»
تیلیا سر تکان داد:«بله، اما اون یه ساحره نیست. اون قویترین مارژیت تاریخه... و اگر زنده مونده باشه حتما شما رو آزاد میکنه. اما اول باید بجنگید.»
مرد زمزمه کرد:«ارتشی از مردهها. میکشد اما نخواهد مرد.»
ناگهان انبوهی از پیکرها در سایهها شکل گرفتند. اشباح نفرین شده، مردههایی که روزگاری برده فروشان بزرگ بودند. ارواحی که بخاطر نفرین یک ساحره، قرنها میان مرگ و زندگی گیر افتاده بودند. همگی از سایهها بیرون آمدند و در حالی که از ستاره.ها دوری میکردند، از کوهستان بالا خریدند و شمشیرهای کهنه و نفرینشدهشان را بیرون آوردند.
