- ارسالها
- 346
- امتیاز
- 4,044
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- شهر
- ابهر
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموزگرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
کان سوخته را جان شد و اواز نیامد
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموزگرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
خبرت هست که مرغان سحر میگویند(حالا جمع بودنش رو نادیده بگیرید مرسی)ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و اواز نیامد
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری؟خبرت هست که مرغان سحر میگویند(حالا جمع بودنش رو نادیده بگیرید مرسی)
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار
عشق شوری در نهاد ما نهاددانی چه گفت مرا آن بلبل سحری؟
تو خود چه آدمیی، کز عشق بیخبری
در این دنیا کسی بیغم نباشدای پسر، امروز را فرداست، پس غافل مباش
مر مرا از کار تو، پورا، همی سودا کند
از غم فردا هم امروز، ای پسر، بی غم شود
هر که در امروز روز اندیشه از فردا کند
گرم بیایی و پرسی چه بردی اندر خاکبنی آدم سرشت از خاک دارد
اگر خاکی نباشد آدمی نیست
جسمِ خاک از عشق بر افلاک شدگرم بیایی و پرسی چه بردی اندر خاک
ز خاک نعره برآرم که آرزوی تورا
ولله که شهر بی تو مرا حبس میشودجسمِ خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
زین همرهان سست عناصر دلم گرفتولله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
دیدهی سیر است مرا جان دلیر است مرازین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
ای در میان جانم و جان از تو بیخبردیدهی سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهرهی شیر است مرا زهرهی تابنده شدم
تا شدم بیخبر از خویش، خبرها دیدمای در میان جانم و جان از تو بیخبر
وَز تو جهان پُر است و جهان از تو بیخبر
تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنمتا شدم بیخبر از خویش، خبرها دیدم
بیخبر شو که خبرهاست در این بیخبری
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتمخبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مروچمن عقل را خزانی اگر
گلشن عشق را بهار تویی
عشق را گر پیمبری، لیکن
حسن را آفریدگار تویی
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنمگر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو
که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو
سینه باید گشاده چون دریادیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندرین کار دل خویش به دریا فکنم
موجسینه باید گشاده چون دریا
تا کند نغمهای چو دریا ساز
نفسی طاقتآزموده چو موج
که رود صد ره و برآید باز
ای مردمان بگویید آرام جان من کوموج
ما زنده برآنیم که ارام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست