saba.hjm
Olmazsa alışırız(:
- ارسالها
- 873
- امتیاز
- 25,760
- نام مرکز سمپاد
- فزرانگان
- شهر
- سراب
- سال فارغ التحصیلی
- 1400
شرمشرم
شرم بادت که دلت رحم نیامد بر ما
ز توام هیچ به جز سهم نیامد بر ما
شرم میگفت نگاهت نکنم گفتم چشم
عشق میخواست ببیند نظری دعوا شد
شرمشرم
شرم بادت که دلت رحم نیامد بر ما
ز توام هیچ به جز سهم نیامد بر ما
در نماز و در رکوع و در سجودشرم
شرم میگفت نگاهت نکنم گفتم چشم
عشق میخواست ببیند نظری دعوا شد
گفت پیغمبر رکوع است و سجوددر نماز و در رکوع و در سجود
سر بجنبد دل نجنبد این چه سود
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادیحلقه
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
غمچه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت! که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
آدمیزادهادب
آدمیزاد اگر بی ادب است آدم نیست
فرق در بین بنی آدم و حیوان ادب است
سرآدمیزاده
آدمیزاده را چه رفته به سر، که چنین تشنه گشته به خون
جنگ ها می کند علم شب و روز، سیل خون تا به قامت جیحون
دراز است دست فلک بر بدیسر
آن روز که پا در حرم عشق نهادیم
سرها همه را خاک سر کوی تو دیدیم
فلکدراز است دست فلک بر بدی
همه نیکویی کن اگر بخردی
قفسفلک
قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست
یوسفی نیست در این مصر که زندانی نیست
دققفس
زندگی توی قفس یا مرگ بیرون از قفس
دومی، چون اولی دارد مرا دق میدهد
مرگدق
به روز مرگ مرا در ردیف اهل شهادت به خاک پنهان کن
بگو که سر شده تابش، ز عشق دق کرده
حالا که گشت ناکام، این آرزو هم این بارزندگی چیست خون دل خوردن
عاقبت زیر دیوار آرزو مردن
چشمحالا که گشت ناکام، این آرزو هم این بار
چشم امید بر بند، دیگر ثمر ندارد
نمی دانم که دلتنگم وَ یا دلسنگ، من اصلا نمی دانمچشم
خلق در چشم تو دلسنگ ولی ما دلتنگ
لا الهی هم اگر آمده بی "الا" نیست
دلتنگ چنان شد که اگر جهد کنمنمی دانم که دلتنگم وَ یا دلسنگ، من اصلا نمی دانم
همینم بس که می خواهم بگریم لیک اشکی نیست در دیده
مدتی هست که در گیر سوالی شده امهزار جهد بکردم که یار من باشی
قراربخش دل بیقرار من باشی
هواییمدتی هست که در گیر سوالی شده ام
تو چه داری که من اینگونه هوایی شده ام